رمان بخاطر تو پارت نه
نرگسم دست نیما رو ول میکنه و میگه :کی؟
و نیما این وسط تا میبینه ما حواسمون بهش نیست فرار میکنه و میره زیر میز منشی
همین لحظه گوشی نرگس زنگ میخوره و میره
دکتر میره داخل اتاق و با یه ابنبات برمیگرده بیرون و به نیما میگه:عمو جون بیا بیرون بهت ابنبات بدم
منم با اخم به افخم نگاه میکنم اما خطاب به نیما میگم:نیما میای بیرون یا بیام بیارمت
نیما از ترس منم که شده میاد بیرون و همون لحظه نرگس میاد و میگه :دلا نیما رو ببر من یه لحظه برم پایین کلیدو از بابا بگیرم بیام
و میره عاصی شده میگم: بابا یه چند دیقه مسئولیت نیما رو خودتون بر عهده بگیرید من نزاییدمش که
زنای اونجا یه سریاشون میخندن و یه سریاشون سر به تاسف تکون میدن
ناخوداگاه نگاهم میره سمت افخم که اونم با خنده نگاهم میکنه
……….
نزدیک پنج دیقه طول کشید تا نیما رو راضی کنیم بشینه رو صندلی تا واکسن بزنه
وقتی دکتر امپول رو زد نیما اومد پیشم و با اخم و بغض نگام کرد و گفت:تو قول دادی بدجسن
و میره بیرون از اتاق با خنده و کلافه بلند میشم تا برم بیرون که دکتر میپرسه:پسرته؟
با اخم برمیگردم سمتش و میگم:خیر چطور؟
نفس اسوده ای میکشه و میگه:راستش تو همین چند دقیقه خیلی ازت خوشم اومد
اخم میکنم و میگم:اونوقت از چی من خوشتون اومد؟ _از شجاعتت جسارتت مسولیت پذیریت
با حالتی که انگار دارم یه اسکول رو نگاه میکنم میگم:بتمن بی باک هم شجاع و جسور بود بخاطرش گی میشی؟
دکتر متعجب از این بی حیاییم نگاهم میکنه و من بی توجه بهش
از اتاق خارج میشم و به نرگس نگاه میکنم که سرش تو گوشیه موقعیت رو بررسی میکنم و چون کسی حواسش نیست یکی پس کله اش میزنم و میگم:چیکار داری میکنی؟
جایی که زدم رو یکم مالش میده و میگه:هوششش دارم اسنپ میگیرم . منتظر میشیم تا راننده ی اسنپ برسه درست همون لحظه افخم از اتاق میاد و رو به روی ما وایمیسته ومیگه: نمیرید خانوم حبیبی؟
هول شده میگم:چرا چرا منتظریم اسنپ بیاد
_میرسونمتون
نرگس متعجب به ما نگاه میکنه و منم پشمام ریخته ولی در عین حال سعی میکنم با متانت بگم:نه ممنون زحمت نکشید
میرسونمتون دیگه ای میگه و میره.
نرگس همونطوری به راهی که اون رفته نگاه میکنه و میگه:خو الان چرا رفت؟
بی خیال میگم:میخواد تاثیر حرفش زیاد باشه بریم
_با این بریم؟
_اره دیگه وقتی خودش می خواد من چیکار کنم
دست نیما رو میگیرم و راه می افتیم
یکم منتظر میشیم که یهو پرادو مشکی بوق میزنه و افخم از توش نمایان میشه میرم بشینم که نرگس میگه:یکم شعور داشته باش برو جلو بشین اژانس نیست که
طبق گفته ی نرگس جلو میشینم و ادرس خونه ی نرگس اینا رو میگم و ساکت میشم
تقریبا داریم میرسیم که نیما میگه :ابجی دلا میای خونه ی ما؟
نرگس خبر مرگش میخواد اروم حرف بزنه میگه:نه داداشی پیاده میشه تا این اقا بره خونشون بعد بره
همون لحظه افخم میگه :اره عمو جون ابجی میره خونشون
این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه…..؟ هههییین نهههه
نگو که عاشقم شده؟ واایی دلارام نشد تو بری یه جا خاطر خواهات صف نکشن! گمشو دختره ی جذاب
یهو ماشین وایمیسته و من متوجه میشم که رسیدیم میخوام پیاده شم که میگه :میخوام با منشی جدیدم اشنا شم مشکلی که نداره؟
و این یعنی از جات تکون نخور با نرگس خدافظی میکنم و ادرس خونه ی خودمون رو بهش میدم
«آرش»
بعد از دعوایی که با فرزاد کردم سر حرفی که به حبیبی زد یکم تو فکر فرو رفتم بخاطر اتفاق هایی که این چند وقت افتاده نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم و شکی تو دلم راجب اینکه نکنه حبیبی از ادمای مالکی باشه بوجود اومد
یکم باید بهش نزدیک بشم تا ببینم چخبره
…………
《دلارام》
تقریبا نزدیکای خونه بودیم چشمم خورد به ساعت و همون لحظه بی اختیار داد زدم :وایسا
پاشو گذاشت رو ترمز و گفت:چخبرته
امید این ساعت از سرکار برمیگشت و اگه ما رو با هم میدید خیلی زشت میشد
خودم جمع و جور کردم و گفتم :ممنون .همینجا پیاده میشم
_هنوز به خونتون نرسیدیم
