رمان او خدایم بود پارت ۱۸
# پارت ۱۸
(جانان)
با تمامشدن کلاس، کتاب و جزوه هایم را جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم.
وارد راهرو که شدم ستاره صدایم کرد.
به طرفش برگشتم.
درحالی که نفس نفس میزد به طرف آمد.
_ سلام ، کلاست تموم شد؟
کیفم را روی شانه انداختم.
_ عیک سلام، آره چرا نیومدی سرکلاس.
_ خوردم به ترافیک دیگه دیر شد.
گشنه بودم و دلم داشت ضعف میرفت.
_ میای بریم سلف؟
سرش را کمی کج کرد.
_ سلف شلوغه، بیا بریم ناهار بیرون.
لبخند تلخی زدم.
_ اون روز که مهمونی کوفتت شد پس ناهار مهمون من.
دستش را دور گردنم انداخت.
_ به به، بریم.
خندیدم و همراه هم از دانشگاه بیرون آمدیم.
نزدیک دانشگاه رستوران کوچکی بود که کیفیت غذاهایش حرف نداشت و یک جوری آن جا پاتوق من و ستاره شده بود.
پشت میز نشستیم و ستاره منو را در دست گرفت.
_ اوووم من سالاد مخصوص میخورم.
خندیدم.
_ بیچاره شوهرت، با این گیاه خواری تو قراره چقدر دق بخوره.
ابرویش را کمی بالا انداخت.
_ دلش هم بخواد، بلاخره خوشگلی و هزار دردسر.
هر دو بلند خندیدم. خوب بود خلوت بود و کسی حرف هایمان را نمیشنید.
ستاره منو را روی میز گذاشت
_ نگفتی خودت چی میخوری؟
سرم را خاراندم.
_ پپرونی
چپ چپ نگاهم کرد.
_ مطنعنی؟ تو که مخالف فست فود بودی
_ بیخیال بابا، مگه دنیا چند روزه.
خندید و از جایش بلند شد و به طرف پیشخوان رفت.
گوشیام شروع به زنگخوردن کرد. شماره را
نمیشناختم. ریجکت کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.
ستاره پشت میز نشست.
دوباره گوشی ام شروع به زنگخوردن کرد.
_ گوشیت داره زنگ میخوره.
_ اره شماره ناشناسه، حتما مزاحمه.
چیزی نگفت و به صندلی تکیه داد.
صفحه گوشی روشن شد و نوتیف پیام رویش افتاد.
پیام را باز کردم.
از طرف امیر بود. گفته بود به او زنگ بزنم.
گوشی را درون کیفم انداختم.
گارسون سفارش هایمان را آورد و هر دو مشغول شدیم.
_ میدونم به من مربوط نیست ؛ ولی جانان می خواهی چی کار کنی؟
با کلافگی تکه پیتزا در دستم را درون جعبه انداختم.
_ نمیدونم تو که غریبه نیستی ؛ اما واقعا سردرگمم.
_ میخواهی جدا شی؟
_ نمیدونم ستاره، نیاز دارم یکم فکر کنم. راستش دلم نمیخواهد زود تصمیم بگیرم.
_ بلاخره که چی؟ چرا تکلیفت رو با سروش روشن نمیکنی؟ دو روز دیگه که دست اون دختر رو بگیره و بیاره تو خونه ات میخواهی چیکار کنی؟
_ سروش این کار رو نمیکنه.
_ چقدر سادهای تو دختر، مگه میشه از بچهاش بگذره.
چیزی نگفتم و سکوت کردم خودم هم خوب میدانستم که حق با ستاره بود و او درست میگفت.
از جایم بلند شدم تا به دستشویی بروم.
ستاره با تعجب نگاهم کرد.
_ تو که چیزی نخوردی.
_ میلم نمیکشه.
_ حالا کجا راه افتادی؟
_ میرم دستشویی .
کلهاش را تکانی داد و با دستمال لبش را پاک کرد.
…………………
( سروش)
مقابلم نشست و سینی چایی را روی میز گذاشت.
تلوزیون را خاموش کرد.
با اعتراض نگاهش کردم.
_ چرا خاموش کردی، الان دربی شروع میشه.
_ میخواهم باهات حرف بزنم.
کلافه سرم را تکان دادم
_ باز چی شده؟
_ بلاخره تصمیمت رو گرفتی؟
_ گفتم که صبر کن حلش میکنم.
_ صبر کنم تا دست آخر، عقدش کنی و بیاریش ور دلم ؟
با کلافگی نفسم رو فوت کردم.
_ انتظار داری چی کار کنم؟ دلارام بچه رو نمیندازه
بغض کرد و از جایش بلند شد.
_ از اول هم میدونستم که این طور میشه.
_ کجا میری؟
_ بهتره ازهم جدا شیم
از جایم بلند شدم و با خشم غریدم.
_ چه زری زدی؟
نگاه نافذش را در چشم هایم دوخت.
_ حالا که نمیتونی از بچه ات دست بکشی فکر میکنم بهترین کار اینکه،از هم جدا بشیم.
فکش را در دستانم فشردم.
_شما خیلی بی جا میکنی! بهت گفتم این قضیه به تو ربطی نداره.
_ خیال کردی، نمیشه هم خر رو بخواهی هم خرما رو. باید تصمیم بگیری و بین من و اون زن و بچه تو شکمش یکی رو انتخاب کنی.
بازویش را در دستم فشار دادم.
_ اگه نکنم، مثلا چه غلطی میخواهی کنی؟
_ میرم دادگاه و تقاضای طلاق میدم.
با عصبانیت داد زدم.
_ خیلی بیجا کردی، غلط اضافه کنی میکشمت. این پنبه رو از گوشت دربیار طلاقی در کار نیست.
