رمان بخاطر تو پارت سی و هفت
پا روی پا میندازم و با قفل کردن دستام روی زانوهام سعی میکنم لرزشش رو متوقف کنم
.نگاهش از روی کفشم بالا میاد و تمام تنم رو رصد میکنه بعد میرسه به صورتم.لبخندی میزنه و میگه:از خودت بگو
.
لبخند کج و کوله ای میزنم و میگم:از…از..خودم؟چی بگم؟
متوجه استرسم میشه و میگه:این همه استرس برای چیه .ما فقط قراره باهم حرف بزنیم.
گند بزنن به این شانس.نفس عمیقی میکشم و خودمو جمع و جور میکنم:استرس ندارم.هیج..هیجان زدم از اینکه شمارو میبینم.
لبخندی میزنه و میگه:منم خوشحالم از اینکه بانوی زیبایی مثل شمارو میبینم.
ادامه میده:یکم بیشتر از خودت برام بگو از خانواده ات.هرچیزی که حس میکنه لازمه.
لبمو از داخل گاز میگیرم و میگم:من..سیمام.سیما رستمی.۲۹ سالمه.
ابروهاش بالا میپره و میگه:زیادی جوون میزنه نسبت به یک خانم ۳۰ ساله و همینطور زیبا تر
ای جانم.مالکی دلش شیطنت میخواد.لبخندی میزنم و میگم:شما هم به عنوان یه مرد زیادی جذابید.
چشماش برق میزنه و من ادامه میدم
:خانواده ام توی ترکیه زندگی میکنن .در اصل مادرم اهل اونجاست.وقتی پدربزرگم فوت کرد ارث زیادی به پدرم رسید و پدرم خواست که یک جایی سرمایه گذاری کنه.کاوه یعنی آقای فرهادی و خانواده شون از دوستان خانوادگی ما هستن.ایشون پیشنهاد دادن که توی شرکت شما سرمایه گذاری کنیم و پدر به من وکالت دادن و من از طریق کاوه سهام شرکت جدیدتون که توی امستردام هست رو خریدم.و الانم که خدمت شمام.
سر تکون میده و لبخندی میزنه و میگه:پس باید خداروشکر کنیم که کاوه دوستتونه و باعث آشنایی من و شما شد.
لبخندی میزنم و سر تکون میده و زیر لب البته ای میگم.همون لحظه خانومی با سینی ای وارد آلاچیق شد و گفت:قهوه تون رو آوردم آقا.
با سر به میز اشاره میکنه و اون خانوم بعد از گذاشتن قهوه روی میز از آلاچیق خارج میشه و مالکی هم به من اشاره میکنه و میگه:سرد نشه.
سر تکون میدم و قهوه ام رو برمیدارم و یه قلوپ ازش میخورم
مالکی نطقش بسته نمیشه و ادامه میده:پس درواقع شما دنبال سود هستید نه دارو.
فنجون رو روی میز میزارم و میگم:من که نه.ولی پدر خیلی امیدوارن به این شراکت و مطمئن هستن که سود میکنن
.
اخم میکنه و میگه:یعنی تو امیدی نداری؟
دلم میخواد همین میزو بکنم تو نشیمنگاهش و بگم:امید من فقط به دبستانی هاست و بعد هار هار بخندم
اما میگم:تا قبل از دیدن شما.امیدی نداشتم.اما حالا مطمئنم که چه مالی و چه…زبون روی لبم میکشم و میگم:سود میکنیم.
اونم لبخندی میزنه و حالا که قصدش بازیه.بازی میکنیم.
….
_که بهت گفت:دوست دارم بیشتر ببینمت؟
کاوه بود که با خنده این حرف و زد.
امروز زیبا منو دعوت کرد خونشون و الان من و زیبا و کاوه و آرش و فرزاد و نوشین دور هم نشستیم و این منم که دارم مکالمه ی دیروزمو با مالکی تمام و کمال تعریف میکنم.
با خنده سر تکون میدم و میگم:نمیدونی که چجوری شیفته ی صحبت کردنم شده بود.
کاوه دوباره غش میکنه از خنده و میگه:حاجیمون زیادی رمان ددی و لیتل گرل میخونه.
ِمن دوبار قهقهه میزنم و آرش میزنه به پای کاوه و میگه:زهرمار این چه حرفیه
آرش خودشو جمع و جور میکنه و میگه:اوه اوه غیرتی شد
تقریبا یا چیزایی از رابطمون فهمیدن
.خداروشکر فرزاد مزاحمتی ایجاد نکرد و خیلی با شعور طور گفت:بمونید برای هم.
و من برگام ریخته بود مگه تو این رمانا خاطرخواه قبلیه دختره درست شب عروسی دختره.عروس رو نمیدزده و بعد…استغفرلله.
بماند که نوشین و زیبا چقد دستم انداختن و اذیت کردن.
آرش با اخم گفت:دیگه چی گفت اون مردک پیر.
لبخندی به حرص خوردنش زدم و گفتم:چیزی نگفت.بعر
د واسه اینکه اذیتش کنم گفتم:آها..اها..گفت قیافم خیلی جوون میزنه.تازه گفت:خداروشکر که با کاوه دوستید چون من تونستم شمارو ببینم.
آرش حرص میخورد و کاوه و فرزاد میخندیدن با حرص خوردنش.نوشین اومد پیشم و گفت:خب حالا انقدر حرص نده آرشو
.سرمو رو شونش گذاشتم و گفتم:آخه تو نمیدونی من از وقتی بدنیا اومدم فانتزیم بود یه دوست پسر یا شوهر غیرتی داشته باشم.حالا که پیش اومده میخوام فقط لذت ببرم
(شاید فردا نتونم پارت بزارم بخاطر همین امروز دوتا پارت گذاشتم)
حمایت کنیددد
یوهو دوباره پارت دادی 💃
خیلی قشنگ بود🥺
#حمایت
🥲♥️
خیلی خوب بود فاطمه جون ❤️❤️
خسته نباشی 😍
مرسی عزیزم
وووییییی آخ جون دو تا پارت😍🤤😂
بله بلههه🥲😂♥️
#حمایت از فاطمه گلیییی😘🥰
مرسی غزلیی
بسیار زیبا بود👌🏻👏🏻
مرسی لیلا جونم خوشحالم دوست داشتی
خیلی مرسیییییی
♥️
خسته نباشی فاطمه اینکه نوشت همراه طنز واقعا قشنگ موفق باشی فقط پارتش بیشتر کن، ببینم چکار می خواد بکنه🌹🌹
خیلی ممنونم نسرین جان
چشم حتما
عالی بود👏👏👏
🙏❤️