رمان بخاطر تو پارت چهل و پنج
…..
روی قهوه ای رنگ چرم نشسته بودم به قصر بزرگی که روبه روم بود نگاه کردم
تابلوی روبه روم نقاشی داوود بود خونه پر بود از اینجور تابلو های عتیقه و خفن
به روبه رو خیره شدم که صدای پایی رو شنیدم سرم رو بالا آوردم و مالکی رو دیدم که از پله ها پایین میاد با همون تحکم و صلابت روز اول
_خوش اومدی
از جا بلند میشم لبخندی میزنم و میگم:خیلی ممنون
میاد و روی مبل تک نفره ی روبه روی من میشینه و با دست به من اشاره میکنه:بشین عزیزم
میشینم و میگم:قرار امروز دلیل خاصی داشت؟
لبخندی میزنه و میگه:یادمه که روز اول گفتم دوست دارم بیشتر ببینمت.حس کردم که نیازه بیشتر بشناسمت البته که از کاوه مطمئنم که آدم بدی رو توی کار نمیاره اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه مگه نه؟
چشمامو ریز میکنم و میگم:مگه توی یک کارخونه ی داروسازی چه اتفاقاتی می افته که شما نگران باشی که چه کسایی وارد میشن؟
به خیال خودم میخواستم مچشو بگیرم اما نمیدونستم که مالکی فکر همه چی رو کرده
خیلی خونسرد جواب داد:الان دیگه حتی تو یه داروخونه ی فکسنی هم اتفاقات ناخوشایندی می افته مثلا دارویی رو بدون محوز پزشک تحویل بیمار میدن.یا حتی گاهی به صورت جداگونه اون هارو با قیمت بالاتر میفروشن و …کلی کار دیگه.اینجا که دیگه یه کارخونه است.ما یه جورایی شریکیم اگه سابقه ی شما خدایی نکرده خراب باشه پای منم گیره نه؟
_درسته و این قضیه برعکس هم هست اگه خدایی نکرده سابقه ی شما خراب باشه پای منم گیره نه؟
سر تکون میده و میگه:بخاطر همین خواستم بیای قراره بریم کارخونه میخوام همه چی رو زیر نظر بگیری و اگه مشکلی بود قرارداد رو فسخ کنیم
یکم جلوتر میرم و میگم:ببینید اقای مالکی من دنبال سودم..دنبال پول…حالا به هر روشی هر طوری که شده نمیخوام ضرر کنم حتی اگه کار خلاف باشه.متوجهید؟
چشماش برقی میزنه و میگه:بلند پروازی خوبه اما طمع نه.باید صبر داشته باشی تا به جایی برسی.حتی تو خلاف.
از جا بلند میشه و میگه:بریم کارخونه مطمئنم اگه ببینیش اطمینان پیدا میکنی که سود زیادی قراره گیرت بیاد.
پشت سرش راه می افتم و سوار لندکروز مشکی رنگش میشم موسیقی فرانسوی فضارو پر میکنه.
_پدرت شغلش چیه؟
از سؤالش جا میخورم اینو با کاوه تمرین نکردیم
با صدایی که میلرزه میگم:پدر صاحب یه کافه هستن شغلشون آزاده
سر تکون میده و میگه: خوبه.چرا توی کافه ارث پدربزرگت رو سرمایه گذاری نکردید.
نفس عمیقی میکشم و میگم:آخه مامان مخالف بود یعنی معتقد بود که تضمینی نداره که ما بتونیم توی کافه سود کنیم بخاطر همین بود که همچین کاری نکردیم
سر تکون داد و دیگه هیچ حرفی نزد
نیم ساعت بعد جلو کارخونه بودیم از ماشین پیاده شدیم و کنار هم به سمت کارخونه رفتیم
من همه جارو بلد بودم اما خب مالکی که نمیدونست
همه جارو نشون داد قسمت تولید و بسته بندی.
وارد اتاق مدیر شدیم یک سمت دیوار کامل قفسه بندی شده بود و توش پرونده های مختلف بود.بهش نگاه میکردم که مالکی دید و گفت:اینا تمامی قراداد ها. پرونده ی کارگر های فعلی کارگر های قبلی.زمان و مقدار پخش هر دارو و هرچیزی که فکرشو بکنیِ
سمت یه قفسه رفتم یه پرونده رو برداشتم که اسم یکی از کارمندا بود همینطوری چند تا پرونده ورداشتم رسیدم به یه گاو صندوق پرسیدم:توی این گاوصندوق چیه؟
_یک سری مدارک که ترجیح دادم دور از دسترس کارمندا باشه.
_میشه ببینم این مدارکو؟
اخم کرد و گفت:هیچکس جز خودم به این مدارک دسترسی نداره.حتی دست راستم آقای افخم همونی که اون روز تورو رسوند
سر تکون دادم و گفتم:ببخشید قصد فضولی نداشتم
نشست روی صندلی و سفارش قهوه داد
منم نشستم و به این فکر کردم که اگه آرش رمز اونارو نمیدونه پس قطعا کلی مدرک داخلش هست.باید یه جوری رمزشو پیدا کنم.
