نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت سی

4.2
(30)

و همینطوری هم شد تک تک بازی هار و با آرش امتحان کردم و کلی مسخره اش کردیم

مخصوصا موقعی که سوار ترن هوایی شده بودیم و آرش سعی داشت داد نزنه و قیافش قرمز شده بود

از تک تک لحظات عکس گرفتم و ثبتشون کردم تا بعدا با ستاره و نرگس بهش بخندیم

البته که آرش کلی اخم کرد اما سعی کرد جدی باشه و بگه عکسا رو پاک کن

اما تا میخواست جدی باشه ترن هوایی رو یادآوری میکردم و خودشم خنده اش میگرفت

خلاصه که خیلی خوش گذشت و آخرین بیتر بالن رو هم امشب خوردیم

انقد که تو این دوماه بی‌بیتربالن خوردم فک نمیکنم برگشتنی ایران بتونم برنج بخورم و این مشکل بزرگی میشه

دلم برای چیزی تنگ نمیشه چون روزای پر تشویشی رو اینجا گذروندیم

ولی خب قشنگم بود مثلا اونجایی که افخم گفت اونم از من خوشش میاد

خلاصه که الان وقت ابراز دلتنگی نیست چون خیلی دیر شده و هواپیمای ما تا چند دقیقه ی دیگه بلند میشه و ما به سمت ایران حرکت می‌کنیم

اینبارم با ترتیب قبل نشستیم و من گوشیم کل دیشب تو شارژ بود تا کل این نه ساعت رو اهنگ گوش بدم تا استرس نگیرم

به افخم نگاه می‌کنم که داره مجله ی دستش رو با اخم نگاه میکنه .کی فکرش رو می‌کرد تو فاصله ی دوماه من از یکی خوشم بیاد؟

روزی که قهوه با شکل قلب بردم براش باید می‌فهمیدم تهش اینجوری میشه

سنگینی نگاهمو حس میکنه و اونم بهم نگاه میکنه و میگه :پسندیدی؟

ابرومو بالا میندازم و پوزخند میزنم و میگم:هه اصلا..میدونی افخم جان تو اصلا تایپ من نیستی

صدای خنده ی تو گلوش عصبیم میکنه و با حرص نگاش میکنم خندشو میخوره و میگه:کی فکرشو می‌کرد تو دو ماه من از تو خوشم بیاد؟
منی که دور خودم دیوار کشیده بودم

دقیقا به همون چیزی فکر میکنه که فکر میکردم ذوق میکنم اما با پررویی میگم:بهش میگن قانون جذب افخم..قانون جذب

دوباره لبخندی میزنه و منم متقابلا لبخندی میزنم
با یادآوری رسیدن به تهران و نقشه هامون میپرسم:ما..برگردیم دیگه همو…یعنی..چیزه

با آرامش میگه:حتما همو می‌بینیم.من میخوام بیشتر ببینمت

یه لبخند گشاد میزنم که با خنده و شیطنت میگه:خوشت اومده

سریع خودمو جمع و جور میکنم و میگم:نه‌

ابروبالا میندازه و میگه:خوشت اومده

با یادآوری اینکه به چی داره اشاره میکنه خندم میگیره و میگم:خوشم نیومده بابا عه

چشممو می‌بندم اما صداشو میشنوم:من به این حس تازه امید دارم

همونطور که چشمام بستم لبخندی میزنم و میگم:منم

…….

همزمان با آرش از ماشین پیاده میشم و اون صندوق رو باز میکنه تا چمدون من رو بده نیم ساعتی هست که رسیدیم و الان جلوی در خونه ی من هستیم

صدای بسته شدن صندوق که میاد به آرش نگاه می‌کنم که به سمت من‌میاد و رو بهم میگه:میخوای تا بالا بیارم برات؟

_نه نه..ممنون تا همینجاشم زیادی اذیت شدی

اخمی میکنه و میگه:دیگه این حرفا رو نداریم حداقل از الان به بعد

و چرا هی اشاره میکنه به این قضیه؟بابا شاید من خجالت بکشم آخه

برمی‌گردم سمت در و میگم:تو برو دیگه

به ماشین تکیه میده و میگه:تا بری تو هستم

دست میکنم تو کیفم تا کلید رو پیدا کنم هر چی میگردم پیداش نمیکنم گوشیمو ورمیدارم و چراغ قوه رو روشن میکنم و بهتر داخلش رو میگردم و بازم پیداش نمیکنم

_چیشد؟

صدای آرشِ با کلافگی جواب میدم:کلیدم نیست.

