رمان بخاطر تو پارت پنجاه
….
خودمو روی مبل میندازم و با دست کف پاهامو مالش میدم.
صدای زنگ در بلند میشه.با کلافگی میرم که در رو باز کنم.
ستاره میپره تو و میگه:دلی لباس خریدم برای عروسی.
از ذوقش ذوق میکنم و میگم:بدو برو بپوش تا منم یه چایی میریزم.
اون میره تو اتاق من و من میرم آشپزخونه.چایی رو توی لیوان میریزم و کمی از شکلاتی که مالکی داده بود هم میبرم
روی مبل میشینم و کمی بعد ستاره میاد بیرون
توی اون لباس بلند سبز اووکادویی یا به قول معروف سبز پولداری ساتن خیلی قشنگ شده بود.
روی سینه اش یه چاک کوچیک داشت و آستین پفی توری داشت و توی تنش خیلی قشنگ نشسته بود
اصلا نمیتونم زیباییش رو توصیف کنم.
سوتی میکشم و میگم:محشر شدی.
با ذوق میاد سمتم که صدای کفش پاشنه بلندش پخش میشه توی خونه_واقعنی؟
_واقعنی واقعنی.فکر کنم تو عروسی نزدیک ده تا خاستگار پیدا کنی.
میخنده و میشینه رو مبل و پاهاشو روی هم میندازه که چاک کنار لباسش هم دیده میشه
_امید چجوری اجازه داد اینو بپوشی؟
چایی رو برمیداره و میگه:باورت نمیشه دلا.تا مرز گریه رفتم آخر مامان گفت به امید ربطی نداره و من تاییدش کردم.
شکلات رو جلوش میزارم و میگم:بخور خوشمزه است.
سر به معنی منفی تکون میده و میگه:کاکائو دوست ندارم
با تعجب میگم:چجوری دوست نداری کاکائو به این خوشمزگی.
ادای اوق زدن درمیاره و میگه:از چیزای شیرین خوشم نمیاد.
راستم میگفت من هیچوقت ندیده بودم ستاره با چاییش چیزی بخوره حتی قند.
متفکر سر تکون میدم و میگم:تو واقعا عجیبی.
شکلاتی توی دهنم میندازم و تا میام چایی بخورم ستاره میگه:وای یادم رفت.مامان برنج گذاشته خودشم رفته وقت آرایشگاه بگیره برام من برم دیگه الان میسوزه.
از جا بلند میشم و میگم:بودی حالا.
گونمو میبوسه و میگه:میام بعدا و میره بیرون.
میام و ادامه ی چاییم رو میخورم.
وقتی چاییم تموم میشه پا میشم و میرم کع ظرف هارو رو بشورم.
به سمت آشپزخونه میرم و اسکاچ رو کف میکنم و روی لیوان میکشم.
اولین لیوان رو آب میکشم متوجه آبریزش بینیم میشم.بینیم رو بالا میکشم و با استینم سعی در پاک کردنش دارم اما متوجه خون روی استینم میشم.
میرم سمت دستشویی و متوجه میشم که خون دماغ شدم.بینیم رو میشورم با دستمالی میام و کمپرس یخی برمیدارم و میشینم رو صندلی و منتظر میشم بند بیاد.
با وجود کمپرس باز احساس گرما میکردم و عرق میکردم.
تلویزیون رو روشن میکنم و بی توجه به ظرف های مونده شروع به تماشا میکنم
روز بعد
(آرش)
توی ماشین امید نشستم و به سمت گیلان در حرکتیم.
تلفنم زنگ میخوره و مالکیه:جانم آقا.
_کجایی پسرم؟
_نزدیکای بزرگراه قزوین رشتم آقا.
_کسی باهاته؟
امید لب میزنه که بگم آژانس گرفتم.
سر تکون میدم و میگم:ماشینم خراب شده بود.با آژانس میرم.
_حواستو جمع کن پسرم
و بدون اجازه به اینکه چیزی بگم قطع میکنه.
امید میگه:مطمئنی نمیفمه؟
مطمئن بودم؟نه.
_نه مطمئن نیستم.تنها چیزی که به ذهنم رسید همینه.قدم اول اینه که نذاریم اون معامله کنه.
_خب نقشه اتو توضیح بده ببینم.
_ما میریم اونجا و قایم میشیم.تو به مالکی زنگ میزنی و مثلا میگی از یه بیمارستانی زنگ زدی و میگی که من تصادف کردم.اونطوری اون میفهمه که من نمیتونم برم بخاطر همین قرار حمل نقل رو عقب میندازه و ما جنسارو میدزدیم.این قراداد خیلی مهمه و اگه مالکی نتونه جنسارو برسونه به دست اون طرف قرارداد تقریبا آبروش میره و دیگه نمیتونه قرارداد به این بزرگی ببنده.
من فقط میخوام از چند طرف ضربه بزنم.
_و اگه مالکی کس دیگه ای رو بفرسته؟
_مالکی هیچکس رو نمیتونه بفرسته.فقط منم که توی اینکارا بهش اعتماد داره.
_چرا به پسرش نمیگه؟
_پسرش؟هه.پسرش میخواد سر به تنش نباشه.سالها پیش وقتی مالکی رفته بود آلمان.یه شب چند نفر به خونه اش حمله میکنن و زنش رو میکشن.از رقیباش بودن.به خیالی میخواستن مالکی رو زمین بزنن.
پسرش مالکی رو مقصر میدونه و منتظر یه فرصته که باباش رو بکشه حتی.
