رمان بخاطر تو پارت ۷۱
…..
دویدم به سمتشون.مامانم و بابام و دانیال گوشه ای وایستاده بودن.با لباس های سیاه!
_بابا.
نگاه خشمگینش سمتمن اومد.رفتم که بغلش کنم اما هولم داد و انداختم توی یه دریاچه.
یه دریاچه پر از خون.
….
از خواب پریدم.اون لحظه که رسیدم خونه در خونه رو قفل کردم و رفتم توی اتاق گوشه ی اتاق.
دستامو بالا آوردم. خون روش خشک شده بود.
من یه قاتلم!
من چیکار کردم؟به آرش قول داده بودم.
آرش !وای آرش
من گند زدم به همه ی برنامه ها.
از جا بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم.
توی آیینه به صورت رنگ پریده ام نگاه کردم شیر آب رو باز کردم و دستم رو گرفتم زیر آب کم کم روشویی هم قرمز شد.چند دقیقه بعد درحالی که با حوله دست هامو خشک میکردم از دستشویی خارج شدم.
صدای دینگ گوشیم باعث شد سمتش برم و پیام آرش رو بخونم:فکراتو کردی دلبر خانوم؟
فکرامو؟راجب چی؟اها راجب خودمون قرار بود رابطه مونو جدیش کنیم.
شماره اش رو گرفتم.همون لحظه جواب داد:جان دلم.
حتی نتونستم برای محبتش ذوق کنم.
_آرش
با شنیدن صدای گرفتم لحنش کمی جدی و نگران شد:جانم…دلارام چیزی شده؟
انگار که میبینه سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:فکرامو کردم.
_خب؟کاممونو شیرین کنیم؟
با لکنت گفتم:من..فکر میکنم که…این رابطه نباید جدی تر از این شه…
_چی؟صداش ناباور بود.
منم باورم نمیشد.باورم نمیشد که قراره یه روزی این حرفو بزنم اما نمیخوام یه دردسر جدید برا آرش درست کنم.
_ما به درد هم نمیخوریم.
میخنده و میگه:چرا چرت و پرت میگی یعنی چی ما به درد هم نمیخوریم؟میفهمی چی میگی؟
_من کلی فکر کردم.حس میکنم اونجور که باید بهت علاقه ندارم.
_بهم علاقه نداری؟سرکارم گذاشتی؟یعنی چی دوستم نداری.
_آدما اشتباه میکنن.فکر میکردم یکم که بگذره حسم عوض میشه بهت نشد دیگه اشتباه میکردم.
_یعنی از اول دوستم نداشتی؟دیگه…دیگه دوستم نداری؟
بغض گلومو فشار میده اما من مجبورم.میدونم این وسط فقط زورم به آرش رسیده اما اون به اندازه ی کافی بدبختی داره نمیخوام منم وبال گردنش بشم.
_ببخشید.
_یعنی چی ببخ…
اجازه ی ادامه دادن رو ندادم و گوشی رو قطع کردم.
زنگ زد.رد کردم
دوباره زنگ زد اینبار گوشیمو خاموش کردم.
به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم.به آدما در رفت و آمد نگاه میکردم.ماشین امید وارد کوچه شد و بعد از پاک کردن با شیرینی از ماشین خارج شد.
زنگ خونه به صدا دراومد به سمتش رفتم.
_بله؟
_دلا بدو پایین خبر خوب دارم.
منم خبر دارم یه خبر بد.خبر اینکه قاتل شدم.
از پله ها پایین میرم همزمان با امید به خونه حاج رضا اینا میرسم.
_حالت خوبه چرا رنگت پریده؟
به چشماش نگاه میکنم و میگم:چیزی نیست یکم گرسنه امه.
دروغ دوم در کمتر از یک ساعت.
لبخندی میزنه و درو باز میکنه:بیا بریم تو شیرینی بخوریم بعدم شام میریم بیرون.
سر تکون میدم و داخل میشم.
امید با صدای بلند میگه:اهل خونه بیاید خبر خوب دارم.
فاطمه خانوم از آشپزخونه بیرون میاد و میگه:چیشده مادر خیر باشه؟
_خیر مامان جان .بی زحمت یه چایی بریز تا من حاج بابا و ستاره رو صدا میکنم
…
_مثل اینکه مدارک برای اثبات جرم مالکی کافی بوده.اما فعلا منتظرن تا خودش اعتراف کنه.رضایی رو هم دستگیر کنیم دیگه همه چی تمومه.
صدای خداروشکر همه بلند میشه.اما من؟من دیگه خوشحال نیستم من الان فقط ترسیدم.از اینکه امید بفهمه از اینکه پلیس بفهمه ترسیدم.
_فردا میریم قربانی میاد تا ببینیم حال تو چطوره.
با من بود؟حال من افتضاحه خیلی بده.من الان یه معتاد قاتلم.من الان کسیم که دل معشوقشو شکسته.من الان منفور ترین آدم روی کره ی زمینم.
_دلارام جان بابا خوبی؟
سر بلند میکنم و میگم:خوبه حاج رضا یکم خستم.
رو به امید میگم:مرسی امید.از این جا به بعدش با تو و دوستات من دیگه خیلی خستم.