با تعجب میگه:مطمئنی و به سمتم میاد و کیفو میگیره و شروع به گشتن دنبالش میکنه اما نیست که نیست

گوشیمو درمیارم تا به ستاره زنگ بزنم تا در و باز کنه اما ستاره خاموشه.به ناچار زنگ به امید میزنم که جواب میده:سلام ولگرد

_سلام خوبی.کجایی امید؟

_مرسی تو خوبی.با مامان اینا اومدیم شمال .چطور؟

پوووف…_هیچی مرسی

_مطمئنی چیزی نشده؟

_نه بابا خودم حلش میکنم خدافظ

_باشه پس خدافظ

آرش میپرسه :چیشد؟

_نیستن.ستاره اینا خونه نیستن

_خب..پس

با یادآوری اینکه نرگسم هفته ی پیش با مامانش اینا رفته شیراز توی سرم میکوبم و میگم:نرگسم نیست…لعنت به این شانس

_دلارام.

بهش نگاه می‌کنم که با تردید میگه:میخوای..میخوای..بریم..خونه ی ما؟

دیگه چی؟پاشم برم اونجا بی عفت شم؟خدای من
با دستپاچگی میگم:نه بابا…یکم دیگه کیفمو بگردم پیدا میشه..مزاحمت نمیشم

_نبود دیگه حتما تو چمدونته الانم دیر وقته من نمیتونم همینجا ولت کنم

_نه نه نمیخواد بابا الان با یکی از دوستای دیگم تماس میگیرم

_به من اعتماد نداری؟،لازم نیست نگران باشی عزیزم. آهو و مامان خونه ان منتظر من

_آخه….

_آخه نداره که امشب بریم اونجا فردا صبح زود بیا خونتون اصلا

به ناچار قبول میکنم.وقتی سوار ماشین میشیم باز پشیمون میشم و میگم:آقا من پشیمون شدم الان بری میخوای به مامانت چی بگی آخه…زشته نگه دار

_بابا..اهو که تو رو میشناسه .قضیه رو برا مامانم تعریف میکنم به من اعتماد داره

_زشته بقران

_خیر.زشت نیست .زشت این بود که من تو رو اینجا ول میکردم

قدردان نگاش میکنم و تشکری می‌کنم

(داستان داره به جاهای اصلی میرسه و تقریبا میشه گفت تازه داره شروع میشه
به عنوان نویسنده ی این رمان واقعا نیاز به امید و انگیزه دارم برای ادامه
این انگیزه نه تنها با تایید بلکه با نقد و انتقاد هم هست اینطوری هم خودتون علاقه پیدا می‌کنید هم من قلمم خوب میشه
پس یه لطفی که میتونید برای منِ نویسنده یا بهتره بگم دوست شما بکنید اینه که نظر قلبی تونو بدون سانسور بهم بگید
قطعا خیلی خوشحالم میکنید و انرژی میدید برای ادامه دادن
دوستون دارم:فاطمه ❤️🙏)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
1 سال قبل

عااالیی بود فاطمه جونمم❤😍مثل همیشه با قلمت زیبات لذت بردیم😘

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

فدای شما بشم من نیوشا گلی

saeid ..
1 سال قبل

عاااالی بود مثل همیشههه گلی😊

#حمایت_از فاطمه

Fateme
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مرسی آقا سعید😂❤️

لیلا ✍️
1 سال قبل

هردوشون دوست داشتنین نه مغرور و خدای جذابیتن و نه مظلوم و بدبخت

خیلی خوب داری زندگی دو تا آدم معمولی رو به بهترین شکل روایت میکنی پرقدرت ادامه بده فاطمه جون😊

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی سعی کردم که کلیشه ای نباشه و مثل زندگی مردم عادی باشه
مرسی از انرژیت لیلا بانو❤️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

#حمایت_از فاطی جون😘😝

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

مرسی ضحی جونمم♥️♥️♥️

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالییی بود فاطی جونم قلم بسیار زیبا و قوی داری 🧡😘
اگه فضولی نباشه میتونم بپرسم چند سالته😜

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

#حمایت از نویسندگان

Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

♥️
نه عشقم فضولی چیه من ۱۵ سالمه

تارا فرهادی
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

هم‌سنیم پس😘🧡

Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

عهه توهم پونزده سالته
خوشبختم

Mahdis Hasani
Mahdis Hasani
1 سال قبل

خیلیییییییی مرسی

Fateme
پاسخ به  Mahdis Hasani
1 سال قبل

🥲♥️♥️

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت
#حمایت_از_نویسندگان_عزیز
سهام دار اصلی : شیرتا

Fateme
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

😂❤️

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از فاطمه جون😘

Fateme
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

❤️مرسیی

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x