رمان بخاطر تو پارت سی و نه
خونه نرفتم
مستقیم رفتم خونهی آقا رضا
.این چند وقت درگیر مراسم عروسی یکی از اقوامشون بودن و من نتونسته بودم خیلی خوب با ستاره حرف بزنم.
البته باهم چت میکردیم و من تقریبا واو به واو حرفامو با آرش بهش میگفتم ولی خب دیگه..
زنگ در رو زدم و فاطمه خانم درو باز کرد و با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت:به با ببین کی اینجاست.بیا تو دخترم بیا که به موقع اومدی.
منظورشون از به موقع اومدی نفهمیدم اما وقتی رفتم و دیدم همه شون پشت میز نهار خوری نشستن.
رفتم جلو با دیدنم خواستن از جا بلند شن که سریع گفتم:تروخدا بلند نشید…شرمنده نکنید.
فاطمه خانم گفت:بشین پادر بشین برم بشقاب بیارم بکش
کنار ستاره نشستم و گفتم:سیرم خاله.دستمو رو گلوم
گذاشتمو گفتم:تا اینجا خوردم.
فاطمه خانم خندید و گفت:کجا بودی مادر؟خونه ی مرضیه خانم اینا؟درحالی که از بشقاب سالاد ستاره یه خیار برمیداشتم گفتم:نه.بیرون بودم هله هوله زیاد خوردم گرسنه نیستم
با اعتراض گفت:این اشغالا که جای غذا رو نمیگیره مادر بزار برات غذا بکشم
بازم جلوشو گرفتم و گفتم:الان آخه میلم نمیکشه ولی واسه شام خدمت میرسم.
ستاره بالاخره نطقش باز شد و گفت:آره مامان خانم.واسه شام خدمت میرسن حتما مثل این چند روز
با کنایه گفت و خندیدمو گفتم:چقدرم ناراحتی شما.
با اخم برگشتم سمتم و گفت:ناراحت نباشم؟بیمعرفت یه هفته اس اومدی ببینی ستاره مرده اس یا زنده؟
حاج رضا گفت:عه ستاره بابا این چه حرفیه
با لبخند گفتم:حق داری قلبم ولی به جون ستاره که میخوام دنیاش نباشه درگیر بودم.اومدم برات همین درگیرا رو تعریف کنم دیگه.
ستاره درحالی که برای خودش نوشابه میریخت گفت:بعد غذا برام تعریف میکنی موجه نبود باز قهرم.
چشم کشیده ای میگم و نگاهم رو میکشم سمت امید.
_چرا انقدر ساکتی امید.کشتیات غرق شده؟دوست دخترت نیومده سر قرار؟
اخم میکنه و میگه:بیتربیت.آدم موقع غذا خوردن حرف نمیزنه.
چشمام گشاد میشه و میگم:نگو که هر لقمه رو هم ۷۰ بار میجویی.
ستاره میخنده و میگه:بیشتر.داداشم سلامتی براش مهمه.
امید با اخم نگاه میکنه د میگه:ستاره خانم تیکه ننداز.
ستاره با اعتراض جوابشو میده و من راضی از دعوایی که بینشون انداختم به حاج رضا و فاطمه خانم نگاه میکنم و با ابو هی به امید و ستاره اشاره میکنم.فاطمه خانم میخنده و میگه:امان از تو دلارام
بعد چند دقیقه که غذاشونو خوردن بلند شدیم و کمک فاطمه خانم کردیم و بعد با ستاره رفتیم اتاقش.شروع کردم به تعریف کردن امروز و بعد مراحل آشتی کنون با ستاره
درحال حرف زدن بودیم که صدای در بلند شد
پشت بندش صدای یاالله گفتن امید اومد و بعد امید وارد شد
_سلام.صندلی از پشت میز تحریر برداشت و روبه روبی تختی که ما نشسته بودیم
رو به من گفت:خب تعریف کن
رو بهش میگم :چی رو؟نفس عمیقی میکشه و میگه:ببین دلارام.من میخوام کمکت کنم.نمیتونم بزارم تنهایی وارد این راه بشی.میخوای انتقام خون خانواده ات رو بگیری؟باشه از راه قانونی خب؟به من بگو دیروز خونه ی مالکی چخبر بود
متعجب از اینکه از کجا میدونه شروع کردم به تعریف کردن:قراره من به عنوان سهامدار نزدیک بشم بهش.اعتمادشو جلب کنم و حواسشو سمت خودم پرت کنم.تا آر…آقای افخم بتونه مدارک جور کنه علیهش و بعد…بعدش که مشخصه
_اتفاقا بعدش مشخص نیست.از کجا معلوم همهچی اون طور که تو میخوای پیش بره.هیچی معلوم نیست شاید خود مالکی اینطور خواسته وگرنه چرا بعد شش سال تو یهو باید یه چیزی رو بفهمی؟
گیج نگاهش کردم که از جاش بلند شد و سمت در رفت:هرچیزی شد بهم بگو.منم جای دانیال.پشتتم.
