نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت ۶۸

3.9
(15)

دستانش میلرزد

نفرت وجودش را پر می‌کند
چشمانش را سمت مالکی که بی هوش روی میز افتاده سوق می‌دهد و دندان روی هم میسابد.

صدای امید می اید:الان یکی میاد تو زود باش بیا بیرون
مدارک را سر جایش گذاشته و به امید میگوید :دوربینو به حالت اولش برگردون.

با جیغ به سمت بیرون می‌رود و میگوید:وای آقای مالکی.
رو به منشی میگوید:بگو یکی بیاد کمک.

وکمی بعد اورژانس می‌رسد.

دلارام به سمت منشی میرود و میگوید:من یه کار خیلی فوری برام پیش اومد آقای مالکی به هوش اومدن بگو بهشون که من اینجا بودم الان مجبورم برم

_باشه خانم رستمی شما بفرمایید من حتما به ایشون میگم.

خداحافظی می‌کند و از کارخانه خارج می‌شود.

به سمت ماشین امید می‌رود و در را باز می‌کند

همزمان که مینشیند فریاد میکشد:ایول…بریم که بزنیم تو گوش باند مواد مخدر.

امید با لبخند گوشی را از دست دلارام گرفته و نگاهی به عکس ها می اندازد

سپس میگوید اینارو برام بفرست میزارمت خونه خودم میرم اداره.

سری تکان می‌دهد و روبه دوست امید میگوید:خیلی لطف کردی شماهم ممنونم ازتون

مرد محترمانه میگوید:منو امید این حرفارو نداریم خوشحال شدم تونستم کمک کنم

لبخندی می‌زند و به پیام آرش که نوشته:از کارخونه بیرون اومدی خانوم مارپل،پاسخ میدهد:بله آقای پوارو مثل اینکه همه چی افتاده رو غلتک

چند لحظه بعد پیام آرش می اید:به لطف شماست اینا خانوم مارپل.

شکلک خنده می‌فرستد و آرش میگوید:رسیدی خونه بهم بگو میخوام بهت زنگ بزنم کارت دارم.

با کنجکاوی میگوید:خب الان بگو

_نه الان نمیشه باید تلفنی بگم.

_باشه.

(دلارام)
به خونه که می‌رسیم اولین کاری که میکنم اینه که به آرش پیام میدم رسیدم و دو دقیقه بعد باهام تماس میگیره
_جان دلم.

با صدای بشاش میگه:جان و دلت بی بلا عزیز دلم.حالت خوبه؟جاییت درد نمیکنه؟

درحالی که تیشرتمو تن میکنم میگم:نه عزیزم خوبم تو چطوری خوبی؟

_صدای تورو که می‌شنوم خوب میشم.

با ذوق و کنجکاوی میگم:چی میخواستی بهم بگی زود باش بگو که مردم از فضولی.

صدای خنده ش میاد و خیلی یهویی میگه:میخوام راجب خودمون با خانواده ام صحبت کنم.

سرجام خشک میشم و میگم:چی؟

_میگم که میخوام راجب خودمون با مامان و آهو حرف بزنم کم کم.

_چیزه..آرش..یعنی..چی بگم…آخه

_چرا انقدر من و من میکنی عزیزم؟چیزی هست که بخوای بهم بگی؟

_میدونی به نظرت یکم زود نیست؟

_عزیز دلم نمیخوام که همین فردا عروسی بگیرم که فقط میخوام علنیش کنم قایمکی نباشه.بعد که حالت بهتر شد میام خاستگاری.

از شنیدن این حرف خود به خود لبخند میزنم اما سریع میگم:فعلا باید مشورت کنم.

_با کی؟

دستامو بالا میارمو میشمرم:با ستاره با نرگس.همینجوری که نمیشه

بلند تر می‌خنده و میگه:باشه قربونت برم.خبر بده بهم خب؟اگه هم حس میکنی فعلا نیاز به شناخت بیشتر داری من درکت میکنم خب؟انقدر پیشت میمونم تا بالاخره خودت بگی بیا منو بگیر.

منم خنده مو آزاد میکنم و بلند می‌خندم.

_که بالاخره میخواد بیاد بگیرت؟

متعجب به نرگس نگاه می‌کنم و میگم:یعنی چی که میخواد بیاد بگیرت؟انگار موندم رو دستتون.

نرگس با خنده میگه:خیلی خب پاچه ی منو نگیر شوخی کردم.

ایشی میگم و رو به ستاره میگم:ببین چه بیشعوره‌.

