رمان بخاطر تو پارت ۵۱
از فیلم بیرون میام و براش مینویسم :تو چرا انقدر قشنگی اخه بچه.
اونم برام تایپ میکنه:تو خودت از بس قشنگی همرو قشنگ میبینی
چرا انقدر مهربون بود آخه
_چرا انقدر خوبی تو آخه دورت بگردم.
برام خدانکنه ای تایپ میکنه و میگه:صبونه خوردید؟
تازه یادم می افته صبونه نخوردیم و به امید میگم:داداش یه جایی رو دیدی نگه دار صبونه بخوریم حتما.
سر تکون میده و میگه:اتفاقا میخواستم بگم که دیدم سرت شلوغه.
لبخندی میزنم و چیزی نمیگم و رو به دلارام تایپ میکنم:یکم دیگه میخوریم تو خوردی؟
شروع به گرفتن ویس میکنه و کمی بعد ویسش ارسال میشه:من اصلا اشتها ندارم یه دو روزی میشه اصلا گشنم نمیشه.فکر کن منی که همیشه در حال خوردنم میلم به غذا نمیره
اخمی میکنم و تایپ میکنم:بیخود…نیام ببینم چیزی ازت نمونده برو خوب غذا بخور.بدو دخترم.
ویسی میگیره و با ذوق میگه:همیشه تو اینستاگرام میدیدم که مردم به پارتنرشون میگن دخترم یا پسرم چندشم میشد ولی خیلی حس خوبی داره الان آرش.
با لبخندی که از شنیدن صداش روی لبم اومده تایپ میکنم و میگم:پس چون دوست داری دخترم صدات میکنم.
…..
(دلارام)
با لبخند و انرژی که از حرف زدن با آرش بوجود اومده از جا بلند میشم و گیتارم رو سر جاش میزارم و به سمت آشپزخونه میرم.اقا رضا رفته بود و برامون نون خریده بود نیمرویی درست میکنم و شروع به خوردن میکنم.
احساس میکنم توی این چند وقت به چایی اعتیاد پیدا کردم پس بلند میشم و چایی برای خودم میریزم و مثل همیشه با شکلاتی که مالکی داده میخورم.
با قورت دادن تکه ی اول شکلات احساس سرگیجه میکنم دستی به سرم میکشم و تا میام بلند شم تعادلم رو از دست میدم و می افتم روی صندلی دستی به سرم میگیرم و چشمامو میمالم.
با احساس خیسی بینیم سمت سینک میرم و بینیم رو زیرش میگیرم و آب قرمز کم کم توی سینک پخش میشه.
بعد از اینکه کامل تمیز کردم خودمو میام بیرون و توی آینه به خودم نگاه میکنم قرمزی چشمامو که میبینم ناخودآگاه خندم میگیره.
کم کم خنده ام به قهقهه تبدیل میشه و صدای خندم کل خونه رو پر میکنه.از شدت خنده دلم درد میگیره و تنفسم سریع تر میشه.
وسط پاییز گرمم میشه و میرم پنجره رو باز میکنم.بعد روی مبل دراز میکشم و خوابم میبره.
چند ساعت بعد
(ارش)
به امیدی نگاه میکنم که درحال صحبت کردن با پرستاره.
اول که ازشون درخواست کردیم تا به صورت سوری به شماره ی مالکی زنگ بزنه و بهش خبر تصادف منو بده مخالفت کرد اما تا امید کارتشو نشون داد و گفت که مامور پلیسه قبول کرد و الان امید داره پرستار رو توجیح میکنه تاچی بگه
میاد سمت من و گوشیم رو از من میگیره.
منم پشت سرش میرم و به پرستار که منتظره مالکی تلفنش رو برداره گوش میدم.
گوشی روی بلندد گوعه پس میشنوم که مالکی میگم:بگو آرش.
