نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت ۶۷

3.3
(198)

به سمت خونه برمی‌گردم و وقتی میرسم خونه امید و آرش منتظر من نشستن.

_چیشد؟

خودمو روی مبل پرت میکنم و میگم:دوربین داره….آیی

امید لعنتی زیر لبش میگه و آرش توی فکر فرو رفته.
از جا بلند میشم که آرش میگه:چی میخوای؟

_آب

از جا بلند میشه و میگه:تو بشین من برات میارم.
با لبخند ازش تشکر میکنم.

وقتی برام آب رو میاره یه نفس سر میکشمش و بعدش میگم:فکر کنم با یه تیم بزرگتر طرفیم.

سوالی نگاهم میکنن که میگم:امروز وقتی رفتم پیش مالکی داشت با رضایی حرف میزد و میگفت نمیزارم منو از تیم بندازن بیرون
.انگار میخواد با یه نفر از خارج قرارداد ببنده و اون حجم موادی که قرار بود بفرسته خارج رو بخره.و بفرسته برای اونطرف قرارداد قبلیش

امید اخم میکنه و میگه:باید یه نقشه بکشیم.من با دوستم حرف میزنم یه راهی پیدا میکنیم باید خیلی زود قبل از اینکار دستگیرش کنیم.

از جا بلند میشه و با دوستش تلفنی صحبت میکنه
.
آرش بلند میشه و میاد کنار من میشینه و میگه:مالکی چی گفت؟

با لبخند بهش نگاه می‌کنم و میگم:نه که زیادی جذبم شده اص…

پرید وسط حرفم و گفت:بیخود کرده.دلا اگه حس میکنی حتی یک درصد هم با یه چشم دیگه بهت نگاه میکنه بهم میگی خب؟شده قید همه ی این سال هارو میزنم و حقشو میزارم کف دستش.

متحیر و ناباور از این ری اکشن میگم:آرش…قربونت برم من داشتم شوخی میکردم.تو خودت میدونی که من چقدر روی این مسائل حساسم.

نفس عمیقی میکشه و سرشو به مبل تکیه میده و میگه:وقتی بابامو ازم گرفت انگار یه تیر زد به پام.
بعد که مامانم اونجوری شد یه تیر دیگه.و ارمینم یه تیر دیگه از پا نیوفتادم چون فکر میکردم امید انتقام دارم
ولی میگن هر کیو از چشم بزنی از پا میوفته.تو چشممی.اگه تورو بزنن دیگه امیدی برام نمیمونه.
خودتو از من نگیر خودتو ازم دریغ نکن.خب؟

انقدر مظلوم این حرفارو زد که بغض کردم و گفتم:الهی من دورت بگردم.قول میدم…قول قول قول.

گاهی وقتا ما آدما یه سری قول ها میدیم که هیچوقت نمیتونیم بهش عمل کنیم.

مثلا من الان به آرش قول دادم که خودمو تو خطر نندازم.درحالی که اگه میدونستم قراره توی چه شرایطی قرار بگیرم هیچوقت قول نمی‌دادم.

هیچوقت بهش امید نمی‌دادم که قراره از مهلکه دور بمونم.

هیچوقت بهش اطمینان از خطر دور بودن رو نمی‌دادم.چون فکر میکردم که داریم به پله های آخر نزدیک میشیم.

فکر میکردم که فقط مالکی رو دستگیر میکنیم و تمام.
اما نمیدونستم که این درواقع یه شروع بود نه یه پایان

…..

صبح با صدای گوشیم چشمامو باز می‌کنم.

تن عرق کردم ردپا دردی بود که دیشب کشیدم.

به طرف گوشیم میرم و با دیدن شماره ی مالکی متعجب به ساعت نگاه می‌کنم که ۹ رو نشون میده

_بله؟

صدای پر انرژیش میاد:سلام سیما جان.خواب بودی؟

صدام رو صاف میکنم و میگم:سلام…راستش اره ولی کم کم باید بیدار میشدم.

_میخواستم بگم که…اون قضیه ی تولید کنسله الان میخوام برام یه کار دیگه کنی.

_چه کاری؟

_پشت تلفن که نمیشه بیا کارخونه که بعدش بریم تالار.

باشه ای میگم و بعد از خداحافظی به سمت کمدم میرم و مانتو شلواری انتخاب می‌کنم و حاضر میشم

بدون خوردن صبحانه از خونه خارج میشم اما از دکه ی سر خیابون یه آبمیوه و کیک برای خودم میخرم.

