رمان بخاطر تو پارت سی و پنج
برای اینکه نهایت تلاشمو کرده باشم رو به مالکی میگم:میشه شما باهاشون حرف بزنید؟خواهش میکنم.
از جا بلند میشه و با تحقیر میگه:از فردا زودتر از خواب بیدار شو
با حرص نگاهش میکنم که میره سمت دفترش و اوا میاد سمتم:بگردم الهی ناراحت نباش.من به دوستام میسپرم اگه جایی نیاز بود بری برا کار
چقدر مهربون بود و چقدر حیف بود که اونم خواسته یا ناخواسته عضو دم و تشکیلات مالکی بود
با حسرت آه میکشم و میگم: لطف میکنی
و بعد سمت وسایلم میرم
همه رو جمع میکنم و میرم سمت اتاق افخم با بفرماییدش وارد اتاق میشم اما در رو نمیبندم تا مالکی بشنوه:شما که هنوز نرفتید خانم حبیبی.
_آقای افخم خواهش میکنم…..من واقعا به این شغل نیاز دارم.یه فرصت دیگه به من بدید خواهش میکنم
صداشو بالا میبره و میگه:خانم حبیبی.قطعا اگه فقط یه دیر کردن بود قابل جبران بود اما مشکل اون خسارتیه که شما با نبودنتون و کنسل شدن جلسه بهمون زدید.خواهش میکنم بیشتر از این اصرار نکنید و بفرمایید بیرون
با صدای لرزون میگم:و..ولی…من
_ولی و اما و اگر نداره خانم بفرمایید…بفرمایید
با ناراحتی و بغض نگاهش میکنم و با خداحافظی خارج میشم
با آوا هم خداحافظی میکنم و از شرکت برای همیشه خارج میشم.
ترجیح میدم تا یه جایی پیاده برم و تقریبا وقتی از شرکت دور شدم ویسی برای آرش میفرستم با ذوق میگم:دیدی چقد خوب نقش بازی کردم.وای واقعا خیلی قشنگ بغض کردم باید برم بازیگر شم.
وسطش میخندم و میگم:تو هم که خیلی عصبانی بودی.از من بهتر بازی میکنی وای.زوج بازیگر .
و ویس رو براش میفرستم میدونم گه الان نمیبینه پس بی معطلی اینترنتم و خاموش میکنم راه می افتم سمت خونه ی نرگس.
تو راه بهش پیامک میدم که دارم میرم تا همه چیز رو آماده کنه.
برای اولین ماشین دست تکون میدم و سوار میشم.و به روزای خوب آیندم فکر میکنم که قراره کنار آرش بسازم.حدود یک ربع بعد روی مبل نشستم و منتظرم تا برام بستنی بیاره.
پا روی پا انداخته و میگم:ندیدی امروز چجوری شده بود.میترسم پس فردا واقعا عصبی شه بزنه ناکارم کنه.
_یعنی انقدر به رابطتون امیدواری که حس میکنی به اونجا ها برسه؟
از آشپزخونه بیرون اومده بود و داشت این حرف رو میزد.بستنی رو برداشتم و یه ذره ازش خوردم و بعد با ملچ ملوچی که میدونستم نرگس متنفره ازش گفتم:امم…آره بابا…آخه میدونی چیه…
عصبی شده میگه:نمیخوام بدونم چیه ملچ مولوچ نکن مور مورم میشه
میخندم و بستنی رو قورت میدم و میگم:من حس خوبی دارم به این رابطه.ارشم این حرفو زده.من تاحالا این حسو نداشتم خیلی حس خوبیه نرگس.اینکه میدونی از یکی خوشت میاد و اونم همون حس رو نسبت به تو داره خیلی خوبه.هنوز عاشق نشدیم.ولی همو دوست داریم.کراش داریم.لاتی بگم:خاطر همو میخوایم
میخنده و میگه:این حسو تو دورانِ علی داشتم
کوسن مبل رو سمتش پرتاب میکنم و میگم:علی رو با آرشِ من مقایسه نکن.علی لاشی بود
انگشت شصتشو نشون میده و میگه:اهوع آرشِ من
ذوق زده نگاهش میکنم و پشت سر هم پلک میزنم بعد با لحنی که خودم چندشم میشه میگم:اخی آقایی
درحالی که داشت شربت میخورد صورتشو جمع کرد و نمایشی اوق زد.
_راستی نرگس نگفتی چرا با رسول محمدی کات کردی؟
با آوردن اسمش اخم کرد و گفت:حتی نمیخوام اسمشو بشنوم
خندم میگیره این همونی بود که میگفت عاشقشه؟
به خندیدنم چشم غره میره و میگه:اوایل دانش.اه بود که آشنا شدیم همون روزای اول پیشنهاد داد منم قبول کردم.تعهد تو رابطه برا من حرف اولو میزنه.تعهد نداشت منم بوسیدمش گذاشتمش کنار
با شیطنت میگم:فقط بوسیدیش یا کار دیگه هم کردی؟
کوسن مبل رو سمتم پرت میکنه و جیغ میکشه.بلند بلند میخندم و اونم از خنده ی من خنده اش میگیره
_دلی با برو و بچ دانشگاه آخر هفته برنامه ریختیم میای؟
_کیا هستن؟شونه بالا میندازه و میگه:همرو
میشناسی.نازی و مریم و احسان و شیوا ورضا
همشونو میشناختم.از همکلاسی های دانشگاه بودن.ولی نمیتونستم قول بدم چون شاید با دیدن مالکی تو یه روز بیوفته برا همین گفتم:اگه بشه حتما.
