نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت ۵۶

4.1
(60)

(دلارام)
همان شب

از گرما و از خواب پامیشم و به شدت عرق کردم

.به پنجره نگاه کردم که بازه.اخه کی وسط پاییز اینجوری پیشه.

با شنیدم صدای راه رفتن کسی ترسیده از جام بلند میشم و سریع دستمو به لامپ میرسونم.

همچنان صدای راه رفتن میاد. گوشیمو ورمیدارم و چراغ قوه رو روشن میکنم.

ترسیده در اتاقو باز می‌کنم و خارج میشم.

دستمو رو دیوار میکشونم تا به پریز لامپ برسم و وقتی روشنش میکنم صدای راه رفتن از آشپزخونه میاد.

نزدیک آشپزخونه میشم و میگم:کی اونجاست؟

کسی رو میبینم که پشت به من روبه روی سینک وایستاده و وقتی جلوتر میرم میبینم که خودمم.

متعجب شده با نفسی که سنگین شده میگم:هی..اینجا چخبره؟

اون یکی من بی توجه به این یکی من بسته ای شکلاتی که مالکی داده بود رو بیداره و میره جلو تلویزیون میشینه.

شروع به خوردن دونه دونه ی شکلاتا میکنه و بعد عین روانیا می‌خنده.

ترسیده عقب عقب میرم اما از پشت حضور کسی رو حس میکنم برمی‌گردم عقب و مالکی رو میبینم که با لبخند ترسناکی میگه:شکلات میخوای؟

جیغی می‌کشم و یهو از خواب می‌پرم.

به در و دیوار نگاه می‌کنم پنجره بستس و لامپا خاموش
از جا بلند میشم و میرم سمت آشپزخونه همه چی مرتبه و نگاهم سمت میز کشیده میشه جعبه ی شکلاتا رو میز نیست.

نفس عمیقی میکشم و لیوان آبی میخورم.

میرم که بخوابم اما دست و دلم نمیره.انگاری که حامله باشم ویار شکلات میکنم و میرم یه شکلات میخورم

.بسته ی شکلاتا داره تموم میشه و فکر می‌کنم باید از مالکی دوباره درخواست شکلات کنم.

جعبه رو سر جاش میزارم و میرم میخوابم

صبح با صدای کوبیده شدن در از خواب پامیشم دوباره ترسیده از جا بلند شدم و از چشمی نگاه کردم که دیدم ستاره رو در ریتم گرفته و قر میده.

در رو باز کردم میخواد حرفی بزنه اما با دیدن من میگه:تو چرا اینجوری؟

_چجوریم؟

به سمت آیینه میرم و توش خودمو نگاه می‌کنم چشمام پر شده از خون.

_نمیدونم چم شده جدیدا اینطوری شدم هی خون دماغ میشم هی چشمام قرمزه

نون بربری رو روی میز نهارخوری میزاره و میگه:برو دکتر مریض نشده باشی.

می‌شینم پشت صندلی و میگم:ستا من نمیخورما.

اخم میکنه و میگه چرا مثلا؟دیشبم شام صدات کردم نیومدی اصلا شام خوردی؟

سر به نشونه ی منفی بالا میندازم

_مامانم رفته آرایشگاه منم صبونه بخورم باید برم.شب عروسی داریم.بیا بیا این پنیرارو حاضر کن یه لقمه درست کن تا من چایی میزارم.

براش چند تا لقمه میگیرم و درنهایت راهی ارایشگاهش میکنم خودمم یه لیوان چایی میخورم با دوتا شکلات.

چهار پنج تا بیشتر نمونده و من از الان استرس تموم شدنشو دارم.

(آرش)

برای صبحانه پایین میرم و شروع به خوردن میکنیم چشماش قرمز مامان نشون گریه کردنشه

وقتی صبحانه تموم میشه من میخوام از آشپزخانه خارج شم که مامان میگه:امروز میریم آرمین رو ببینیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

احساس کردم توهم زده 🤦🏻‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

آره منم همین حس رو میکنم👌🏻👌🏻
ممنون از پارت های قشنگ ات فاطمه ژونمم🥰❤

saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشی

لیلا ✍️
1 سال قبل

خسته‌نباشی عزیزم 💚

دلارام معتاد شده بیچاره😞

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از فاطمه گلیی🥰🤍

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

بیچاره دلارام یعنی با تمام شدن شکلاتها میخواد بره سراغ مالکی ؟ولی عجب خوابی بود کاش لااقل دلارام بخودش بیاد موفق باشی

FELIX 🐰
1 سال قبل

سلام
من شوهر عمه ام فوت شده برای همین چند روز نمیتونستم بیام تو سایت امروز اومدم رمان رو خوندم مثل اینکه یکی به اسم لیلا زیر پارت رمان سعید پیام داه بوده پیداش کردین؟ چون واقعا نگران شدم

لیلا ✍️
1 سال قبل

ستایش بیا پی‌وی جوابتو دادم

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
1 سال قبل

ممنون از پارت زیبات گلم💕

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x