وقتی به کارخونه میرسم با سرعت و عجله به سمت اتاق مالکی میرم و قبل از وارد شدن یه نفس عمیق می‌کشم و در میزنم.

_بیا تو سیما.

چشمم به دوربین مداربسته ی بالای اتاق میخوره و می‌فهمم که گول زدن مالکی اونقدر هم فکر میکردم آسون نیست.

وارد میشم و میگم:سلام آقای سحر خیز.

می‌خنده و میگه:واقعا ببخشید عزیزم

کاری که میخوام انجام بدیم انقدر برام مهم بود که اصلا ساعت و نگاه نکردم.

با کنجکاوی و یه لبخند تظاهری نشستم روی صندلی و چه خوب که قبل از ورود به کارخونه ضبط صوت گوشیم رو روشن کردم.

_ببین کاری که من میکنم توی ایران زیاد فروش نداره.ولی توی خارج خریدار زیاد داره.
خیلیا هستن که باهامون قرارداد میبندن.اخرین کاری که قرار بود بفرستم براشون دزدیده شد و من هنوز هم دنبال یه سرنخ از کسی هستم که اینکارو کرده اما این مهم نیست مهم اینه که من اعتماد طرف قرارداد رو دوباره جلب کنم.میخوام اینبار تقریبا با قیمت کمتر همون اندازه مواد رو براشون بفرستم.

_خب ما که هنوز چیزی نساختیم.

_خریدم.از یکی خریدم اما میدونی مشکل چیه؟

مشکل اینه که موادی که ما میفرستیم خارج با بقیه فرق داره.باید جوری باشه که کسی نتونه تشخیص بده.حالا توی بطری آب توی مواد خوراکی یا حتی تو چمدونای لباس.

اما این موادی که من خریدم یکمی زیادی بزرگه برای اینکار.

_خب من چیکار باید بکنم؟

_ازت میخوام توی حل کردنش یا پودر کردنش بهم کمک کنی.

خب اینکار آسون تر از کار قبلی بود و همینکه امید با صحبت کردن با دوستش به نتیجه های خوبی رسیده بود و ما الان یه نقشه داریم
…..

از آزمایشگاه خارج میشم و به سمت مالکی که جلو در وایستاده بود رفتم.

_سلام.

لبخندی میزنه و میگه:سلام عزیزم.حالت چطوری
با اینکه دوست دارم کفشمو بکنم تو حلقش میگم:خوبم.یکم خسته ام

_خسته؟چیکار کردی امروز؟

_تقریبا دو کیلوی آخر رو داریم آب میکنیم.و خب میدونی که آب کردن اون همه مواد توی یک هفته چقدر سخت و خسته کننده است.

_آره و واقعا نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم.

انگشتامو به حالت مول بالا میارم و میگم:اینطوری جبران کن.

می‌خنده و میگه:چششممم.

یک هفته است که داریم مواد هایی که مالکی خریده رو آب میکنم.البته با امید و آرش هم بیکار نموندیم و کلی نقشه ریختیم.

و من مطمئنم دستگیر شدن مالکی جزو اتفاق هایی که توی همین یک ماه آینده می افته.

….

ده روز بعد.
(آرش)

آخرین کارتون شکلات هارو هم داخل کامیون میزارم و یکی از کارگر ها میاد در رو میبنده.

رسیدی رو به سمتم میگیره و ازم درخواست امضا میکنه.اون امضایی که همیشه پای گند کاریای مالکی میزنم و با امضای اصلیم فرق داره رو میزنم پای لیست.
بعد از گرفتن برگه سوار ماشین میشه و میره.

به امید زنگ میزنم و فقط یک کلمه میگم:وقتشه.

(راوی)

دلارام به سمت منشی که درحال بردن سینی قهوه به سمت اتاق مالکی است می‌رود و میگوید:بزار من می‌برم.

نگاهی به سینی می‌اندازد و میگوید:به نظرم یه کیکی بيسکوئيتی چیزی هم باشه خوب میشه ها

منشی با استرس میگوید:چشم خانم الان می آرم.

دلارام میگوید:نمیخواد من میرم.

به سمت آبدارخانه می‌رود و همزمان حواسش به سقف و اطراف هست و تعداد دوربین های مدار بسته را می‌شمارد

همزمان آرش وارد کارخانه می‌رود و به سمت میز منشی میرود

_سلام آقای افخم.