اخم میکنه:یعنی چی اگه بشه؟آخر هفته دارم میگم خره.اصلا مگه تو اخراج نشدی.
با خونسردی میگم:چرا.ولی خب مالکی درخواست ملاقات داده اگه تو یه روز نیوفته میام حتما
نگاهش رنگ نگرانی میگیره و میگه:دلی.من میترسم.خودتو قاطی این ماجرا نکن
خیلی دهن لقم که برای نرگس و ستاره هم تعریف کردم
؟اصلا چیکار کنم دوستامن دیگه.
با تشکر میگم:نگرانی برای چی قربونت برم.خودم حواسم هست.آرش هست.امید هست.چیزی نمیشه
نفس عمیقی میکشه و میگه:یه دلشوره ی خاص دارم.میترسم بلایی سرت بیاد.
چقدر شیرین بود این نگرانی.بغض کرده بغلش میکنم که خواهرانه دست تو موهام میکشه و میگه:حتی اگه خودتو آرش و امید هم نباشن من هستم.خب خواهری؟
قطره اشکی رو گونه ام سر میخوره و میگم:قول میدی همیشه باشی؟
اونم مثل من بغض میکنه و میگه:قول قول ق..
به قول سوم نمیرسه که گوشیم زنگ میخوره از بغلش بیرون میام و گوشی رو برمیدارم با دیدن اسم آرش لبخندی میزنم و میگم:اقاییه
اونم میخنده و من بعد از صاف کردن صدام میگم:جانم
(داریم به پارت های ملکوتی دیدار دلارام با مالکی میرسیم)
ادمین رمان جدید منم تاااایید کنید
#حمایت از فاطمه گلی🥰
فدای شماا
پارت های ملکوتی🤦🏻♀️🤣
#حمااایت
پارت بعدی رو هر چه زود تر بده خب😡🤣
قرار شد روزانه پارت بدم انشااله یا شب یا فردا امیدوارم ویو به ۳۰۰ برسه تا فردا
میرسه ایشالا
به به عااالی❤😘
❤️
خسته نباشی عزیزم….یه سوال واسم پیش اومده دختری که واسه از دست دادن کارش انقدر ناراحته چطور میتونه یهو بیاد سهام شروخ رو بخره کمی عجیب نیست🤔
شرکت🤦♀️ این ویرایش منو کشت
منظورت از دختری که واسه از دست دادن کار انقد ناراحتِ دلارام؟
خب نقشه است دیگه قرار شد که از شرکت اخراجش کنن که مالکی اگه رفت شرکت دلارامو نبینه
و اینکه سهام شرکت هم از طریق پول آرش خریداری شده دلارام اصلا پول نداشت
توی پارت هایی که توی هلند بودن کاملا توضیح دادم اینارو
میدونم عزیزم نقشهست ولی بقیه که نمیدونن نمیگن این همون منشی سابقع که حالا سهام رو خریده کسی چه میدونه آرش پشت این قضایاست
بقیه کیه منظورت؟
ببین لیلا جونم منشی شرکت یه خانومی به اسم دلارام حبیبی که بخاطر تاخیر و غیبت اخراج شده دیگه هیچ اسمی ازش برده نمیشه توی شرکت
اما کسی که جدیدا سهام رو گرفته خانوم سیما رستمی که توی پارت بعد میگم چجوری با شرکت مالکی آشنا شده و سهام رو خریده
میدونم قشنگم ولی اینجا پسر مالکی دیدتش بعد یعنی شک نمیکنه🤔
اتفاقا تو پارت قبلی گفتم
پسر مالکی و خود مالکی به دلایلی که توی پارت های بعدی مشخص میشه باهم هیچ ارتباطی نداره
پارت های بعد که متوجه مرگ پدر آرش میشیم متوجه ایناهم میشیم
فکر همه جاشو کردمم
آهان باشه کنجکاون ببینم نقشهشون چهجوری پیش میره😅 دستت طلا فاطیجون😊
امیدوارم که دوست داشته باشی❤️
❤️
👌👌👌
🙏❤️
مرسی از پارتگذاری منظمت فاطمه جان🙂🧡
مرسی از اینکه میخونی تارا جونی
فاااطی
جاان
خواستم ببینم مینویسه نویسنده🥺🥺
ولی نشد
بزار پارت ها تایید شد برو زیر یکیش سوال من از ادمین
درست میشه
وااای مرسی عشق چشم
عه الان درست شددو
فاطی اینجا که پروف نداری
اومد بعد رفت پروف🤦🏻♀️🤔
درست شدششش
اره خداروشکر 😊
درست شد تارا جونم
خداروشکر🙂