اِنا اِنا این چرا ول نمیکنه منو نفسمو بیرون میفرستم و با چشایی که برای حفظ آرامش بسته شده میگم :میدونم اما ….خب ما یکم همسایه هامون فضولن و خب پشتم کلی حرف در میاد که دلارام با یه مرد غریبه اومد خونه
یکم که فکر کرد بعد گفت:باشه پس هر جور راحتی حداقل بزار تا سر کوچه بریم بعد
و همینطور هم شد دقیقا سر کوچه بودیم بعد من پیاده شدم و خدافظی مختصر مفیدی کردم و همینکه داشتم میرفتم گفت:خانوم حبیبی
به سمتش برمیگردم و همینطور که حواسم هست که کسی رد نشه میگم :بله
_فردا شرکت نیاید یه لوکیشن میفرستم صبح ساعت ۹ بیااونجا
سرم رو یکبار دیگه میچرخونم و میگم چشم
عاصی میشه و میگه :وقتی دارم با کسی حرف میزنم خوشم نمیاد حواسش نباشه
ببخشیدی میگم و باز خدافظی میکنم و همون موقع که راه می افتم به امیدی نگاه میکنم که از تو ماشینش داره با اخم نگاهم میکنه
همون لحظه ماشین افخم از کنارم رد میشه و یه بوق میزنه
ای بشه آخرین بوقت که ابرو واسه من نذاشتی
طوری از کنار ماشین امید رد میشم که انگار ندیدمش میرم خونه و یه دوش میگیرم و لباس میپوشم
میخوام که یه نیمرو درست کنم که ستاره زنگ میزنه و میگه بیا پایین شام
لباسامو عوض میکنم و با استرس زیادی از خونه بیرون میرم
زنگ خونشونو میزنم و آقا رضاست که در رو باز میکنه و خوش آمد میگه
لبخندی میزنم و خودمو جمع و جور میکنم و با انرژی سلام میدم و داخل میشم
ستاره میاد و بغلم میکنه و تو گوشم میگه :وااای چقد کارت دارم
و خب باید بگم که ما کلا یه روزه همو ندیدیم
با فاطمه خانوم هم احوال پرسی میکنم و خوشبختانه امید حمومه
نیم ساعتی منتظر میشیم تا بیاد بعد غذا بخوریم
آقا که تشریف فرما میشن استرس تموم وجودمو میگیره و دعا دعا میکنم که هیچ حرفی نزنه
سر سفره هیچکس هیچی نمیگه میام که خوشحال شد از اینکه امید هیچی نمیگه که آقا رضا میپرسه :خب دخترم از محل کارت راضی ای؟
غذا میپره تو گلوم و به امیدی نگاه میکنم که پوزخند رو لبشه
نکبت
لبخندی میزنم و میگم:خوبه خداروشکر حقوق ماه اولمو همین اول کاری ریختن
حاج رضا میاد چیزی بگه که امید میگه:بایدم راضی باشی به هر حال سرویس رایگان ببر بیار منم بودم راضی بودم
ستاره که میدونه امید بی خود تیکه نمیندازه مشکوک به من نگاه میکرد
قاشق و چنگالمو میزارم تو بشقابم و خونسرد میگم:منظورتون چیه اقا امید؟
اونم که انگار حواسش نیست یهو سرشو میاره بالا و میگه :بله؟ اها بی منظور گفتم و شونه ای میندازه بالا
دیگه کسی چیزی نمیگه اما نگاه و سکوت همشون یه جوری هست که ادم بترسه
بشقاب هارو که جمع کردیم امید میره سمت تراس و ببخشیدی میگم و راه می افتم سمتش دست میزارم رو شونه اش و میگم :چی داشتی میگفتی اونجا؟
اخم میکنه و میگه:من چی میگفتم؟ تو داری چه غلطی میکنی؟ سرکار میری یا میری…. استغفرلله
_میرم؟ میرم چی؟ افرین اقا امید هاشا به غیرتت که راجب به قول خودت ناموست اینطوری حرف میزنی
_د اگه ناموسم نبودی که اینطوری مثل اسفند رو اتیش بالا پایین نمیپریدم
_بابا مگه من چیکار کردم به کی قسم بخورم؟ به پیر به پیغمبر رییسم بود خبر مرگم با نیما پسر اقا فرهاد رفتیم واکسن هفت سالگیشو بزنیم اونم اونجا بود دید پیاده دارم میام گفت برسونمت
_حواست هست؟ چرا باید اونجایی باشه که تو هستی؟ چرا باید اون ساعتی اونجا باشه که تو میری؟ چرا باید رییست بهت بگه برسونمت؟
دیگه واقعا از دست این ادا هاش کفری میشم و میگن:اصن اره یه چیزی بینمنون هست دخلش به تو؟
با گفتن این حرف یه جوری میشه و میگه:نمیفهمی دیگه نمیفهمی خره من پلیسم روزی هزار تا دختر میبینم که همیت به قول شما رئیسشون بدبختشون کرده
عصبانی میگم:ببین اقا امید من دنبال هرز گشتن و خوش گذرونی نیستم که اگه بودم تو این مدت خیلی کارا میتونستم بکنم اما نکردم
یه چیز دیگه هم اینکه من اعصاب معصاب ندارم دور و بر من نپلک و زاغ سیاه منو نزن برادر من .. ملتفتی؟
عالی بودددد
مرسیی❤️
خیلی ممنون همچنین ❤️
عالی ❤
❤️
امید منو عصبی نکنید اَه😑😑
معلومه بچم عاشقشه این دلارامم با برادر گفتنش بیشتر آتیشیش میکنه😤😤