رمان بخاطر تو پارت هشت
از یخچال یه لیوان اب یخ میریزم برا خودم و به کابینت تکیه میدمو میخوره که با صدایی که از پشت میاد از ترس هر چی خوردمو به جلو اسپری میکنم
_شما منشی اقای افخمی
برمیگردم و با یه دختر با موهای طوسی مواجه میشم
_وایی ببخشید نمیخواستم بترسونمت فک کردم منو دیدی
با استینم دور دهنمو پاک میکنم و میگم :اشکالی نداره فقط تروخدا از این به بعد یه اهمی اوهومی
لبخندی میزنه و دستشو دراز میکنه سمتم:آوام منشی مالکی
_دلارامم منشی افخم
میخواد حرفی بزنه که صدای داد مالکی بلند میشه :خانوم اکبریی
با ترس میگه:من قهوه شو ببرم تا نخورده منو
برو برو
بعد رفتنش به این فکر میکنم که به جز افخم آوا و مالکی هم صدای خوندنم رو شنیدن؟
با یاد اوردی اینکه وقت قهوه افخمه شروع به درست کردنش میکنم و اینبار با شیر و کف روش شکل درست میکنم و با ذوق از کیک هایی که برا خودم از خونه اوردم و دستپخت فاطمه خانومه کنار بشقابش میزارم و به سمت اتاقش حرکت میکنم
قبل از زدن در اتاق صدای بلندش رو میشنوم که داد میزنه:اقای رضایی من دیگه اینکار رو نمیکنم تو هم هر غلطی دلت میخواد بکن
چه خشن
در رو میزنم و وارد میشم گوشی و قطع میکنه و پرت میکنه رو میز از ترس شونه هام منقبض میشه.
_براتون قهوه تون رو اوردم
به ساعتش نگاه میکنه و میگه :اگه یه دقیقه دیرتر میاوردی اعصاب خوردی امروزمو سر تو خالی میکردم
لبخندی میزنم و سعی میکنم با انرژیم خوبش کنم و میگم:پس خوب شد اوردم و نزاشتم شما پاچ…
با نگاه برزخی که بهم میندازه میفهمم باز گند زدم
ببخشید؛ بفرمایید
نفسو بیرون میفرستم و با دست به سمت بیرون اشاره میکنه و دست میندازه یه کلوچه ورمیداره و منم میرم بیرون اما قبلش صداشو میشنوم که میگه:بابا بزار دو روز بگذره بعد تریپ عشق و عاشقی بریز
رو پاشنه میچرخم و میگم:با من بودید؟
قهوه رو نشونم میده و میگه:این قلب رو قهوه چیزی غیر از اینو نشون میده خانوم حبیبی؟ با پوزخند نگام میکنه
دلارام خر الاغ میمردی طرح هاتو رو قهوه ی این مجسمه ی غرور نمیریختی؟
حلو میرم و تو راه به جمع کردن گندی که زدم فکر میکنم و وقتی رسیدم قهوه رو از دستش میگیرم:خیر این قلب نیست
فنجون رو برعکس میکنم و میگم:پنجه
ابروهاش بالا میپره و میگه :به چه معنی؟
_معنی خاصی نداره… به معنیه… به معنیه.. به نیت پنج تن کشیدم
بعد تخس تو چشاش نگاه میکنم کنار چشماش چین میوفته بعد شروع به خندیدن میکنه:عجب
خیلی دلم میخواد بگم اون جواب زشتو که میگه:چیز مش رجب رو بهش بدم اما خوبیت ندارع شنبه برم شرکت یکشنبه اخراج شم
_امر دیگه ی ندارید؟
خنده شو قورت میده و میگه:خیر بفرمایید
از در خارج میشم و به خودم فحش میدم:احمق احمق احمق چرا عین خانوم شیرزاد رفتار میکنی جمع کن خودتو
داشتم همینطور خودمو فحش میدادم که صدای اوا اومد:دلارام جون چرا خودتو اینشکلی میکنی؟
وای وای وای باز موقع ی فکر کردن حالت چهرمو عوض کردم
_هیچی داشتم دهن کجی میکردم
صدای مالکی اومد:به کی
اقا من ریدم به این شانس
_به هرکی باید توضیح بدم؟
با اخم گفت:حواستون به نحوه ی صحبت کردنتون باشه خانم حبیبی هر خطا باعث اخراج میشه
یه جوری میگه انکار فوتباله هر خطا یه کارت زرد
_بله ممنون بخاطر تذکرتون اقای فغانی هم انقدر سخت نمیگرفتن ولی
رفتم سمت میزم و شروع کردم به چک کردن ایمیل ها و دوباره ساعت قرار با بیمارستان نوین رو چک کردم
……..
