رمان بگذار پناهت باشم پارت 18
# پارت ۱۸
تو اتاقم نشسته بودم و درگیر کارهام بودم.
نیما در زد و اومد داخل.
-سلام ستوان، خسته نباشی.
گردنم را چرخاندم و گفتم:
سلام ممنونم بشین.
-نه، کار دارم باید برم فقط این که یه خواهشی داشتم.
-جانم، بگو!
-تو از نرگس خانوم خبری داری؟
-موضوع داره جالب میشه، کدوم نرگس؟
-اذیت نکن، مگه تو چند تا دوست به اسم نرگس داری؟
-بله، مگه من چند تا دوست به اسم نرگس دارم که آمار من رپ به نیما جونش میده.
-روشا، قضیه مسافر خونه جدی بود. من ازش خواستم اگه ازت خبری داره حتماً بگه.
رادوین بدبخت داشت سکته میکرد.
-خلاصه که من از جفتتون دلخورم.
-جبران میکنم خواهر جان.
-خوب، حالا تعریف کن بگو چی شده!
-چند روزی میشه که جواب تماسهام رو نمیده.
-نرگس دختر عاقلیه، حتماً برای این کارش دلیلی داشته.
-دارم از دستش دیوونه میشم.
-اوه اوه، مجنون کی بودی تو؟
-از دست تو روشا، نخواستم اصلا.
-خیلی خوب، مثل دخترها قهر نکن من باهاش حرف میزنم.
-ممنونم.
-خواهش میکنم آق داداش.
-راستی نیما!
-بله؟
-تو خبر داشتی که رادوین قراره بره ماموریت؟
_ آره؛ ولی قرار بود اول من برم، مثل اینکه خودش با سرهنگ صحبت کرده و سرهنگ
هم موافقت کرده که اون هم بجای من بره.
-چه ماموریتیه؟
-ستوان اینها دیگه اطلاعات پرونده است.
-لوس نشو دیگه.
-باور کن من هم چیز زیادی نمیدونم.
-باشه، مرسی.
-من برم دیگه وقتترو هم گرفتم.
-نه این چه حرفیه!
-میبینمت فعلا.ً
-فعلا.
پوفی کشیدم و موبایلم رو از کیفم درآوردم و شماره نرگسرو گرفتم.
عجیب بود گوشیاش رو خاموش کرده بود.
تماسرو قطع کردم و مشغول کارهام شدم.
چندین بار شماره نرگسرو گرفته بودم؛ ولی یا جواب نمیداد یا خاموش بود.
بعد از اداره، سوار ماشینم شدم و مستقیم به سمت خونه نرگس اینها رفتم.
با اینکه خونشون تو محلههای پایین شهر بود؛ ولی خونشون خیلی باصفا و قشنگ بود.
مثل خونه مادربزرگها، یه خونه ویلایی با یه حیاط نقلی و یه حوض کوچیک وسطش که
دور تا دور حوض با گلدون پر شده بود.
ماشینمرو تو کوچه باریکشون پارک کردم و پیاده شدم.
زنگ زدم و مثل همیشه بی بی در رو برام باز کرد.
-سلام بیبی جون.
-سلام به روی ماهت ننه خیلی خوش اومدی بیا داخل.
_ممنونم.
همراه بیبی وارد خونه شدیم.
-بیبی جون، نرگس خونه نیست؟
-چرا مادر تو اتاقشه، نمیدونم چند وقته چش شده، بشین مادر تا من صداش کنم.
-نه بیبی جون، شما پاتون درد میکنه، من خودم میرم پیشش.
-باشه مادر.
لبخندی زدم و به اتاق نرگس رفتم، در زدم و رفتم تو.
-صاحب خونه مهمون نمیخوای؟
-عه، روشا تویی!؟
-نه، من روحشم! اومدم خفهات کنم.
-لوس نشو بیا بشین.
در رو پشت سرم بستم و روی تخت شستم.
-چه خبرها؟ چطور مطوری؟
-چه عجب، یاد من افتادی!
-چی شده نرگس؟
-هیچی، چیزی نشده.
-بخاطر هیچی ترک دنیا کردی، گوشیت خاموشه!
-ول کن روشا حوصله ندارم.
-ول نمیکنم، اتفاقاً باید بگی چیشده!
-از کی تا حالا زندگی من اینقدر برات مهم شده؟
-این چه حرفیه، تو دوستمی دیوونه!
-چطور دوستی هستی که ماه به ماه هیچ خبری ازم نداری، زنگ نمیزنی.
-قبول دارم، این چند وقته من خیلی درگیر بودم.
_ کی نبودی!؟ از وقتی که یادمه همه زندگیت یا کاوه بوده یا خاطراتش و بعد هم که
رادوین.
-حق باتوعه، من خیلی نسبت به اطرافیانم بی تفاوت بودم.
-هر وقت که تو یا سیما مشکلی داشتید من سعی کردم کنارتون باشم؛ اما وقتی نوبت به
خودم میرسه میبینم جز خودم کسیرو ندارم، این هم تقدیر منه دیگه.