پرستار با صدای نازکی میگه:سلام از بیمارستان….تماس میگیرم.صاحب این تلفن تصادف کردن آخرین تماسشون با شما بود.میخواستم بپرسم براتون مقدوره تشریف بیارید تا پرونده ای براشون تشکیل بدیم؟
صدای متعجب مالکی به گوش میرسه:آرش تصادف کرده؟کجا؟
_بله تصادف کردن.نرسیده به گیلان.مثل اینکه چند نفر بین راه ماشینشون رو دیدن و با اورژانس تماس گرفتن.
_گندت بزنن شانس.حالش چطوره؟
_فعلا که بیهوشن مشخص نیست کی بهوش بیان
خداروشکر آسیب چندانی به سر وارد نشده یه شکستگی سطحیه و همینطور دستشون شکسته.
صدای نفس عمیقش به گوش میرسه:تا شب به هوش نمیاد؟
پوزخندی میزنم و پرستار عصبی شده میگه:من نمیتونم پیش بینی کنم آقا احتمالا بهشون بیان ولی ما نمیتونیم مریضو همینطوری به امون خدا ول کنیم فعلا تا فردا هستن اینجا.شما بگید میتونید بیاید فرم پر کنید یا خیر؟
_خودم که نه ولی یه نفرو رو میفرستم که بیاد.
پرستار خدافظی میکنه و من زنگ میزنم به کاوه بهش خبر میدم و بهش میگم که دم دست مالکی باشه تا مالکی اونو بفرسته.
امید از پرستار تشکر میکنه احتمال میدم که مالکی کاوه رو بفرسته بیاد پیش من اما اگه یک درصد کاوه نیومد رو به پرستار میگم:ما وسط یه عملیات مخفیانه هستیم.احتمالا امروز اینجا بمونیم.هزینه هرچقدر بشه پرداخت میکنیم میخوام توی سیستم ثبت کنید که یه مریص با همین مشخصاتی که به این آقا دادید اینجا بستری شده.
پرستار هول شده میگه:جناب سرهنگ من که کاره ای نیستم شما باید با مدیر بیمارستان یا حداقل با مدیر بخش صحبت کنید.
امید سر تکون میده و رو به من میگه:من میرم صحبت کنم.نهایتا از اداره حکم میگیرم.
لبخند تشکر مانندی میزنم و روی صندلی میشینم.
یک ربع بعد امید میاد و میگه:حله داداش موافقت کرد.تو برو تو اتاق بخواب تا ببینیم این یارو کی میاد.
سر تکون میدم و با هم به سمت اتاقی که انتهای راهرو سمت چپ قرار داره میریم.
خیلی قشنگ بود
فقط نمیدونم شکلاته چه بلایی سرش آورده 🥺🤦🏻♀️
پارتای آینده متوجه میشی
مرسی از اینکه خوندی❤️
من احساس میکنم قرارع بمیره 🤣
به خصوص عکسی که گذاشتی هم میشه گفت داره ناپدید میشه😂🥺
عه خدا نکنه کاور روش گردبادی (حوادث)که دلارام توش گرفتار شده ودست آرش که ب سمتش کشیده شده یعنی دلارام رو کمک می کنه که از گرد باد نجات پیدا کنه
بهترین تفسیر 😂🥲
آهان
ممنون 😊
عالی 👏👏👏
مرسی تانسو
فاطمه جان عالی بود خسته نباشی
مرسی عزیزم❤️
اگه بمیره منم میمیرماااا🥲💔
خدانکنههه🥲🥹
فاطی غروب رمانتو میخونم نظر میدم🙃
خسته نباشی فاطمه جانم💛
مرسی عزیزم🧡
عالی بود عزیزم😍😍💞
مرسی تارا جونم
عالی نوشتی خداقوت
منم هیجان گرفت😂 وای دلی فقط چیزیش نشه😟
مرسی لیلایی 💚
پارت های بعدی متوجه میشیم کم کم