صدای گوشیم بلند میشه و وقتی بهش نگاه می‌کنم می‌بینم که مالکیه.

نکنه فهمیده باشه

با استرس ب به ستاره میگم:بدو بگو امید بیاد.

انگشتم رو روی آیکون سبز می‌کشم و جواب میدم:بله؟

_سلام سیما جان

امید میاد بالا و من گوشی رو میزارم رو بلند گو:سلام خوبید؟

_مرسی عزیزم تو خوبی؟

_ممنون.

_میخواستم راجب یک موضوعی باهات حرف بزنم.

استرس تموم وجودم و گرفت و همش حس میکردم که قضیه رو فهمیده.

_راجب چی؟

_ببین من تمام شکلات هایی رو که درست کردی رو فرستادم رفت.

درست کردم؟چرا داره یه جوری میگه انگار اون فقط نظارت کرده.

_خب؟

_مثل اینکه نیازه خودم برم و با طرف قرارداد صحبت کنم.ازت میخوام توهم همراه من بیای

_من؟چرا؟

بعد از کمی من و من میگه:ببین من از کارت خیلی راضی بودم.میخوام تورو به عنوان آشپز جدیدم معرفی کنم.

چرا نمیتونم باور کنم؟

به امید نگاه می‌کنم که لب میزنه:بگو به کیا میخواد معرفی کنه؟

_به کیا قراره منو معرفی کنید.

بعد از کمی مکث میگه:خب..خب میدونی که من با هر کسی قرارداد نمی‌بندم و این کسی که براش جنس فرستادم خیلی وقته منو میشناسه.
باید بگم که چرا جنسا تغییر کرده.باید دلیلش رو که تویی نشونش بدم.

_خب من که جنسارو نساختم شما اونارو خریدید

کلافه میگه:خب اوناکه نمی‌دونن.اصلا چرا دارم توضیح میدم.من به عنوان رئیست بهت دستور میدم.باید با من بیای آماده باش دو روزه دیگه میریم.

و بعد قطع کرد.

به امید نگاه می‌کنم که میگه:باید بهشون خبر بدم که داره خارج میشه.باید لب مرز بگیریمش

از جا بلند میشه که من میگم:پس رضایی چی؟

_رضایی؟

_دست راستش همونی که گفتم میشناسمش.اونم باید بگیریم.

سر تکون میده و میگه:به اونجاشم فکر میکنم.

و بعد از خداحافظی از در خارج میشه.

صدای نرگس میاد که به ستاره میگه:داداشت نمیخواد زن بگیره؟

نگاهم سمتش کشیده و با لبخند شیطنت واری میگم:به تو چه.خبریه کلک؟

سعی میکنه لبخند نزنه اما موفق نمیشه و میگه:آخه حیفه امید واقعا پسر خوبیه میدونی چی میگم.

ستاره با خنده بهش میگه:تورو بگیریم واسش؟

و بعد صدای اعتراض نرگس بلند میشه و بحثی بینشون بوجود میاد اما ذهن من درگیر یه چیزه.

من از اول برای این وارد این کار شدم که بفهمم قضیه ی قتل پدر و مادرم چی بوده و تنها کسی که میدونه رضاییه.
اگه بخوان رضایی رو بگیرن که دیگه دست من به جایی بند نیست.

….
دو روز بعد

با استرس دسته ی چمدون رو فشار میدم و به دور و اطراف نگاه می‌کنم.مالکی میاد کنارم و میگه:برو نیازی به چک کردن ما نیست.

آشنا داشتن اینجوریه دیگه.پرواز شخصی ،چک نکردنمون چمدونمون.

روی صندلی میشینیم. تا زمان پروازمون تقریبا ده دقیقه مونده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

عالی بود، امیدوارم این خوشیشون پایدار بمونه

مائده بالانی
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی
حمایت❤️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

خیلی خوب وزیبا ماجرا رو پیش می‌بری. خسته نباشی

Newshaaa ♡
1 سال قبل

عالیی عزیزدلم💋❤🤍

saeid ..
1 سال قبل

قلمت خیلی قشنگه
باید بگم که پیشرفت قلمت رو به وضوح احساس میکنم
هر روز بهتر از قبل.
عالی بود خسته نباشی

Narges Banoo
1 سال قبل

منو واسه امید بگیرین من راضی اماااا🤣🤣🤣
نرگسم هستم تازه خیلیم شوهر پلیس دوس دروم😎😎😎
امیدجان منو بدین برم لطفا 😌

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x