نرگس زد زیر گریه، بغلش کردم.
-دیونه چرا گریه میکنی؟ چیشده که باز پای تقدیر رو میکشی وسط!
تو تنها نیستی نرگس، بامن حرف بزن.
-خستهام روشا، یه نگاه به زندگیام بنداز.
تو و سیما از من خیلی خوشبختترید.
-اینطوری نگو نرگس، تعریف خوشبختی آدمها از هم زمین تا آسمون فرق داره.
درضمن کی گفته که تو بدبختی؟
-مگه باید کسی بگه، معلوم نیست؟
-تو خیلی ناشکری نرگس، هم خوشگلی، هم تحصیل کرده، از همه مهمتر اینکه بیبی و
عمو رحمانرو داری.
-بخاطر بیبی و بابا رحمان از خدا ممنونم؛ ولی تو که جای من نیستی. درک نمیکنی بی
پدرو مادری چهقدر سخته.
-این که تقصیر تو نیست.
-درسته، ولی تو با همه اینها الان یه آدم موفقی. به خودت نگاه کن نرگس
_ تقصیر من نیست و سایه نبودشون همیشهرو زندگی منه.
_کی میتونست غیر از تو نفر سوم کنکور بشه؟ تو یه دانشگاه خوب درس بخونه و بهترین وکیل شهر بشه.
-همیشه برای تبدیل شدن به همه اینها که گفتی سخت جنگیدم. سخت درس خوندم حتی کار کردم. چون میخواستم برای خودم کسی بشم. به همه اینها رسیدم؛ ولی هنوز
هم گذشتهام رهام نمیکنه.
-چون خودت نمیخوای که دست از سرت برداره.
-روشا، من هیچ وقت بخاطر چیزی که هستم، بخاطر خانوادهام، بخاطر این خونه از
هیچکس خجالت نمیکشم؛ اما تو خودت قضاوت کن، وقتی همه میفهمن که من آدم
موفق، بچه طلاقم، بابام یه عملی به تمام معنا بوده، مادرم ولم میکنه و با یک آدم پول دار
شوهر میکنه تا آیندهاشرو تضمین کنه. همه نگاهشون به من عوض میشه.
هیچ کسی حاضر نیست چنین دختریرو برای پسرش قبول کنه.
-میدونم چیمیگی؛ اما یادت باشه خیلی از آدمها پدر و مادرهاشون یه عمر کنارشون
هستند؛ ولی به اندازه تو موفق و خوشبخت نیستن.
نرگس جان، اصالت به داشتن شجره نامه نیست. نزار این افکار پوچ اینقدر اذیتت کنه.
-جای من نیستی روشا.
-جای تو نیستم؛ اما درکت میکنم. حالاچرا این وسط جواب نیمای بدبخترو نمیدی؟
-رابطه من و اون به جایی نمیرسه.
-بعد از این همه مدت به این نتیجه رسیدی؟
_ خره نیما دوستت داره.
-نمیخوام بخاطر من با خانوادهاش درگیر بشه تو که مادرشرو میشناسی هرچی باشه
فامیلین باهم.
-نیما پسری نیست که از تو دست بکشه.
-مجبور باشه، این کار رو میکنه.
-اصلا تو داری پیش پیش قضاوت میکنی، از کجا میدونی که خانوادهاش با تو مخالفتکنن؟
-مادرش اومد سراغم.
-واقعاً؟
_
آره؛ ولی نمیخوام نیما بفهمه. به من گفت از زندگی نیما برم بیرون، گفت به درد پسرش
نمیخورم.
-تو باید به نیما بگی.
-نمیخوام باعث دعوا بین اون و مادرش بشم.
-اما این حق نیما است که بدونه، خودت چی پس؟ این همه سال عشق و دلدادگی چی
میشه!؟
-ناراحت نشیها، وقتی خانوادهها مخالف باشن احتمال موفقیت تقریباً صفره. یه نگاه به
خودت بنداز، مگه تو و کاوه عاشق هم نبودید، آخرش چیشد؟
-داستان ما فرق میکرد؛ ما بدشانسی آوردیم.
-من تصمیمم رو گرفتم، میخوام با کسی ازدواج کنم که بعداً هیچ درگیری با خانوادهاش
نداشته باشم. من میخوام پدر و مادر شوهرم جای مامان و بابای نداشته ام باشن نه این که
هر روز باهاشون اَره بدم و تیشه بگیرم.
-قبول دارم؛ اما پس تکلیف عشقتون چی میشه؟
-میبینی که دارم تلاش میکنم فراموشش کنم.
-نمیدونم چی بگم.
-نیازی نیست چیزی بگی.
-خیلی متأسفم نرگس، واقعاً متأسفم.
-بیخیال ببخشید باهات تند حرف زدم.