نیم ساعتی از اومدن رییس و معاون بیمارستان نوین میگذره و من تمام کارام رو انجام دادم اقای افخم گفت که این جلسه جلسه خصوصیه و من میتونم زودتر برم
پس همه چی رو حاضر کردم و پرونده ای که چند دقیقه پیش ازم خواسته بود رو براش بردم در زدم و با اجازه ای گفتم و تمام تلاشن رو کردم تا فقط برای پنج دقیقه فقط پنج دقیقه خانوم باشم
با صدای بفرماییدش وارد اتاق میشم و میگم:پرونده ای که گفته بودید رو اوردم
_خیلی ممنون میتونید تشریف ببرید
_ببخشید من کارم تموم شده میتونم برم خونه؟
_بله بفرمایید
ممنونی میگم و بعد از خدافظی با اوا خارج میشم
دو روزی هست که به نرگس سر نزدم پس به سمت خونه شون حرکت میکنم توی راه به یک پاساژ برخورد میکنم و تصمیم میگیرم قبل از رفتن پیش نرگس برم اونجا و حدود دوساعتی اونجا گشتم
زمانی که میرسم میبینم نرگس دستش تو دست نیماست و دارن سوار ماشین میشن دقیقا همون لحظه گوشیم زنگ میخوره و نرگسه
_جونم
_چی؟ جونم؟ چیزی شده؟
میخندم و همون لحظه سوار ماشین میشم و میگم:بده یه بارم باهات مثل ادم حرف میزنم؟
_نه فقط کرک و پرم ریخت از این حجم از مهربونی که بهت نمیاد.. وقتایی که با فحش ازم استقبال میکنی بیشتر به دل میشینه
_خب حالا… چیکار داشتی باهام
میاد نزدیک تر و تو گوشم جوری که نیما نشوه میگه:بابا مامانم و بابام رفتن خونه ی عمه فریده از اینطرفم این ساعت وقت واکسن نیماست منم که دست تنها نمیتونم ببرمش گفتم توهم باهام بیای
به نیمایی که لباشو غنچه کردن به بیرون نگاه میکنه و به حالت قهر رو ازمون گرفته نگاه میکنم :دستمو تو موهاش میکشم و اونارو نامرتب میکنم و میگن:پس پسر کوچولومون قراره بره مدرسه اره؟
میدونم که نیما دلش طاقت نداره با من قهر باشه و الان داره تمام تلاششو میکنه اما در اخر باز میبازه و میگه:نه خیر فعلا قراره امپول فرو کنن توم
_عه نیما فرو کنن چیه
به نرگس که این حرف رو میزنه توجهی نمیکنم و میگم:نیما جون مگه تو نمیگی قهرمانی
سرشو به معنی مثبت تکون میده و من ادامه میدم :خب قهرمانا که از امپول نمیترسن بعدشم امپول درد نداره یعنی من نمیزارم دردت بیاد خب؟
انگشت کوچیکشو میگیره سمتم و میگه:قول میدی؟
انگشتم دور انگشتش میپیچم و میگم:قول میدم
و واسه اینکه ترس نمیاد یکم بریزه یه اهنگ از شماعی زاده میزارم و به نرگس میگم قبل رفتن به مطب بریم پارک
حدود نیم ساعتی تو پارک بازی میکنیم و بعد به سمت مطب دکتر میریم
وارد که میشیم یه گله از بچه ها رو میبینم که یه سریا دستشون رو گذاشتن رو جای امپول شون و گریه میکنن و یه سری دیگه از استرس گریه میکنن
نگاهم به نیما میافته که از ترس رنگش پریده همینکه میخوایم بشینیم صدامون میکنن :نیما حسینی
اما نیما رو میبینم که داره اروم اروم به سمت عقب قدم ورمیداره
ای بچه ی زرنگ
سریع پشتش وایمیستم و از بازوش میگیرم و میبرم سمت اتاق ولی نیما انگار چسب دو قلو بهش زدن و از جاش تکون نمیخوره داد میزنم نرگس و نرگسی که کنار میز منشی ایستاده و داره صحبت میکنه میاد پیشم از دو طرف نیما رو میکشیم اما زورمون بهش نمیرسه
نیما هر قدمی که به جلو میاد دو قدم به عقب میره صدای داد و بیداد همه جا رو پر کرده و کل مطب فقط مارو نگاه میکنن
یهو در اتاق دکتر باز میشه و دکتر با روپوش سفید میاد بیرون و میگه:چه خبر اینجا
هول شده در حالی که حواسم به نیما عه که با دیدن دکتر و امپول تو دستش گریه اش یدید تر شده میگم:ببخشید اقای دکتر این بچه انکار سگ دیده نمیاد تو
حالا اینکه همه اونجا ساکت شدن و به سوتی من میخندن هیج اینکه دکتر واقعا داره عین یه سگ میشه هیچ
پشت بند دکتر یه مردی میاد بیرون و از شانس قشنگم افخمه
با دیدن افخم دست نیما رو ول میکنم و میگم:این اینجا چیکار میکنه
خوشحال میشم نظرتون رو بدونم🤍🙏
وای دلارام خیلی سوتی میده🤣
عالی بود
خداوندگار سوتی هستن😂
مرسی❤️
وای خیلی رمان قشنگیه واقعا آدم با خوندنش شاد میشه .
هر روز منتظر پارت جدیدم .
ممنونم ازت برای رمان خوبت همینطوری ادامه بده .
لطف داری شما❤️
قلم عالی…رمان عالی…شخصیتها بامزه و دوستداشتنی…من دیگه چی بگم😂🤷♀️
از دست کارای دلارام خندهام گرفته🤣🤦🏻♀️
فدای شماا😂❤️