نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت ۶۲

3.9
(159)

سه روز بعد

چایی برای خودم میریزم و دست میکنم توی جیب روپوش سفیدم و شکلاتی درمیارم و شروع به خوردن میکنم

روی صندلی چرخ دار می‌شینم و چرخی میزنم و به آیینه نگاه می‌کنم.چشمام گود افتاده بود و به طرز قابل توجهی لاغر شده بودم.

_خانم رستمی.امروزم شروع نمی‌کنیم به ساخت؟

به سمت صدا برمی‌گردم.یکی از کسایی بود که توی آشپزخونه تقریبا زیر دست من حساب میشد.سه روزی هست که اینجا مشغول به کارم.

پلیس بهم یه ساعت داده و با فشار دادن یکی از دکمه هاش میتونستم از محیط عکس بگیرم

.این چند روز با بهونه ی تحقیق و گرفتن اطلاعات بیشتر هیچی تولید نکردیم اما مالکی دیگه کم کم داره خسته میشه.

رو به اون پسر تقریبا جوون میگم:چاییمو بخورم کارت دارم.

سر تکون میده و من توی خوردن چاییم عجله میکنم

بعد از اینکه چاییمو خوردم بلند میشم و میگم:مسعود تو خیلی وقته اینجایی.میتونی بگی چیزایی که تولید میکنن چه شکلین؟مثلا شیشه رو به چه مدل هایی تولید میکنن
.
سر تکون میده و میگه:بیاید با من

و به سمت قفسه ای میره و کلربوکی درمیاره و میگه:تو این هست همه چی.تقریبا همه جا به شکل قرصه اما اینجا ما به شکل پودر تولید میکنیم.

_چرا پودر؟

_خب…پودر رو میشه راحت تر خارج کرد.مثلا آخرین باری که از کشور خارج کردیم شکلات بود.

متعجب و پر استرس برگشتم و گفتم:چی بود؟

_شکلات…بین مغز فندقیِ شکلات پودر شیشه رو میریزیم و پخشش میکنیم بخاطر همین پلیس شک نمیکنه

_عکسی از همین شکلاته که تولید کردین داری؟

به سمت قفسه ی دیگه ای میره و جعبه ای در میاره و میگه:اینه…تو این جعبه میزاریم…چطور؟

با دیدن جعبه قلبم وایمیسته.این که شکلاتِ منه.

یعنی…؟نه…نه خدایا امکان نداره.

درحالی که نگاهم به جعبه اس میگم:بگو جواد بیاد میخوام برم.

_بله؟

تقریبا داد میزنم:بگو جواد بیاد میخوام برم.

و یک ساعت بعد جلوی در آزمایشگاهم با پاهای لرزون داخل میشم و به سمت پذیرش میرم.

_میخوام آزمایش بدم

پرستار پر اخم نگاه میکنه و میگه:به سلامتی.وقت قبلی دارید؟

_نه خانم اورژانسیه.

چشماشو تو حدقه میچرخونه و میگه:چه ازمایشی؟
میمیرم تا بگم اما میگم:اعتیاد.

…..
بعد از اینکه ظرف ادرار رو تحویل دادم میگم:چقدر طول میکشه تا بیاد؟

_بستگی داره دیگه.

و بعد دستاشو به حالت پول درمیاره.

_هر چقدر بخواید میدم…تا آخر امروز تحویلم بدید.

_اوکیه.بده به خودم کارتو راه میندازم.

شماره کارتشو ازش میگیرم و براش مبلغی رو پرداخت میکنم.

توی این چند ساعت توی خیابونا پرسه میزنم و التماس میکنم که اونچیزی که فکر میکنم نباشه.

با صدای زنگ گوشیم دست از فکر برمی‌دارم و به شماره ی ناشناس نگاه می‌کنم.

_بله؟

_سلام عزیزم..محمدیم همون خانومی که تو ازما…
_بله بله شناختم.جواب اومد؟

_آره میتونی بیای تحویل بگیری؟

آره آره اومدم
…..
_متاسفم.تست شما مثبته.

پاهام میلرزه و میوفتم زمین.من میخواستم به آرش کمک کنم حالا خودم درگیر شدم؟

خدایا این چه مصیبتیه.

با بغض از روی زمین بلند میشم و دستمو به دیوار می‌کشم و توجهی به صدای کسی کع از پشت
میگفت:خانوم حالت خوبه؟نمیکنم.

گوشیمو درمیارم و شماره ی امید رو میگیرم‌
_جانم دلارام

_الو امید…

_جانم؟صدات چرا میلرزه چی شده؟

_بدبخت شدم

و بعد صدای گریم بلند میشه

….

هممون نشستیم دور هم.

امید یه گوشه سرش میون دستاشه.ستاره داره فاطمه خانوم رو آروم میکنه و حاج رضاهم یه گوشه بدتر از رضا افتاده.

منم گوشه این نشستم و آروم گریه میکنم.

صدای فاطمه خانم بلند میشه:خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم.یا فاطمه ی زهرا خودت به داد بچم برس.

حاج رضا میگه:بسه خانوم جان.وایسا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

بعد رو به من میپرسه:بابا جان.شما از کجا اینجوری شدی اخه؟خودت که….؟

با چشمای اشکی نگاش میکنم و میگم:حاجی من اگه خودم مصرف میکردم الان دیگه دردم چی بود.به خاک بابام اگه من خودم خبر داشته باشم.

حاج رضا سر تکون میده ومیگه : من از امانت پدرت خوب نگهداری نکردم.تقصیر من بود.

امید عصبی شده بلند میشه و میگه:عه الان مگه وقت این حرفاست.دلا بلند شو بلند شو بریم بالا
.
میاد و از بازوی من میگیره و منو میکشه با خودش وقتی به خونه می‌رسیم و روی مبل میشینیم.

خودمو تو بغلش میندازم و با صدای بلند گریه میکنم.میون هق زدنم میگم:امید…شیشه اس.بدبخت شدم.

منو توی آغوشش نوازش میونه و آروم میگه:هیش…مگه من مردم اخه؟من کنارتم خوب میشی.ففط بزار چند دقیقه فکر کنم ببینم چیکار باید بکنیم.

اینم یه پارت نسبتا طولانی
بعد از یه هفته حمایت قوی بکنیدا
احتمالا پارت گذاری بخاطر تو یکم دیر به دیر باشه چون میخوام پارت ها طولانی تر باشه و شماهم راضی باشید💜

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 سال قبل

اولین کامنت
اولین بازدید کننده
اولین امتیاز
😝😝

saeid ..
1 سال قبل

عالی بود خسته نباشی

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

من که به کوتاهش هم راضیم چون موضوع و قلم نویسنده رو دوست دارم 😡 مردوشور ببره مالکی رو که به این دختر بیچاره هم رحم نکرد

لیلا ✍️
1 سال قبل

دلم واسه این رمان تنگ بود بیچاره دلی حالا خوب شد فهمید عالی بود عزیزم👌🏻👑

Ghazale
Ghazale
1 سال قبل

#حمایت از فاطمه گلییی✨️🤍😃

Tina&Nika
1 سال قبل

عالی بود ای مالکی رو تو گور بندازمش کثافت *******خبههلهلتلل دیوانه شدم 🤬🤬🤬

Newshaaa ♡
1 سال قبل

آخییی الهی بمیرم برا دلارام🥺💔

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

خدانکنههه🥲

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x