-نه، حق با تو بود من اونقدر تو مشکالت خودم غرق بودم که اطرافیانمرو به کل فراموش
کرده بودم. نگران نباش درست میشه. بیا بریم پیش بیبی، گناه داره پیرزن خیلی نگرانت
بود.
-باشه.
بلند شدم و همراه نرگس از اتاق بیرون رفتیم.
از نرگس و بیبی خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
تمام فکرم پیش حرف های نرگس بود، بهش حق میدادم.
ماشینرو تو پارکینگ پارک کردم و سوار آسانسور شدم.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو، رادوین خونه بود.
-سلام من اومدم.
-سلام
به سمت یخچال رفتم و بطری آبرو بیرون کشیدم، گرمم بود و فوری یه لیوان آب
خوردم.
از آشپزخونه اومدم بیرون و دکمههای مانتوم رو باز کردم.
لباسهام رو با لباسهای
راحتی عوض کردم و به داخل سالن برگشتم.
تلفن رو از روی کانتر برداشتم و شماره نیما رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد.
-بله؟
-سلام جناب، وقتتون بخیر. از مرکز رسیدگی به امور دلدادگان مزاحمتون میشیم.
-یه بار ما کارمون به تو افتاد ببین چهقدر اذیت کردیها!
زدم زیر خنده.
-وا اذیت کجا بود توام، مگه من میتونم کسی رو اذیت کنم؟
-نظری در این مورد ندارم.
-خیلی بدجنسی.
-نظر لطفته.
-زنگ زدم بگم با نرگس صحبت کردم.
-خب چی شد؟ حالش خوبه؟
-آروم باش، حالش خوبه و صحیح و سالمه فقط اینکه…
-خوب چی؟
-نمیخواد دیگه باهات در ارتباط باشه.
_برای چی؟
-نمیتونم بگم.
-جان من روشا، حرف بزن.
-قول دادم چیزی نگم.
-خوبه من ازت خواستم یکم اطلاعات بگیریها.
-ببین نیما بنظرم باید تکلیف خودت و نرگس رو معلوم کنی، از من نشنیده بگیر؛ ولی از
قدیم گفتن یا رومی روم یا زن گی زنگی.
-میگی چیکار کنم؟
-با خانوادهات جدی صحبت کن. به من ربطی نداره و من هم قصد دخالت ندارم؛ اما شما
دوتا از دوستای صمیمی من هستید نمیتونم ببینم دارید دستی دستی از هم جدا میشید.
-بخدا قسم که من نرگسرو میخوام، خودش هم میدونه، به خانوادهام هم گفتم.
-گفتن خالی که فایده نداره، تلاشت رو بیشتر کن عزیز من.
-باشه، همین امشب با اهل خونه حرف میزنم.
-آفرین پسر خوب، خب کاری نداری؟
-نه، ممنونم.
-خواهش میکنم، فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و به چهره بی تفاوت رادوین که داشت چمدونش رو میبست خیره
شدم.
-به این زودی چمدون میبندی؟
-همچین هم زود نیست، فردا پرواز دارم.
-چرا به جای نیما میری؟
-تو که اطلاعتت کامله دیگه چرا میپرسی
_ جوابم رو بده.
-من جای نیما برم بهتره.
-کی بر میگردی؟
-مشخص نیست.
پوفی کردم و سیبی رو از داخل ظرف میوهای که رو میز گذاشته بودم برداشتم.
-راستی، تو این مدتی که نیستم برو خونه مامانت اینها.
-خونه میمونم.
-نمیشه تنها بمونی.
-نمیخوام به اونجا برم.
-پس برو خونه بابای من.
-نه، روم نمیشه میگم یکی از بچهها بیاد پیشم.
-رو اعصاب من راه نرو روشا، یا خونه خودتون یا خونه بابای من، جز این دوتا انتخاب
دیگهای نداری.
-میخوای برم هتل؟
-من حرفمرو یک بار میزنم.
-باشه یکاریش میکنم.
ممنون لطفا بیشتر بزارین
ممنون از شما گلم.
انشاالله حتما
وای چقدر تو آخه دلنشین مینویسی😍 آرامش زیادی موقع خوندن رمانهات بهم دست میده☺ از روشا خوشم میاد، رفتاراش همه منطقیه، حالا چرا رادوین رفته تو قیافه!😂
اکلیلی شدم لیلا جون.
ممنون که خوندی عزیزم.
رادوین هنوز قهره
دستت درد نکنه خانم بالانی عزیز.پارت طولانی تری بود🤗ولی تغییری توی رابطه شکرآب این دوتا ایجاد نشد😔
ممنون که خوندی گلم.
عجله نکن فعلا رابطه شکرابه زمان میبره کمی
نرگس و نیما
ترکیب باحالیه😍😂
بله البته😉
چرا همه جا سوت و کوره؟☹️
خیلی زیاد واقعا
خسته نباشی عزیزم
ممنون عزیزم
خانم های سایت روزتون مبارک
دلتون شاد و لبتون خندون