رمان بخاطر تو پارت چهل
ستاره سوالی نگاهم کرد که گفتم:با یه اسم و فامیل جدید نزدیک مالکی شدم و خب میخوام مدارک و اینا جور کنم میفهمی چی میگم دیگه
سر تکون میده و دستاشو باز میکنم و منو به آغوشش دعوت میکنه
پرواز میکنم سمتش و میگم:ستا…دوستش دارم
اگه…اگه امید راست بگه چی
دستشو روی کمرم نوازش میده و میگه:هی…امید همه چیو جنایی میکنه طبق چیزایی که خودت گفتی اونم دوست داره مشخصه
چونمو توی دستش میگیره و سرمو بلند میکنه و میگه:هر چیزی که شد من و حتی همین امیدِ غر غرو پشتت هستیم میدونی که
لبخندی میزنم و سر تکون میدم
صدای گوشیم بلند میشه از روی میز برش میدارم و میبینم که آرش زنگ زده
ستاره به شوخی میگه:مثل اینکه آقا نیم ساعت هم نمیتونه دست از سرت برداره
پشتی به بازوش میزنم و جواب میدم:جانم
_جانت بی بلا خانم…حالت خوبه؟
لبخندی میزنم ستاره بال بال میزنه گوشی رو بزارم رو بلند گو و اینکارو میکنم
_تو زنگ زدی خوب شدم
با صدای ارومی میگه:قبلش خوب نبودی؟
لوس میگم:بودم بهتر شدم..هنوز دو ساعت نشده از پیشت رفتم
جدی میگه:زنگ زدم راجب یه موضوعی حرف بزنیم
منم مثل خودش جدی میشم و میگم:راجب چه موضوعی
_مالکی بازم میخواد ببینتت.ولی میخوام قبلش با امید حرف بزنیم.باید خیلی مواظبت باشیم.مالکی خیلی خطرناکه
اروم میخندم و میگم:آرش؟من که اینطور فکر نمیکنم. من فکر میکنم مالکی به عنوان یه تولید کننده ی مواد مخدر خیلی ساده لوح و احمقه
_اینطور نیست عزیزم.اون ادم هفت رنگیه اصلا نباید دست کم گرفتش.فقط لطفا برای فردا یه قرار سه نفره بزار
انگار که میتونه منو ببینه سر تکون میدم و میگم:خیلی خوب.داری منو میترسونی فردا همو میبینیم اون کافه ای که دفعه ی قبل رفتیم
حس میکنم لبخندی میزنه و میگه:نترس عزیز دلم.تا وقتی من پیشتم از هیچی نترس
ستاره اونور ادای اوق زدن در میآورد ولی من. انگار منتظر همین بودم که ترسم ریخت
لب زدم:آرش
صدای اونم مثل خودم اروم شد:جانِ آرش
یاد حرفای امید افتادم و بغض کرده گفتم:دوستم داری دیگه؟
انگار که متعجب شده میگه:دلارام….آخه عزیزم این چه حرفیه معلومه که دوست دارم.
جدی ادامه میده:ببین دلارام هر چیزی که تو ذهنت ساختی رو بریز دور من حتی اگه هویتم هم دروغ باشه حسم به تو واقعیه
خیالم راحت میشه.قلبم صداقت کلامشو حس میکنه لبخندی میزنم و میگم:منم دوست دارم خیلی دوست دارم
……
به سمت اتاق امید میرم و در میزنم.با صدای بفرمایید گفتنش وارد اتاقش میشم
.با دیدن منکتاب توی دستش رو روی میز میزاره و رو تخت میشینه.
دستامو گره میکنم و میگم:آرش…یعنی آقای افخم گفت میخواد حرف بزنه باهات…فردا یه ساعتی با من بیا و بریم که یه دیدار ملاقات داشته باشیم
به چشم هام نگاه میکنه و میگه:اتفاقا منم خواهان این قرار هستم حتما میام باهات فقط بهم خبر بده
سر تکون میدم و با خداحافظی از اتاق و بعد از خونه خارج میشم
(ادمین جان لطفا از این به بعد عکس جدید رو به عنوان جلد بزار❤️🙏)
ممنووون پارت دادی
زیبا بود.. خسته نباشی
امیدوارم ویو بره بالا حالا🙂
❤️
انشالله
جدی ادامه میده
_ببین دلارام
هر چیزی که تو ذهنت ساختی رو بریز دور من حتی اگه هویتم هم دروغ باشه حسم به تو واقعیه
خیالم راحت میشه…
این دیالوگ منو به فکر فرو برد که نکنه آرش یه چیزایی رو مخفی کرده باشه ازش ؟
عالی بود فاطی گلی✨🏆
همونطور که گفتی هر چیزی امکان داره
مرسی لیلا جان
فاطمه جون من به آرش مشکوکم🗡🤔
عالی بود👏
ورپریده رمان منو نخوندی؟
خوندم
😂چیکار بچم دارید
❤️
فاطمه جان خیلی خیلی زیبا بود 💐💐
ممنونم نسرین بانو🙏❤️
عالی بود فاطی جونم🧡🧡😘😘
فدات شم❤️
عشقم آفرین من این روزا کمتر میام سایت نتونستم کامنت بدم ببخشید🥲❤
اشکال نداره فدات شمم
عالی بود🤝
مرسی❤️