_پس چرا توی شرکت کار میکنه؟
_اون حتی درست حسابی شرکت هم نمیاد. فقط مالکی مجبورش کرد که هر چند وقت یه بار بیاد تا مثلا حواسش به من باشه و همینطور میخواد به پسرش نشون بده که چقدر خانواده اش رو دوست داره و همش حسابشو پر میکنه.
امید سر تکون به معنای تاسف تکون میده و میگه:عجب بی وجدان هایی پیدا میشن.با پول خون جوونای مردم یه زندگی مرفه برای پسرش میسازه.
با نفرت میگم:خانواده هارو بدبخت میکنه تا خانواده اش تو خوشی باشن.پول امید.پول همه ی این کار هارو میکنه.وقتی نداشته باشی وقتی عقده ی پول داشته باشی هر کاری میکنی تا فقط یه روزم شده رفاه رو تجربه کنی و وقتی مزه اش بره زیر دندونت دیگه نمیتونی ازش دست بکشی.
وقتی همه ی اینارو میگفتم پدرم میومد جلو چشمام.ارمین میومد جلوی چشمام.جوونی مادرم و اهو میومد و هر لحظه نفرتم به این آدما بیشتر میشد
چند ساعتی تا رسیدن به مخفیگاه مونده رو به امید میگم:میخوای من برونم؟
_نه داداشم زیاد نیست من دیشب استراحت کردم.تو راحت باش.
سر تکون میدم و به دلارام پیام میدم_سلام عزیزم .حالت چطوره؟
طول میکشه جواب بده اما حدود نیم ساعت بعد ویسی برام میفرسته برای اینکه امید حساس نشه ایرپادم رو از جیبم درمیارم و بی توجه به لبخند امید ویس دلارام رو پلی میکنم که با صدای قشنگ و همیشه پر انرژیش گفته:سلام قربونت برم من.من خوبم تو خوبی؟نرسیدید هنوز؟امید داره رانندگی میکنه دیگه؟دورت بگردم امید اصلا آدمی نیست که بشه باهاش حرف زد
واسش مینویسم:اووو نفس بکش.اولا خدانکنه دوما خداروشکر که خوبی منم خوبی سوما نخیر تو راهیم چهارما بله امید رانندگی میکنه و پنجما تو هلند بدعادتم کردی هیچکس جز تو رو نمیتونم تحمل کنم
و توی پیام بعدی مینویسم:وای دلارام نمیدونمی دلم چقد برات تنگ شده این چند روز اصلا نتونستیم درست حسابی همو ببینیم.الان دوست دارم کنارم باشی برام بخونی
اونم برام تایپ میکنه:بخونم برات؟
لبخندی میزنم و میگم:نیکی و پرسش؟
و بعد میگه:پس چند دقیقه صبر کن گیتارمو بیارم
و حدود ده دقیقه ی بعد فیلمی ارسال میشه از ذوق دوباره دیدن دستم و قلبم میلرزه روی فیلم میزنم و چند ثانیه طول میکشه تا دانلود بعد دلارام با موهای فرفریش توی اون لباس آستین بلند صورتی که روش خرس سفیدی داشت ظاهر میشه.بی هیچ آرایشی زیبا تر از همیشه است.
صداشو صاف میکنه و انگشتای ظریفش روی سیم های گیتار میچرخه و بعد صدای دلنوازی توی گوشم پخش میشه:
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا
ای یار زیبا
و بعد اروم میگه:دوست دارم و بوسی برام میفرسته
اولییینن🥳
مدال مدال😂♥️
خیلی قشنگ بود خسته نباشی گل😊
مرسی عید جونم💚
چقدر قشنگ بود با آهنگ اخرش غم عجیبی گرفتن حس میکنم بلایی سر آرش میاد😞
مرسی لیلا جونم
هر چیزی ممکنه باید منتظر باشیم🥲💜
چرا انقدر گشنگگگ🥺😭❤
مرسی که قشنگ خوندیش قلبم🤍
مالکی بد جنس آرش رو دور میزنه امیدوارم موفق نشه اما این پارت زیبات چه حس فراق رو داره .نمی دونم چرا حس میکنم بلایی سر دلارام میاد میگم فاطمه جون آرش تو فیلم متوجه نمی شه خیلی قشنگ بود
مرسی عزیزم که خوندید🩷
فقط آرش متوجه چی نمیشه؟
آخه نوشتی خون دماغ شد گفتم شاید تو ظاهر ش اگه چه ظاهراً دلارم نشون نمی ده ولی آرش متوجه می شه که دلارم مثل قبل نیست
نوشتم روز بعد دیگه 🥲
آفرین با دقت خوندیا😂
بابا لیلا جون من کار ب روز قبل و بعد ندارم گفتم شاید خون دماغ شدنش علت داشته باشه که اگه اینطور باشه لااقل رنگ وروش تغییر میکنه و آرش عاشق پیشه نگرون میشه ولی انگار من اشتباه کردم فقط خودم نگران حال این دختر مظلوم شدم،❤️
منم منظوری نداشتم که گفتم چقدر خوب که با دقت خوندی چون من واقعا یادم رفت خون دماغ شدنش رو
میدونم عزیزم من اصلاً از حرفت برداشت بد نکردم که بخوام ناراحت بشم آخه میدونی لیلا جون رمانش رو مثل رمان خودت دوست دارم باورکن
مرسی عزیز دلمم🩷
❤
عشقم ماهم چیزی نگفتیم که😂اتفاقا خیلی خوشحال شدم از اینکه انقدر با دقت خوندی و توجه کردی و سوال پرسیدی ♥️
مثل همیشه عالی خسته نباشی عزیزم🩷
مرسی که خوندی عزیزم♥️