قطره اشکش روی گونه چکید.
دستش را رها کردم.
به طرف اتاق خواب قدم برداشت.
_ ازت متنفرم ، متنفر.
……………………
( راوی)
پاکت را روی میز انداخت.
_ این دیگه چیه؟
ابرویش را کمی بالا انداخت.
_ می تونی نگاه کنی.
پاکت را از روی میز برداشت و برگه داخل پاکت را بیرون آورد.
_ باور نمیکنم.
_ بهتره باور کنی.
برگه در دستش را تکان داد.
_ این رو از کجا آوردی؟
_ اون روز که برده بودمش درمانگاه خودم کارهای پذیرشش رو کردم اشتباهی به جای شماره تلفنش ، شماره خودم رو دادم. مسئول کلینک امروز باهام تماس گرفت و گفت برم جواب آزمایش رو بگیرم.
برگه در دستانش را مچاله کرد و با خشم لیوان خالی روی میز را به دیوار کوبید.
_ چی فکر می کردیم چی شد!
_ بهتره تا دیر نشده شر این کوچولو رو کم کنیم.
دولا شد و به چهره اش با نگرانی چشم دوخت.
_ چی داری میگی دلارام؟ چطور دلت میاد این رو بگی؟ تو خودت الان یک مادری!
_ اون بچه الان بزرگ ترین تهدیده، باید تا دیر نشده از شرش خلاص بشیم.
چرا نمیفهمی، سروش اگه بفهمه جانان بارداره عمرا طلاقش بده.
_ خب میخواهی چی کار کنی؟
کلافه شروع به قدم زدن کرد.
_ نمیدونم، باید فکر کنم .
……………………..
( جانان)
کلافه بودم و اتفاقات اخیر بد جوری بهمم ریخته بود.
مردد بودم و نمیدانستم تصمیم درستی گرفته بودم یا نه!
نگاهم روی زنگ دو دو میزد.
در کشمش با خودم بودم ، در باز شد و با مرد جوانی که در چهار چوب در ایستاده بود چشم در چشم شدم.
هیکل ورزشکاری داشت ، قد بلند و چهارشانه بود سوئیشرت شلوار سرمه ای رنگ ورزشی به تن داشت و انگار داشت ورزش میکرد.
موهای لخت مشکی رنگش روی پیشانیاش ریخته بود و هارمونی جذابی را ایجاد کرده بود.
صورت اش کشیده بود و کنار ابرویش شکستگی کوچکی وجود داشت.
با صدایش که شبیه به دوبلور ها بود به خودم آمدم.
_ با کی کار دارید خانم!
با دستپاچه گی لب زدم.
_ ببخشید فکر کنم اشتباه اومده باشم.
ابرو هایش را در هم کشید.
_ مطمئنید؛ اما انگار خیلی وقته که این جا منتظر هستید.
صدای زنی از داخل حیاط شنیده میشد.
_ داری با کی حرف میزنی ؟
سرش را به طرف داخل خانه چرخاند.
_ هیچی یک خانمه، انگار دنبال کسی میگردن.
زن میانسالی که شنل قرمز رنگی را دور خودش پیچیده بود ، جلو آمد و کنار مرد روبه رویم ایستاد.
لبانش شروع به لرزیدن کرد.
شبیه سیبی بود که انگار از وسط آن ها را نصف کرده بودند.
قطره اشک آرام روی گونهام چکید.
_ جانان !
در چشم های مهربانش غرق شدم.
_ سلام خاله پوری.
بغلم کرد و هر دو شروع به گریستن کردیم.
سرم را بوسید و نگاه اشک آلودش را به مردی که مبهوت مان شده بود دوخت.
_ دانیال بگو خواب نیستم ، ميبينی دختر خاله تورانته
پس او ، دانیال بود! چقدر عوض شده بود
دانیال: آروم باشید مامان، بهتره بریم داخل.
( کامنت فراموش نشه)
جانان حامله شد.حتما دلارام یه بلایی سرش میاره.
چقدر همه چیز درهم شده
قطعا ساکت نمیمونه باید دید.
ممنون از نظرت گلم
سروش واقعا عوضیه😡 طفلک جانان که باید این وضع و اوضاع رو تحمل کنه، امیدوارم از سروش جدا شه با آقا دانیال خوش صدا مچ بشه.
اوه اوه هنوز نیومده نسخه بنده خدارو پیچیدین😅
ممنون از نگاهت عزیزم
یعنی جانان ساده و دهنبین رو فقط
یاد بگیریم از اول مشکلات زندگیمون رو برای دوست تعریف نکنیم، چون خواه ناخواه باعث میشیم به خودش جسارت بده و توی زندگیمون دخالت بده و حتی تصمیم بگیره
نمونهاش جانان! درسته مشکلش بزرگع اما اول باید با خود سروش حرف میزد و بعد با خانواده و مشاور درمیون میذاشت
خوبه که توی رمانت به چنین نکتههایی اشاره میکنی
آدمهایی که اشتباه میکنن و نتیجهاشون رو میببینن
حس خوبی به دانیال دارم😂
واقعا درسته. گاهی آدما چوب همین سادگی شون رو میخوردند.
کاش جدید دانیال😂
ممنون از همدلیت لیلا جان🌹
بیچاره جانان که گیر این دوتا خواهر عفریته افتاده کاش پیش همین خاله پوری میموند تا دلارام بلایی سر خودشو بچه نیورده ممنون مائده خانم هر روز یه سوپرایز وارد داستان میشه
واقعا گل گفتی.
داستان خاله پوری مفصله و جانان بعد از سال ها دوری اومده سراغ خاله پورانش حالا در ادامه پارت های آینده بیشتر متوجه میشید.
سپاس از نگاه ارزشمندت عزیزم❤️