_با تو دیگه کا….
صدای زنگ آیفون حرفشو قطع کرد.
ستاره گفت:من باز میکنم.
و کمی بعد صداش بلند شد:آقا آرشه.
فاطمه خانوم گفت:آرش کیه؟
امید از جا بلند شد و درحالی که به من نگاه میکرد گفت:دوست منه.
و بعد به من اشاره کرد و گفت بیا.
باهم به سمت در رفتیم.
سوار آسانسور شد و گفت:آرش اینجا چیکار میکنه.
_نمیدونم.
دروغ سوم.میدونستم برای چی اومده.
وارد حیاط شدیم بارون شروع کرد به باریدن.
در و باز کرد و گفت:سلام.
آرش اما تمام نگاهش به من بود:چی بود اونا میگفتی پشت گوشی؟
عزمم رو جزم کردم.باید برای همیشه پای آرش از این ماجرا قطع میشد حالا که همه چی تموم شده بودن من و ماجرای من فقط تنش دوباره ایجاد میکنه.
_فکر کنم حرفام واضح بود نه؟
_با من اینجوری حرف نزن.
دوباره داد میزنه:با من اینجوری عین غریبه ها حرف نزن لعنتی.
امید میانجی گری میکنه و میگه:چیشده.
_یه من میگه منو دوست نداره.میگه میخواد رابطه مونو خراب کنه.چراا؟ما که همو دوست داشتیم.همه چیز که خوب بود
امید با حیرت میگه:چی میگه دلا.
_برو آرش اینجا بودنت هیج تاثیری روی تصمیم من نداره.من تو این مدت سعی کردم بفهمم چه حسی بهت دارم و الان دارم میگم بهت که بهتره تمومش کنیم.
_دیگه دوستم نداری؟
سر پایین میندازم و دلم میمیره برای صدای گرفته اش.
_تو چشمای من نگاه کن بگو دیگه دوستم نداری.
_ندارم.حالا برو
دستش از روی در می افته و میگه:میرم ولی اینا حرف دل دلارام من نیست.
و بعد پشتش رو به من کرد و رفت.
دلارامِ من.
چقدر شیرین دلارام اون بود و چقدر تلخه دنیا که عشق نو پای مارو نابود کرد.امید در رو میبنده و میگه:یعنی چی دیگه دوستش نداری.
تلخ میشم و میگم:از اولم دوستش نداشتم فقط میخواستم برسم به قاتل پدر و مادرم که رسیدم پس دیگه باهم کاری نداریم.
و بی اهمیت به نگاه متعجبش از پله های بالا میرم.
و بغضم دقیقا وقتی میشکنه که در خونه رو میبندم.همونجا میشینم و سر روی زانوهام میزارم و شروع به گریه میکنم.
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا
(نظراتونو بگید و اینکه به نظرتون قراره چه اتفاقی بیوفتهه(؟؟؟
دلم واسه آرش کباب شد کاش دلارام رضایی رو نمیکشت واقعا هیچ حدسی ندارم، جز اینکه رصایی به طور معجزهآسایی زنده بمونه😳
کل رمانو به عشق رسیدن به این پارت ها نوشتم
دوست دارید این پارت هارو؟
کاملا معلومه که چقدر با حوصله و علاقه این پارتها رو نوشتی قلمت نشون میده، اما متاسفانه من دلم میگیره😥
یعنی دوستشون ندارییی🥲
وا کی گفتم این رمان رو دوست ندارم؟ اتفاقا اینجای داستان بهتر و هیجانیتر شده ولی ناراحت شدم دلی به این روز افتاد
🥲❤️قربونت برممم
باید بریم حضرت عیسی رو بیاریم😂
مرسی که خوندی❤️
چقدر سایت خلوته آدم رغبت نمیکنه رمان بذاره
دقیقااا
خسته نباشی عزیزم
این پارت عالی بود.
از قدرت قلمت هرچی بگم کمه
قربونت برم من مرسی❤️
پارت قبلی خوشحال شدم دلارام قاتل مامان باباشو کشت الان خیلی غمگین بود قاتل عشق خودشون شد🥺
🥲❤️
فاطمه عزیزم خیلی خوب بود امیدوارم به امید بگه که رضایی با او گلاویز شد و در درگیری کشته شده یعنی از خودش دفاع کرده رضایی هم که هم پروندهاش خرابه .دلارام که برا حقش جنگیدتقلا ودرگیری هم که از آثار اون روی بدن مقتول به خوبی پزشک قانونی تشخیص میده اگه خودش بگه بهتره چون مطمئناً سراغش میان خیلی رمانت رو دوست دارم
مرسی نسرین جان
تو پرات های آینده مشخص میشه کم کم داریم به انتهای رمان نزدیک میشیم
الهیییی بمیرم واسه آرش🥺دلارام خیلی گناه داره خاک بر سر رضایی بی شرف که حتی مرگش هم ضرر داشته واسه بقیه😭
وای خدا تورو جون هر کی دوست داری اتفاق بدی براشون نیفته فاطمه دلارام لو نره🥺🥲
عالی بوددد ببخشید من یکی دو روز درگیر بودم جا موندم از همه چی😂😁❤