آرش لبخندی به منشی زده و میگوید:هستن آقای مالکی؟

منشی سر تکان می‌دهد و میگوید:بله بزارید بهشون خبر بدم.اتفاقا پیش پای شما خانوم رستمی هم تشریف اوردن

آرش دست می‌برد که تلفن را از منشی بگیرد همزمان پودر قرص خواب آور را نامحسوس در لیوان قهوه می‌ریزد و میگوید:پس اگه ایشون هستن مزاحم نمیشم‌ فقط بعدا بهشون بگید که من اومدم.

منشی قانع شده چشمی میگوید و آرش آرام از کارخانه خارج می‌شود و به سمت ایرپادش و امید میگوید:انجام شد.

دلارام با چند بيسکوئيت و لیوان اب از آبدار خانه خارج می‌شود و او نیز به امید میگوید:فقط پنج تا سمت اتاق مالکی هست.

توی اتاق هم چهارتا هست.دوتا اتاقو میگیرن و دوتا هم دقیقا بالای گاوصندوق.

و به سمت میز می‌رود.

سینی را برداشته و سمت اتاق می‌رود در می‌زند و وارد می‌شود.

بعد از سلام و احوال پرسی با مالکی مینشیند و لیوان آب را برمی‌دارد و قهوه را به او تعریف می‌کند

کمی بعد به خواسته ی دلش رسیده و مالکی به خواب می‌رود

طوری که جلب توجه نکند از پشت ایرپاد به امید میگوید:انجام شد

امید به دوستش اشاره می‌کند و دوربین های مداربسته را هک می‌کنند و تصویر را طوری بارگذاری می‌کنند که انگار هیچ کسی درون اتاق نیست

رو به دلارام میگوید:زودباش برو سراغ رمز گاوصندوق.

دلارام از جا بلند میشود و همانطور که حواسش به در است سعی میکند حرکات دست مالکی را به یاد بیاورد.
چرخشی به شکل لوزی

امتحان میکند۲۴۸۶

کادر قرمز می‌شود و دلارام سراغ عدد بعدی می‌رود

۶۸۴۲

باز کادر قرمز میشود.

رمز سوم ۴۸۶۲

باز کادر قرمز

صدای چیشد گفتن امید می آید.

_دارم رمزو امتحان میکنم.

صدای دوستش می اید:اعداد زوجن ده دقیقه طول میکشه تا ترتیبشو پیدا کنم.

امید میغرد:وقت نداریم.

دلارام صلواتی می‌فرستد و اخرین عددی که به ذهنش می‌رسد را امتحان میکند.

۸۶۲۴

صدای تیک باز شدن در گاوصندوق می آید.

با شادی میگوید:باز شد..

امید خوشحال میگوید:ایول هر چی دستت رسید از هر صفحه اش عکس بگیر و دربیا خب؟

و همینکار را می‌کند از هر صفحه از پرونده های مختلف عکس می‌گیرد

به سمت آخرین پرونده می‌رود اما تا آن را باز می‌کند چشمش به آگهی ترحیم خانواده اش می افتد.

واقعا قرار نبود پارت بفرستم اما چون نصف بیشتر رمان رو اینجا گذاشته بودم نمیشد جای دیگه شروع کرد پس سعی می‌کنم رمان رو همینجا تموم کنم
دوستش داشته باشید دیگه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 198

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

چه خوب که برگشتی قلمت بهتر از قبل شده واقعاً👌🏻👏🏻

Newshaaa ♡
1 سال قبل

عزیزم دیگه نرو لطفا بذار لذت ببر از این رمان قشنگ با عشق هم ادامه بده ما خودمون تو رو حمایت میکنیم❤😍
عااالییی بود خوشگلم این آرش برای چی انقدر جذابههه😍😂😭😭😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

حمایت❤️‍🔥

saeid ..
1 سال قبل

وای خداروشکر بالاخره از به خاطر تو پارت دادی 🥺🤦🏻‍♀️

خیلی قشنگه این رمان
من اینو بیشتر دوست دارم تا رمان بعدیت
شخصیت هاش احساس میکنم پخته تر هستش
البته امیدوارم ناراحت نشی 🥺
چون اینو دیدم بیشتر خوشحال شدم
البته اونم قشنگه هاااا

عالی بود خسته نباشی

تارا فرهادی
1 سال قبل

خوش اومدی فاطمه جون❤️
خسته نباشی😘❤️

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x