در رو باز کرد و خواست بره اما گفت:و اما آرش..میدونم یه چیزی بینتون هست اما زود بهش اعتماد نکن شاید تو طعمه ی جدید بازی شون باشی
_تو از کجا میدونستی؟
برگشتم سمتم نگاهی کرد و گفت:صادقانه بخوام بگم تعقیبت کردم
و در رو بست
بچه ها بازدید واقعا توی این چند روز پایین اومده الان یک ساعته گذاشتم و هنوز ۵۰ تا ویو نخورده اینجوری پیش بره واقعا امیدمو از دست میدم و پارت گذاری رو متوقف میکنم
یعنی مجبور میشم تا چند وقت دیگه پی دی اف بدم بیرون که اینطوری واقعا خوب نیست
پس اگه واقعا دوست دارید حمایت کنید❤️🤝
نه🥺
حمایت میکنیم همه
عشقم شماها آره ولی خب ویو رو ببین 💔
درکت میکنم عزیزم و جای هیچ حرفی نیست ولی به نظرت اگه پارتها رو کمتر کنی یعنی یه روز در میکن بذاری مخاطبات رو از دست نمیدی؟ البته این نظر منه قلمت قشنگه و حیفه که ناامید بشی با اعتماد به نفس به کارت ادامه بده
میون😂
خب به نظر تو چیکار کنم لیلا بانو🥲
نظر منو میخوای😂 رمان بخون روزی نیمساعت تا یک ساعت بنویس پارتهات هم طولانی تر باشه بهتره بین خطوط فاصلهها رو بیشتر کن ناامید هم نشو تو قراره هز قبلت بهتر شی و بحث خودنمایی نیست به این فکر کن که از پارسالت چقدر پیشرفت کردی پس مطمئنا از اینم جلوتر میری عکس روی جلد رو هم عوض کن بیزحمت😊
چرا عکس روی جلد این همه تاثیر داره
منم قبلا عکس جلد متفاوت بود
ویو و کامنت کم بود
ولی بعدا بیشتر از اون شد
همیشه ظواهر اوایل باعث میشه خواننده جذب رمان شه باید جوری باشه که ذهن آدم درگیر شه
چه عکسی بزارم
یه عکسی که یه جور جدایی و تلخ باشه یه دختری که تنها و غمگین باشه…یه همچین چیزایی
من خودمم اول خیلی برای رمان رویا ذوق داشتم فکر میکردم حمایت میکنن ولی اصلا خبری نیست😑
الان نمیدونم چیکار کنم…دلمم نمیاد نصفه نیمه ولش کنم خیلی ذوق داشتم واسه نوشتنش🥺💔
دقیقا
عزیزم تو اول راهی برای این رمان ادامه بده و زود میدون رو خالی نکن
اوهوم🫠🥲
خیلی قشنگ بودددد
کوتاه بود 🥺
بازم پارت بده فاطی 😂🤦🏻♀️🥺
❤️
پارت گذاری یه روز درمیون شد از این به بعد🥲💔
آح امید مهربون انقدر باهوش و تیزه سریع همه چیو میفهمه دلم روشنه که حداقل دلارام تنها نیست
عالی بود فاطی گلی😍🤗
اولش همه میگفتن به دلارام چشم دارهه پسرم چشم پاکه😂
مرسی لیلایی❤️
فاطمه جون خسته نباشی خیلی قشنگ بود موفق باشی ،🌹🌹🌹
خیلی ممنونم نسرین بانو❤️
مرسییییی
مرسی از تو که میخونیش❤️
#حمایت از فاطمه گلییی🥰🤍
❤️