رمان بخاطر تو ۶۶
چون از قبل به مالکی خبر نداده بودم نمیدونست که قراره برم اونجا.
خواستم در بزنم اما صدای دادشو شنیدم:به مایکل بگو هر چی داره میخریم.لعنتی شرکامون میخوان قراردادشونو با ما کنسل کنن.باید هرچه زودتر همون قدر مواد براشون برسونیم.اگه رئیس بفهمه مارو از تیم میندازه بیرون اینارو میفهمی رضایی؟
برای چند ثانیه صدایی نمیاد و بعد دوباره صدای دادش بلند میشه:من…من نمیدونم…دارم میگم من نمیدونم باشه باشه میام اونجا حرف میزنیم بگو اون مایکلم هم بیاد.شده دوبرابر اونچه که باید پول میدم ولی نمیزارم منو از تیم بندازن بیرون.
و بعد صدای پرت شدن تلفنش روی میز.
در میزنم که صدای شاکیش به گوش میرسه:بله؟
درو باز میکنم و با لبخند میگم:ببینید کی اینجاس.
با دیدنم متحیر لبخندی میزنه و میگه:سیما.
_جانم
_خوش اومدی عزیزم.کی برگشتی؟
میرم جلو و روی صندلی میشینم و سعی میکنم درد تو بازو هام رو به روی خودم نیارم.
_امروز صبح رسیدم و اولین کاری که کردم این بود که بیام و به تو سر بزنم.
اونم میاد و رو با روی من میشینه و بل لبخندش میگه:خیلی خوشحالم کردی عزیزم.
بزار بگم یه قهوه بیارن.
با دستپاچگی میگم:نه نه ممنون.یه لیوان آب کافیه.
سر تکون میده و شروع به تماس گرفتن با منشی میکنه.منم از جا بلند میشم و به بهونه ی گشتن اتاق نزدیک گاوصندوق میشم.
از اونجایی که من منشی رو فرستادم پی نخود سیاه و گفتم که کسی بیرون از کارخونه باهات کار داره قطعا جواب نمیده و مالکی با گفتن:چند لحظه صبر کن منو توی اتاق تنها میزاره و کار رو برام راحت تر میکنه.
به کمدی که گاو صندوق توش بود نزدیک تر میشم و تا میخوام خم شم چشمم به دوربین مداربسته ای که دقیقا روبه روی گاوصندوق قرار داره میوفته.
لعنتی فکر اینجاشو نکرده بودم.حالا چیکار کنیم.
مالکی وارد اتاق میشه و منم به ناچار میشینم.
_خب حال پدرت چطور بود.
با یکم ادا و اصول میگم:اوه گاد.دَد واقعا خوب نبود.من توی این چند روز خیلی غصه خوردم.حالش هر روز داره بدتر میشه و من باز باید برگردم فقط یک سری مدارک اینجا داشتم که نیاز بود پیش خودم باشه اومدم تا اینهارو برگردونم.و واقعا متاسفم بابت آشپزخونه و…
توی حرفم میپره و میگه:نه نه اصلا حرفشو نزن.برای من خوشحالی و راحتی تو اولویته
توی دلم میگم:آره جون عمت اگه همین دوستت مایکل نبود کع تا الان سه بار منو سلاخی کرده بودی مردک.
اما ظاهرا لبخندی میزنم و میگم:مرسی که درک میکنی.
لبخندی میزنه و قهوه شو میخوره.کمی بعد صدای تلفنش بلند میشه.بهش نگاه میکنه و میگه:ببخشید
به سمت در میره و خارج میشه و چند ثانیه بعد میگه:واقعا متاسفم عزیزم من باید برم.اگه میخوای تورو میرسونم.
سریع میگم:نه نه من ماشین دارم یعنی آوردم با خودم تو راحت باش.
کتشو برمیداره و میگه:دفعه ی بعدی بیشتر راجب خودمون حرف میزنیم.و دستاشو به حالت خدانگهدار بالا میاره و از اتاق خارج میشه.
لبخندم رو تا زمانی که وارد ماشین میشم حفظ میکنم و درست همون لحظه میگم:دفعه ی بعدی قرار نیست لبخند کریهتو ببینم.
استارت میزنم و همزمان ماشین مالکی از کنار ماشینم رد میشه.
ناخودآگاه حس فضولیم گل میکنه و پشت سرش راه می افتم.
من تاحالا رضایی رو نه از نزدیک دیدم نه حتی آدرسی ازش دارم.شاید اینجا بتونم ببینمش.
همینطور که فاصله ام رو حفظ میکنم پشت سر ماشینش راه می افتم و وقتی وارد کوچه ای خلوت میشه ترجیح میدم که سر کوچه بمونم.
در بزرگ و قهوه ای رنگی کع مختص پارکینگه باز میشه و ماشین مالکی میره توش.
هر جایی که هست اینجا محل مهمی.معلومه کلی قرارداد بسته شده.
به سمت در ورودی میرم و نزدیک میز نگهبانی میشم و میگم:ببخشید من با آقای رضایی کار داشتم.واحد چند هستن ایشون؟
گفتن این جمله مثل پرتاپ تیر توی تاریکی بود چون من نمیدونستم که اینجا خونه ی رضاییه یا نه ولی مثل اینکه شانس و اقبال با من یار بود چون گفت:
_طبقه ی ۲۴ هستن واحد ۲
_خیلی ممنون
و خیلی نامحسوس به طوری که متوجه من نشه از ساختمون خارج شدم
پارت نسبت به قبلیا کوتاه تر بود میدونید که هر هفته یه پارت داریم ولی چون دیروز به سعید قول دادم یه پارت دیگه هم گذاشتم
لطفا ویو بالا باشه♥️
یوهووووو
فکر کردم نمیزاری
ممنوووون فاطی جون
عالی بود👌👌👌
فقط بخاطر تو😂♥️
مرسییی
🤣💛
۵۰ امتیاز تقدیم قلم زیبایت
بعدا بازم میدم
ممنونم ازت
مرسی هر اینکه پارت گذاشتی خوشگلم❤
بسیاااار عالیی😘
♥️مرسی که خوندی
#حمایت از فاطمه گلی🤍🥰✨️
♥️
خیلی عالی 👌👏
چه قلم قشنگی داری😍