رمان بخاطر تو پارت ۷۰( هیجانی! از دستش ندید)
قلبم یه لحظه وایستاد اما بعد گفتم:من الان گفتمکه سیما رستمی هستم.
از جا بلند میشه و به سمت اتاقش میره و وقتی برمیگرده عکسی از من بابام مامانم و دانیال نشون میده.:تو اینی.حالا بگو ببینم دنبال چی اومدی.
این عکسو از کجا اورده؟خودمو نباختم و از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم:من سیما رستمی هستم از طرف آقای مالکی اومدم تا بهتون بگم که به کمک شما احتیاج دارن
تا میام درو باز کنم دستشو روی در میزاره و میگه:تا تکلیف تو مشخص نشه از این در بیرون نمیری.
به چشماش نگاه کردم و گفتم:چیکار میکنی بیا اینور.
با دستش هولم داد و انتداختم روی مبل:بگو ببینم اینجا چه غلطی میکنی.
خندیدم و گفتم:من واقعا نمیدونم راجب چی حرف میزنی.
نگاهش دقیقا مثل همون روز سرد بود و گفت:میدونی خوبم میدونی.
میخوای مرور خاطرات کنیم؟میخوای راجب اون روز که جنازه ی خانواده تو از تو ماشین درمیاوردن حرف بزنیم
؟
میخوای راجب صورت خونی بابای عزیزت حرف بزنیم؟یا شاید بدن له شده ی مامانت؟
نفس هام کند شده بود و بغض گلومو چسبیده بود اما تمومش نمیکرد:آخ داداشت یادم رفت.خیلی دوستشون داشتی نه؟آخه تو مراسماشون خودتو کشتی از بس گریه کردی.
قطره اشکی روی گونه ام چکید که گفت:دیدی یادت اومد؟حالا بنال ببینم اینجا چه غلطی میکنی.
با صدای لرزون و پر حرص و کینه گفتم:مالکی رو گرفتن.من لو دادمش. من دختر احمد. گفت بیام از تو کمک بگیرم ولی تو هیچ غلطی نمیتونی براش بکنی میدونی چرا؟
چون اشپزخونه تونو هم لو دادم .اومدم که دودمانتونو به باد بدم.
تورو هم قراره لو بدم اما قبلش اومدم یه سوال بپرسم.
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:چرا؟مگه ما چیکارت کرده بودیم.مگه بابام چیکار کرده بود که کشتیش.
خیلی خونسرد روی مبل نشست و گفت:همون وز توی بیمارستان بهت گفتم که بابات با دم شیر بازی کرده بود یادته؟
باباتم میگفت دودمانتونو به باد میدم ولی متاسفانه عمرش کفاف نداد.
از جا بلند شد و از آشپزخونه یه لیوان آب آورد و سر کشید و در حالی که به میز جلوی اوپن تکیه داده بود
گفت:مخفیگاهمون لو رفته بود باید برای جنسا یه مخفیگاه دیگه پیدا میکردیم.توی شمال یه ویلای بزرگ پیدا کردیم و خواستیم که برای یه مدت اجاره اش کنیم.ویلای بابای تو بود.
قرار نبود بفهمه چی توی اون کامیوناست ولی فهمید و به پلیس خبر داد و به خیال خودش از دست ما راحت شد.اما نه!اون نفهمیده بود چیکار کرده بود.یه مدت با پلیسا درگیر این بودم که اثبات کنم اون موادا مال ما نبوده ولی بابات فکر کرده بود دست از سرش برداشتم.
نمیدونست که من کارم انتقام کردن.کارم آدم کردن کساییه که پاشونو از گلیمشون درازتر میکنن.توی آخرین مسافرتشون با یکی از همون کامیون هایی که لو داد تصادف کرد یه تصادف عمدی و بوم تموم شد باباتو سر جاش نشوندم تا بفهمه که نباید تو کار بقیه دخالت کنه.
خندید و ادامه داد:آخ چی دارم میگم من بابات که دیگه نیست البته خوبه اون دنیا میفهمه که دخالت کردن تو کار بزرگترا چه عواقبی داره.
از جا بلند شدم و رو به روش وایستادم.نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:اونی که آدم نیست تویی،تویی که با پول خون و زندگی جوونای مردم برا خودت قصر میخری. البته از حرومزاده هایی مثل مالکی و تو بع….
دستش بالا اومد و سیلی محکمی زد انقدر محکم که پرتاب شدم و سرم به گوشه ی شیشه ی عسلی رو به روی مبل خورد و بعد خیسی خون روی سرم رو حس کردم.
از درد نمیتونستم از جا بلند شم.صدای نحسش بلند شد:اینو زدم تا یادت باشی داری با کی حرف میزنی و یاد بگیری چجوری باید با من حرف میزنی متاسفم اما توهم قراره به سرنوشت خانواده ات دچار شی.
اومد جلو تر و از گوشه ی مانتوم منو بلند کرد.همون لحظه چاقوی میوه خوری که روی میز بود رو برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد توی سینه اش کوبیدم.درست روی قلبش.
چشماش وایستاد اما اینبار خون جلوی چشمامو گرفته بود:این برای بابام
چاقو رو درآوردم و دوباره کوبیدم:این برای مامانم
دوبار:این برای داداشم.
