نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۱۲

4.6
(32)

# پارت ۱۲

(سروش )

هوا گرگ و میش بود که ماشین را پارک کردم.

چشم هایم از شدت بی خوابی کاسه خون شده بود.

نگاهم به جانان افتاد که سرش را به پنجره چسبانده بود و خوابش برده بود.

کمی تکانش دادم.

چشم هایش را باز کرد.

_ پیاده شو رسیدیم.

کش و قوسی به تنش داد .

_ این جا کجا است من رو آوردی؟ می‌خواهم برگردم.

_ اگه پیاده نشی مجبورم از روش هایی دیگه‌ای استفاده کنم.

آب دهنش را قورت داد و در ماشین را باز کرد.

نفس عمیقی کشیدم و خودم هم پیاده شدم.

در ورودی ویلا را بستم و تمام خرید هایی که سر راه گرفته بودم را از صندوق عقب بیرون کشیدم.

نگاهم را به جانان دوختم .

_ یک وقت کمک کنی!!

_ میشه بگی برای چی من رو آوردی این‌جا؟

به طرفش رفتم و کیسه های خرید را جلوی در روی زمین گذاشتم و در را باز کردم و وارد ویلا شدم.

_ اومدیم این جا تا ماه عسل نگرفته مون رو به ثمر برسونیم.

پشت سرم وارد ویلا شد.

مقابلم ایستاد و با خشم نگاهم کرد.

_ انگار حالت خوش نیست، یادت رفته می‌خواهم ازت طلاق بگیرم بعد تو من رو آوردی ماه عسل.

_ اشکالی داره؟

_ تمومش کن این چرندیات رو، ماه عسل و این کوفت و زهرمار ها برای زن و شوهر های واقعیه ، نه من و تو.

دستم را پشت کمر باریکش انداختم و با دست دیگرم چانه‌اش را لمس کردم.

_ آوردمت این‌جا تا خیلی چیزها رو واقعی کنیم.

با ترس نگاهم می‌کرد.

_ تو خواب ببینی .

انگشتم را روی لبش کشیدم.

_ تا واقعیت هست چرا تو خواب؟

خواست اعتراض کند که سرم را خم کردم و میان موهایش فرو کردم آرام گردنش را بوسیدم.

انگار از حرکتم شوکه شده بود.

از آغوشش بیرون آمدم.

_ ممکنه تا یک دوش بگیرم خرید ها رو جا به جا کنی؟

سرش را پایین انداخت و به طرف آشپزخانه قدم کج کرد.

نفسم را فوت کردم و به طرف حمام قدم برداشتم.

………………………..

( جانان)

حسابی فکرم درگیر بود.

رفتار های عجیب سروش بیش‌تر سردرگمم کرده بود.

یکی یکی نایلون های خرید را باز کردم و و داخل قفسه ها و کابینت چیدم.

بارش باران بر سقف شیروانی ویلا سمفونی جذابی را ایجاد کرده بود.

ویلای دنج و دوبلکس بود.

در طبقه پایین آشپزخانه و یک اتاق خواب و سالن پذیرایی بود و طبقه بالا هم شامل دو اتاق و شاه نشین بود.

زیر کتری را کم کردم و کنار شومینه روی کاناپه نشستم.

گوشی‌ام داشت زنگ می‌خورد.

تماس از طرف ستاره بود.

جواب دادم.

_ سلام ستاره خانم.

_ سلام و مرض،‌هیچ معلومه کجایی؟ چرا دانشگاه نیومدی؟

_ یکم نفس بگیر خواهر، داستانش مفصله تهران نیستم.

_ خیر باشه کجایی؟

_ با سروش اومدیم شمال.

بلند خندید.

_ می‌بینم سرت به سنگ خورده، از خر شیطون اومدی پایین رفتی صفا سیتی.

_ ای بابا، از کاه کوه نساز. اون جور که فکر می‌کنی نیست.

_ خیلی خب ، من باید قطع کنم الان کلاس شروع میشه.

_ باشه برو بعدا حرف می‌زنیم.

_ خوش بگذره ، خداحافظ.

گوشی را قطع کردم

_ با کی حرف می‌زدی؟

سرم را چرخاندم.

سروش با بالا تنه لخت بالای سرم ایستاده بود.

سعی کردم نگاهم را از او بدزدم.

_ مهم نبود.

آهان کوتاهی گفت.

شروع به بازی با ناخن های دستم کردم.

_ تا کی قراره این‌جا بمونیم!

_ برای برگشت عجله داری؟

_ نباید داشته باشم؟

_سوال من رو با سوال جواب نده.

گوشی ام دوباره زنگ خورد.

با دیدن شماره امیر خشکم زد.

می‌دانستم که سروش داد و قال راه می‌اندازد.

فوری ریجکت کردم ؛ اما دوباره زنگ‌زد.

سروش با یک حرکت گوشی را از دستش قاپید.

_ دلیل عجله و برگشتت هم مشخص شد.

گوشی را درون شومینه انداخت.

_ چی‌کار کردی؟

_‌ شر مزاحم ها رو کم کردم.

