رمان بخاطر تو پارت ۵۵
_داداش بیا شام
حوله رو از دورم باز میکنم و لباسم رو تنم میکنم و میرم پایین روی صندلی میشینم و همون لحظه میگم:حال آرمین بد شده.باید بریم دیدنش.
دستاشون متوقف میشه و مامانم میگه:چرا حالش بد شده؟
_دکتر گفته که موندنی نیست.اروزش بود شمارو ببینه.میخواست ازتون بخواد ببخشیدش.
_راه باباشو ادامه داد.
صدام بلند میشه و داد میزنم:نه مامان اون راه بابارو ادامه نداد.اونم مثل بابا قربانی شد اما نمیدونم تو چرا نمیخوای اینو باور کنی که نه بابا نه آرمین هیچکدوم عاشق مواد کشیدن نبودن.اونا رو اون مالکی حرومزاده معتاد کرد.یک بارم که شده باور کن که بابا مارو دوست داشت.بخاطر ما همه ی اون کار هارو کرد
چشماش از اشک پر میشه و میگه:دوست داشتن ما به چه قیمتی.راحتی و رفاه ما به قیمت خون جوونای مردم؟تهش چی شد؟این شد وضعیت من…اون شد وضعیت آرمین…اون شد وضعیت خودش.خودش نابود شد.تو هم که از اون بدتر فکر انتقام افتاده تو سرت نمیگی یه مادر ذلیل دارم تو خونه چشم انتظاره.اومدی خونه دستت و سرت گچ داره میگم چی شده میگی هیچی معلوم نیست چیکار داری میکنی.
و صدای گریه اش بلند میشه
اروم میگم:ببخشید مامان صدام بالا رفت.ولی آرمین…آرمین از این قضیه ها سواست.
_تو فکر میکنی من دوست ندارم ببینمش؟چرا ولی دلم طاقت نمیاره.وقتی میبینمش بدبختیامون یادم میاد.نمیتونم پاره ی تنمو ببینم گوشه ی تخت.نمیتونم همش اون روزایی که درد میکشید رو یادم میاد.
_بیا بریم بودنت رو حس کنه.نزار….نزار آرزو به دل بمونه.
با شنیدن این حرفم صدای گریه اش بلند تر میشه و از آشپزخونه بیرون میره
اهو میپرسه:حالش خوب میشه؟
دستی به چشمام میکشم و میگم:دکتر گفت باید منتظر معجزه باشیم.
قطره اشکی از گوشه ی چشمش می افته و میگه:ما هیچوقت با آرمین قهر نبودیم.شاید مامان یکم ناراحت بود اما ما میدونستیم که تقصیر آرمین نبوده.
سری تکون میدم و میگم:مامانو راضی کن بیاد.
و از آشپزخونه خارج میشم.و به سمت اتاقم میرم و روی تخت دراز میکشم و به گذشته فکر میکنم.به اینکه چیشد که اینطوری شد.چی باعث شد همه چی از هم بریزه و فقط به یک جمله میرسم:بابا میخواست ما تو رفاه باشیم.
اولا که به این فکر میکردم حالم از هر چی رفاهه بهم میخورد اما حالا که تقریبا یک پنجم اموال مالکی به اسم منه میفهمم که وقتی مزه ی پول بره زیر زبونِ ادم چه حس خوبیه.
یک پنجم اموال مالکی میشه شرکت که به اسم منه و حتی این خونه که مال مالکی بود اما به اسم منه و دوتا از شرکت های خارجی که اونم به اسم منه.
انقدر به اینده فکر میکنم که خوابم میبره
…..
_سلام امید جان رسیدی؟
صدای امید تو گوشم پخش میشه :سلام داداش آره رسیدم فقط اینجا مطمئنه؟
_آره داداش مطمئنه.حواست بود دیگه؟مشکلی که پیش نیومد.
_نه بابا مثلا پلیسما حواسم بود الانم تازه دارم راه می افتم سمت تهران.
لبخندی میزنم و میگم:دمت گرم تو زحمت افتادی.
_این چه حرفیه.من پشتتون هستم.
امید جنسارو برده بود خونه ی پدری فرزاد تو اردبیل که چند سالی هست خالیه.
گوشیم رو به لپ تاپ وصل کردم و ویسی که دیروز از مالکی گرفتم رو توی سیدی خام میریزم.
توی این ویس مالکی اعتراف کرده بود که جنس مال آشپزخونه ی خودشه و تقریبا میشه گفت مدرک کوچیکی حساب میشه.
به کاغذ توی دستم نگاه میکنم.ادرس آشپزخونه که مجید توی هلند بهم داده بود.مالکی هیچوقت ادرسشو به من نداده بود و من هیچوقت اونجا نرفتم.حالا باید یه جوری به آشپزخونه نفوذ کنم.
کوتاه بود اما خیلی قشنگ بود خسته نباشی👌
پارت بعدی رو سعی میکنم طولانی تر بنویسم
مرسی که خوندی❤️
عالی بود فاطمه جان … خسته نباشی❤️💜
مرسی عزیز دلم♥️
یکی نیست کتاب نحواگر اسب رو خونده باشه یعنی 🤦🏻♀️
بگید ببینم بخونم یا وقتم هدر میره🤣🤦🏻♀️
نجواگر
نه😂😂من کتاب هر دو درنهایت میمیرند و بینهایت پیشنهاد میکنم
ممنون میخونم حتما
کتاب به فردا فکر نمیکنم هم بی نظیره یعنی
به شدت پیشنهاد میکنم 😁
مرسی حتما میخونمش
این چه وعضه خبر دادن دلارام آخه اینقدر سریع🤣🤣
مرسی از قلم زیبات💜😍
داداش مرد😂
مرسی که خوندی جانم💚
فاطمه عزیزم خیلی زیبا نوشتی واقعاً عالی بود،❤️👌👌
مرسی که خوندی نسرین جان🧡
#حمایت از فاطمه گلیی🥰🤍
مرسی غزل جانم
آفرین قشنگم خسته نباشی👌🏻😘
مرسی نیوشا جونم🧡
خدا قوت عزیزم🖇️
مرسی نوشین قشنگم💙
بیچاره آرمین😥
حس میکنم بلایی سر امید میاد وای خدا نکنه🤒😟
آره واقعا
خدانکنههه🥲😂💔