در باز شد و آبدارچی قهوه رو آورد
بعد از خوردن قهوه از کارخونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
_آدرست رو بگو برسونمت.
هه.فکر کرده خیلی زرنگه من که میدونم میخواد رفت و آمد من رو چک کنه بخاطر همین گفتم:زحمت نکشید من خونه نمیرم.
_خب کجا میری آدرس همونجارو بگو.
آدرس بهزیستی رو دادم هم میتونم مالکی رو بپیچونم هم فرصتی پیشه که سری به بچه ها بزنم.
کمی بعد جلوی بهزیستی نگه داشت خواستم پیاده شم که گفت:چند لحظه صبر کن
و از ماشین پیاده میشه و میره سمت صندوق عقب.منم پیاده میشم و کنجکاو نگاهش میکنم
بسته ای بیرون میاره و میاد سمت من:بگیرش.از اینا هیچ جا پیدا نمیکنی یکی از دوستام توی لندن مخصوص برای خودم درست میکنه.
بسته رو باز میکنم و داخلش رو نگاه میکنم.شکلات؟
لطفا جوری نباشید که نیاز باشه هر چند روز یه بار نویسنده درخواست حمایت بکنه
نه تنها رمان خودم بلکه دارم چند تا از رمان هارو میبینم که ویو هاشون رو از دست دادن
هر بار که من یا چند نفر دیگه رمان رو میزاریم بعضی ها میان و میگن کوتاه بود چرا انقد دیر دیر پارت میدی و…کلی اعتراض دیگه و همیشه انتطار دارن نویسنده به ساز اونا برقصه درحالی که تنها کاری که از دستتون برمیاد حمایته و شما اون رو دریغ میکنید
یک موسیقی نیاز به شنیده شدن داره یه فیلم نیاز به دیده شدن و یک رمان و کتاب نیاز به خونده شدن
وقتی شما حمایتتون رو دریغ میکنید انگیزه ی نویسنده برای نوشتن کم میشه نه که ننویسه ولی خب در طول داستان متوجه تغییرات در قلم میشید
من خودم هم نویسنده ام هم خواننده وقتی مینویسم نیاز به حمایت دارم و وقتی رمانی رو میخونم حمایت میکنم نیاز به یه قلم خوب دارم
رمان هایی که توی سایت گذاشته میشن از خیلی از رمان هایی کع توی کانال های چند ده هزار نفره ی روبیکا گذاشته میشن قشنگ ترن
من اینو فقط خودم نمیگم این حرف دل اکثر نویسنده های سایت مد وانِ که دیگه انقدر از حمایت حرف زدن خسته شدن
اما این وضعیت واقعا زشته مستهجنه😂
مهربون باشید حمایت کنید ❤️
#از طرف نویسندگان مد وان
ممنون از اینکه حرف دلمون رو گفتی فاطی جوووون😍😈
فدات شم
همه حرف دلم رو زدی ولی کو گوش شنوا خواهر من به خدا انگیزه منم کم شده نمیدونم مشکل کجاست آخه من هم تلاشمو میکنم و سعی دارم قلمم رو بهتر از قبل کنم ولی انگار واسه دیوار دارم مینویسم
بخدا که منم الان ببین سه ساعته گذاشتم تازه پنجاه نفر خوندن
بعضی وقتها میگم کاش رمانم رو تو رماندونی گذاشته بودم حداقل کوچهباغ رو
دقیقا تنها دلیلی که باعث شد اینجا بزاریم حمایت ها بود
حالا که حمایت نداریم چه فرقی میکنه اینجا یا اونجا؟تازه اونجا که خواننده هاش بیشترن
هعی خدا واقعا نمیدونم چی بگم خودمون میگیم و دلمون به حال خودمون میسوزه😟
🥲💔
دقیقاااا درسته حرفات
یک کامنت شما نمیدونید که چقدر به ما انرژی میده
باید زیر هر پارت بنویسم که حمایت کنید
لطفا به فکر نویسنده های سایت هم باشید😊
دقیقا
چه حق گفتی فاطمه جانم🥲😔
عاااالی بود
خسته نباشی 😁😊
مرسی عزیزمم♥️
شکلات میده خدا کنه واقعا شکلات باشه چیز دیگه ای نباشه عالی بود خسته نباشی 🌹
مرسی نسرین جون که میخونی❤️امیدوارم که فقط شکلات باشه
مالکی خدایی خیلی خوبه شوگرددی به این میگن😂
🤣🤣🤦🏻♀️
اتفاقا خودمم تو پارت بعدی همینو نوشتم😂😂ولی خب فعلا خوبه بعدا ازش بدتون میاد🥲😂
شکلات؟
*سعی در مثبت فکر کردن
مثبت باش تانسو مثبت باش😂😂
رمان بسیار زیبا با موضوع منحصر به فرد من رمانت رو دنبال می کنم اما اینبار حیفم اومد کامنت بزارم
خسته نباشید 🌹♥️
خیلی ممنونم الهه جان ♥️
شما نمیدونید حتی یه کامنتتون چقدر به ماها انرژی میده
بسیار دل انگیز و فرحبخش😂😂😂😂💖
😂😂😂♥️