خون ، خونم را می‌خورد. از‌ روی کاناپه بلند شدم و با مقابلش ایستادم. مشتم را محکم در سینه‌ ستبرش فرو بردم.

گویی مشت های پی در پی من برای او بیش‌تر شبیه نوازش بود.

با کلافگی غریدم.

_ فکر کردی کی هستی؟

دستم را میان دستان قدرتمندش گرفت

_ شوهرت ، این‌قدر پنجول نکش گربه کوچولو.

حرصم گرفته بود.

_ از این کلمه خیلی خوشت اومده انگار. ولی زیاد دلت رو بهش خوش نکن به محض اینکه برگردیم همه چیز رو تموم می‌کنم.

از روی زمین بلندم کرد.

جیغ کشیدم.

_ من رو بزار زمین.

به سمت پله ها گام برداشت.

_ خیلی پنجول انداختی گربه کوچولو، بنظرم وقتش رسیده که کلمه شوهر رو کامل برات تشریح کنم.

ترس تمام وجودم را یک باره در برگرفت.

با رسیدن به اتاق ،در را با پایش بست و مرا روی تخت خواباند.

نباید ضعف و ترسم را نشان می‌دادم.

سعی کردم آرام باشم.

نزدیکم شد و رویم خیمه زد.

آب دهنم را قورت دادم و کمی خودم را عقب کشیدم.

_ دستت بهم بخوره خودت میدونی

به طرفم خیز برداشت و‌در آغوشم کشید.

_ ولم کن بیشعور.

انگار عین خیالش نبود در آغوشش محصور شده بودم.

تقلا کردن بی فایده بود.

_ دیشب تا خود صبح رانندگی کردم ، چطوره الان یکم بخوابیم و برنامه مون رو به آخرشب موکول کنیم.

حرصم گرفته بود. نقطه ضعفم را پیدا کرده بود.

_ به همین خیال باش. رو دل نکنی یک وقت.

بلند خندید و سرش را میان موهایم فرو کرد.

به خودم‌جرعت دادم.

_ داستان دوستی تو و امیر چیه؟

سرش را کمی عقب کشید.

_ خیلی مفصله.

_ می‌شنوم.

_ الان نه، بهم فرصت بده، قول می‌دهم همه چیز رو برات تعریف کنم.

سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.

آغوشش را تنگ‌ تر کرد.

از این همه نزدیکی، داغ کرده بودم و قلبم بی مهابا در سینه‌ می‌کوبید.

نگاهم را به صورتش دوختم مثل پسربچه های تغص خوابش برده بود.

خواستم از آغوشش خودم را جدا کنم که مچ دستم را محکم گرفت.

_ کجا ؟ آروم بگیر.

نفسم را فوت کردم و چشم هایم را بستم.

کاش لوازم شخصی ات بودم.

شانه‌ای که هر روز،

موهایت را نوازش می‌كند

آینه اتاقت كه هـر روز

یک دل سير تماشایت می‌کند.

تلفـن همراهت كه

آن قدر به لبانت نزديك است.

عينكت كه هر روز به چشم هایت

از نزديك ترين فاصله ممكن زل می‌زند.

من آن‌قدر منتظرت می‌مانم

تا روزى تمامى اين ها را تجربه كنم.

………………..

( جانان)

هردو کنار ساحل دور آتش نشسته بودیم.

هوا تاریک شده بود و به شدت سرد بود.

نگاهش را به صورتم دوخته بود و می‌خندید.

_ به چی می‌خندی؟

_ نوک بینی‌ات قرمز شده ، صورتت خیلی بانمک شده.

پتو را دور خودم پیچیدم.

_ من هنوز منتظرم نمی‌خواهی چیزی بگی؟

_ میگم ؛اما فقط درمورد خودم و امیر.

_ باشه.

_ تا حالا شنیدی عقد پسرعمو و دختر عمو رو تو آسمون بستند؟

_ این چه ربطی به ما داره؟

_ ازدواج ما، اون طور که فکر می‌کنی اتفاق نیفتاد. از قبل توسط حاج فتاح و پدرم تعیین شده بود.

_ خب چرا؟

_ دلیلش رو نپرس چون قرار نیست بدونی. اون موقع ها فکر می‌کردم اگه عاشق یک مرد دیگه‌ای بشی حاج فتاح بیخیال قول و قراری که با پدرم داشته میشه. پس باید صبر می‌کردم یا خودت اقدام کنی یا خودم کسی رو می‌فرستادم جلو. وقتی دانشگاه قبول شدی، دوستم امیر اون‌جا تدریس می‌کرد. تصمیم سختی بود ؛ اما اون زمان فکر می‌کردم این بهترین تصمیمه. از امیر خواستم بهت نزدیک بشه و کاری کنه تو عاشقش بشی. اگه تو کسی رو می‌خواستی دیگه حاج فتاح نمی‌تونست زورت کنه که بامن ازدواج کنی.
این طوری من کنار گذاشته می‌شدم و تو با امیر نامزد می‌کردی. بعد یک مدت هم امیر نامزدی رو بهم می‌زد و همه چیز تموم می‌شد ؛ اما چه می‌دونستم که امیر واقعا عاشقت میشه و از طرفی تو هم دختری باشی که نتونی تو روی حاج فتاح وایسی و پا رو دلت بزاری.