و دوباره کوبیدم:این برای گریه های خودم. خونش پخش شده بود روی دستم و مثل فواره میریخت بیرون اما من چیزی نمیفهمیدم هی چاقو رو درمی آوردم و دوباره میکوبیدم و فقط زمزمه میکردم:این برای گریه های خودم برای خودم برای خودم….
افتاد.چاقوی میوه خوری سفید رنگ که حالا بخاطر خون رضایی قرمز شده بود هم توی سینه اش بود.
نفس نفس میزدم .به دستام نگاه کردم قرمز قرمز شده بود.به جنازه ی رضایی نگاه کردم و شروع کردم به خندیدن
.من کشتمش.من قاتل خانواده ام رو کشتم.
دیوانه وار دو خودم میگشتم و کِل میکشیدم.
تا اینکه سرم گیج رفت و افتادم زمین.
من چیکار کرده بودم؟من یه آدمو کشتم.حالا چیکار باید بکنم؟باید فرار کنم.اره باید فرار کنم
از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.با دستای خونیم دستگیره رو کشیدم و خونه دراومدم.
به آسانسور نگاه کردم که چند طبقه ی بالا رو نشون میداد.
از پله ها پایین رفتم.
میدویدم و هر لحظه چهره ی غرق خون رضایی جلوی چشمام میومد.
به لابی رسیدم و دستامو تو جیبم کردم تا خونش دیده نشه.به نگهبان نگاه کروم که با تلفن حرف میزد سرمو پایین انداختم و خارج شدم
(نظرای قشنگتونو کامنت کنید و لطفا لطفا لطفا حمایت کنید❤️)
راستی ادمین جان پارت ۶۹ توی دسته بندی قرار نگرفته لطفا رسیدگی کنید
لیلا جون لطفا پارت ۶۹ رو توی دسته بندی بزار
اولیننننننننن🥳🥳
بلاخره منم اولین شدم😂😂
#حمایتتتتت🤍🥰✨️
ای جانممم❤️
فاطمه گلی تو برای او رو دیگه ادامه نمیدی؟🥺
بخاطر تو داره تموم میشه این که تموم شد احتمالا پارت گذاری اونو شروع کنمم
خسته نباشی.
خدایی چه اکشن شد
عالی بود خسته نباشی گلم
مرسی عزیزم❤️
قسمت آخر بود؟ وای چه هیجانی تموم شد😱
قلمت عالی بود و پارت مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد ولی دلی آخر سر قاتل شد🤒 البته پایان متفاوتش رمان رو جالبتر کرد امیدوارم کارهای بیشتر و بهتری در آینده ازت ببینیم بدرخشی فاطمهجان✨
نههه هنوز چند پارت دیگه مونده 😂💔
مرسی بابت انرژیت❤️
هنوز قرار نیست از دست منو رمانم خلاص شید😂
این چه حرفیه دختر، خیلیم عالی منتظر کارهای جدیدت هستیم
فعلا با بخاطر تو هستم در خدمتتون تموم که شد
تو برای او و یک رمان جدید رو احتمالا شروع کنم
چه عالی فقط لطفاً اسم اون یکی توش تو نباشه😂 والا من یکی قاطی میکنم بعد یه جورایی تکراری به نظر میاد
نه نه اون دیگه تو نداره😂😂
به جای تو،این یا او داره!🤣
نه نه هیچکدوممم😂😂😂
وایییی کشتششش پراااااممم😱😱😱😱😱
مورمورم شدددد😱😱😱😱😱😱
واییی تورو خدا بلایی سرش میاد تورو خدا هیچکس نفهمه اون کشتهه دیگه ته نامردیههه😱😭
ولی حقش بود زنیکه آشغال کثیف هار
عالییی بود زود پارت بعد رو بذار دختر😍
کشتش:))
پارتای بعد راجب ایناهم متوجه میشید
باشه ولی رضای مرد بودددد😂😂💔
قربونت برم من چشم
میدونممم🤣🤣🤣😂😂😂داشتم با دوستم غیبت میکردم و کامنت میذاشتم به جای اینکه مرتیکه مینویسم زنیکه نوشتم🤣🤣🤣🤣😂
الان فهمیدم تازهههه
بابا این غیبت هوش و حواس نمیذاره واسه آدمم🤣🤦🏻♀️
بخدا کههه😂😂
خسته نباشی نویسنده
حمایت❤
مرسی عزیزم🧡
بالاخره انتقام خودش رو گرفت پس آرش کجاست خبری از نیست. خسته نباشی رضایی خودش تنها زندگی می کرد فاطمه جون اینکه بار اولش بود چرا شوکه نشد از کاری که کرد
بالاخره دست به کار شد
آرشم هست سلام داره خدمتتون
پارت های بعد متوجه اینکه چه اتفاقاتی قراره بیوفته میشیدد
وای اونجایی چاقو میزد من انگار بهم شوک وارد میشد😂😱
😂❤️
وااای فاطمه الان ساعت ۴:۴۵دقیقه ی صبحه که این پارت وحشتناک رو خوندم
ولی خوباش کرد دلم خنک شد 😅
خسته نباشی عزیزم 😘❤️
راستی جوابتو زیر پارت سقوط دادم
مرسی عزیزم🧡