رمان تقاص پارت 27
تقریبا از شبی که با گرشاسب غذا خوردیم سه شب میگذشت و در این سه شب تقریبا با من حرفی نزده بود و حتی نگاهم نمیکرد
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود و از آنجایی که امشب میرفتم باید با او خداحافظی میکردم
با خارج شدن مربی رقص و ورود خدمتکار با سنی غذا همه روی زمین ولو میشویم و غذا را از دستش میگیریم
….
لباس پر زرق و برقم را تن میکنم و بعد از اتاق بیرون میرم
دست هایمان را میبندن ک داخل ماشین می اندازنمان.
کمی بع ماشین متوقف میشود و دست هایمان را یکی یکی باز میکنند
از ماشین که پیاده میشوم گرشاسب را مقابل در میبینم که دختر هارا به داخل راهنمایی میکند
از جلویش که رد میشوم اخمی میکند و سر پایین می اندازد
خیلی نمیتوانم نگاهش کنم پس از جلویش عبور میکنم
با وارد شدنمان نگاه مهمان های داخل حیاط روی ما مینشیند
همه پر بود از هوس
اما اینجا مهمانی اصلی نبود…ما باید جای دیگری میرقصیدیم
دو نفر جلوی ما می آیند و مارا راهنمایی میکنند
از پله هایی پایین میرویم و درب کوچکی را باز میکنیم
و انگار وارد خانه ی دیگری میشویم
زنی جلو می آید و مارا به رختکن راهنمایی میکند
لباس هایمان را با لباس های عربی عوض میکنیم به سکوی رقص میرویم
ناخودآگاه نگاهم به مردی می افتد که کمی دور تر نشسته و لیوانی با محتویات سرخ رنگ در دست دارد
همان مردی بود که در صورتش تف کرده بودم
شیخ
لرزی بر بدنم مینشیند وقتی لیوانش را بالا میبرد و به سلامتی من میخورد و چشمک میزند
اهنگ عربی شروع میشود و دختران شروع به لرزانده بدن خود میکنند
سعی میکنم هیچ چیزی به خاطر نیاورم
هیچ حرکتی را درست نزنم
نگاه پر از عصبانیت زن مربی رویم مینشیند و تا به سمتم می آید دستم از پشت کشیده میشود
نگاهم به چشمان آبی رنگ گرشاسب می افتد
با دست به آن زن اشاره میدهد انگار که او میخواد مرا کنترل کند
از آنجا دور میشویم
_چته
متعجب میگویم:یعنی چی؟بلد نیستم برقصم
_اونی که میدونم ادا میای…فکرت کجاست؟
_کجاست؟
_میخوای فرار کنی؟
یکه میخورم:ن..نه کی همچین حرفی زده
_هیچکس…نگاهت که همه ی راه هارو حفظ میکنی گفته
ترسیده نگاهش میکنم که میگوید:نترس…کسی نفهمیده…واقعا فک میکنی میتونی فرار کنی؟از پس خودت برمیای؟
آرام میگویم:از این جا برم بیرون…شده تا خود ایران پیاده میرم ولی میرم
نفس بلندی میکشد.
دست داخل جیب میکند و کاغذی در می اورد.
_اینو بگیر…من نمیتونم برات کاری کنم…باید کنار وزیر بشینم نباشم شک میکنه
جند تراول پول هم آرام در مشتم میگذارد:یه آدرس نوشته روش
برو اونجا …فردا میام اونجا برات بلیط میگیرم برگردی
قدردانی نگاهش میکنم
_الکی ادای حالت تهوع دربیار از جلو چشمامو دور کن خودتو
سر تکان میدهم و دستانم را مشت میکنم و جلوی دهانم میگیرم
میخواهم به گوشه ای بدوم که زنی جلویم را میگیرد
زن روبه گرشاسب با لهجه میگوید:شیخ میخواد ببینتش…
چرا انقد خلوته
زیبا بود عزیزم😍 امیدوارم هاله زود نجات پیدا کنه؛ اما چرا رفتار هاله اینقدر بزرگونهست؟! 🤔 نوع افکار و برخوردش با گرشاسب نمیخوره که یه دختر ده دوازده ساله باشه. شاید هم من دارم اشتباه میکنم.
هاله ۱۴ سالشه تقریبا
بعدم خب اینکه همیشه در سخت ترین شرایط حواسش به خواهر کوچیکش بوده باعث شده که والد درونش بیدار باشه
آهان، من فکر کردم ده یا دوازده سالشه🙃
آره خب خیلیها توی سنین پایین بزرگ میشند؛ اما از اون طرف هم طرف با بیست و خوردهای سال سن هنوز بچهست.
شخصیتی که توی بزرگسالی هاله ساختی ریزبینانه بود👌👏 با این سختیهایی که پشت سر گذاشته باید هم پخته و محکم از آب در میاومد.
نه یه ذره بزرگتره .
خداروشکر که خوب شدهه
این رمانمو خیلییی دوستتت دارم خیلی بیشتر از بخاطر تو
دلتنگم نباشین😂
من تصمیم گرفتم دیگه تو سایت نگم چرا اون نمیاد یا نه، حتی شما خواهر عزیز😂 توی ایتا بهت از دیشب پیام دادم جواب نمیدی
ایتا مقر مامانم شده اونجا دیگه از من نیست🤣
تو روبیکا هستم ولی انقددددرررر سرم شلوغه واسه عید هیچ غلطی نکردم
یه گوشی از خودت داشته باشی راحت میشی🤦♀️
گوشیم سوختتتت داغ دلم تازه گشت💔
نرگس جان تو ایتا بهت پیام دادم بعدا ببین
میگه نداره
دم عیدی یه پست بزار شاد بشیم مثلا آزادی مطلق هاله😍
متاسفممم پارت بعد رو فردا شب میزارم
بدبختی هاله داره شروع میشههه
بخدا تا وقتی این دختره فرار کنه من پیر میشم🤣🤦🏻♀️
عالیی بود فاطمه جوونم😍
بهبه ستی خانومم😂😂
مرسییی
زیبا مثل همیشه🥰
مرسی♥️