با بهت لب زدم.

_ صبر کن ببینم! پس من چی؟ فقط به خودت فکر کردی؟ من مهم نبودم؟ احساساتم مهم نبود؟

نگاهش را به سیب زمینی هایی که داخل آتش انداخته بودیم دوخت.

_ تو از گذشته چیزی نمی‌دونی من نمی‌خواستم زندگیت با من حروم کنی. من مرد زندگی و ازدواج نبودم جانان. اصلا قرار نبود تو چیزی بفهمی که بخواد بهت صدمه وارد بشه.

_ این گذشته لعنتی چیه که هیچ کس جرعت نداره ازش حرف بزنه.

_ قرار بود فقط در مورد خودم و امیر بهت بگم.

دلم را به دریا زدم.

_ مرگ ساره هم به همین گذشته منحوس ربط داره؟

برزخی شد و از جایش بلند شد و به طرف ویلا برگشت.

سر درگم شده بودم، می‌دانستم که حقیقت چیزی بیش‌تر از این حرف ها بود!

در ذهنم پر از سوال ایجاد شده بود. این‌که چرا حاج بابا و حاج ناصر روی ازدواج من و سروش توافق کرده بودند؟ اصلا چرا من نباید چیزی می‌فهمیدم.

آتش را خاموش کردم و از جایم بلند شدم.

آن‌قدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چطور مسیر ساحل تا ویلا را طی کردم.

همین که خواستم وارد ویلا شوم با صدای آشنایی از حرکت ایستادم.

باورم نمی‌شد، او این جا چه می‌کرد.

به طرفش رفتم.

_ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی امیر؟

(کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
8 روز قبل

چرا این امیر ول کن جانان نیست.
عالی بود. بی صبرانانه منتظر پارت بعدم

لیلا ✍️
8 روز قبل

چقدر از سروش بدم اومد😥🤬 مردک پلید
مگه عهد بوقه؟ عقد پسرعمو دخترعمو
حالا نه که تو به حرف پدرت خیلی گوش می‌دادی😒😂
مائده جان خدا قوت عزیزم، سعی کن توصیفات درونی رو بیشتر کنی و اون لحظات که سروش حقیقت رو داشت می‌گفت با منولوگ بیشتری حس و حال جانان رو توصیف کنی😍

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
8 روز قبل

لیلا جونم خوبی دلم برات تنگ شده فدات شم چه خبر خوبی؟

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
8 روز قبل

سلام نازنین‌جان🤗😍 دل به دل راه داره عزیزم
سلامتی هستیم دیگه😄 شما چه خبر؟

خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

امیر باز اومده جنگ بپا کنه با سروش.فکر میکنه سروش جانان رو دو دستی تقدیمش میکنه
ممنون مائده خانم 🌹

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
8 روز قبل

مائده نگا یه جاهایی نیاز به ویرایش داره و یک جاهایی ام بهتره حالت جانان و سروش گفته‌بشه ای بابا، از کاه کوه نساز. اون جور که فکر می‌کنی نیست.
و بعضی کلمه ها مث قول می‌دهم یک وقت کمک کنی!!می‌خواهم
تو حرف زدن کسی نمیگه می خواهم میگه می خوام
قدم کج کرد مثلا اینجا راه کج کرد بهتر بود
تغص نیست تخس هست
شاه نشین این همون پذیراییه؟

آخرین ویرایش 8 روز قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
8 روز قبل

شاه نشین کجا میشه ینی چه شکلیه اینو واسم توضیح بده😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
8 روز قبل

هااااا فهمیدم فهمیدم❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
8 روز قبل

ای بابا ای بابا جبران لطف خودته😂❤

نازنین
8 روز قبل

ممنون عالی بود فقط خدا کنه این آقا امیر شر به پانکنه

Setareh Sh
7 روز قبل

گربه کوچولو +++++++++
مثل اینکه آقا سروش کم کم داره عاشق میشه ها😍🤭.
عاقا جدیدا چرا گربه ها دارن تو سایت جولون میدن😂🤔🤦.
مگه اینجا مدوان نیست😐 من حس کردم حیات وحشه😐😂.

آخرین ویرایش 7 روز قبل توسط Setareh Sh
راحیل
راحیل
7 روز قبل

اول سلام بعد کلام مائده جون دستت طلا واقعا چقدر هیجان رو به تصویر کلمات در آورده بودی خیلی خوشگل بود تخلیت امیدورام عشاق واقعی به هم برسند شخصیتتاتو دوست دارم مثل خودت یه دونه باشی گلم ما منتظر پارت بعدی، شما هم منتظر گل بوسه‌ای من باش عزیزی

راحیل
راحیل
پاسخ به  مائده بالانی
7 روز قبل

رو چشام عزیزم ممنونم ذهنت پر توان و قلمت نگارین جون دل

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x