رمان تو برای او پارت ۳
چند باری با او تماس میگیرد اما یا رد میکند یا انقدر جواب نمیدهد که خود رستا خسته میشود
خسته جلوی در، در حیاط نشسته که ارسلان کلید میاندازد و وارد میشود رستا با دمپایی های لنگه به لنگه به استقبالش میرود و میگوید:ارس بابا کوشی تو من مردم از نگران
ارسلان لبخند خسته ای میزند و میگوید:ببخشید جوجه رفته بودم پیش ننه ام
به رستا برخورد.رستا پیش هر کسی ارسلان را در اولویت قرار میدهد اما ارسلان حتی به او یه پیام نداده بود که او را از نگرانی در بیاورد
سرد آهانی میگوید و به سمت خانه میرود تلویزیون را روشن میکند و سعی میکند به ارسلان که در آشپزخانه مشغول خورد آب است بی محلی کند
ارسلان متوجه میشود و میگوید:قهری؟
برای اینکه نشان دهد حرف هایش برایش مهم نیست صدای تلوزیون را تا آخر زیاد میکند
ارسلان لبخندی میزند و جلو تلویزیون می ایستد و میگوید:باشه فهمیدیم حواست بهمون نیست ولی حداقل بزن یه شبکه ی بهتر شبکه چهار چیه آخه
رستا چشمی نازک میکند و میگوید:بیا اینور ارس دوست دارم شبکه چهار نگاه کنم
ارسلان باز میخندد و کنارش مینشیند و دلجویانه سر روی شانه اش میگذراد و مظلوم میگوید:بابا ننه امو که میشناسی میری خونه اش باید گوشیت خاموش باشه…نخواستم جواب بدم چون ترسیدم بفهمه تویی یه چیزی بگه هم من شرمنده شم هم تو ناراحت شی
رستا پوزخندی میزند و زیر لب میگوید:از فامیل هم شانس نیاوردیم .خدابیامرزتشون از فامیل کینه شو جا گذاشتن برامون
بعد بی توجه به سر ارسلان روی شانه هایش از جا بلند میشود و ارسلان معترضانه میگوید :سرِ بابا عه
برو بابای رستا بغض دارد ارسلان کلافه نوعی میگوید و به سمت اتاق میرود چند بار به در میزند و رستا را صدا میکند
جوابی نمیشنود به سمت تلویزیون میآید و خاموشش میکند بالشتی بر میدارد و زیر سر میگذارد
آن طرف رستا برای بدبختی خورد اشک میریزد برای اینکه اسم خودش و مادرش شده نقل و در دهان همه میچرخد برای خودش که حتی یکبار پدرش را از نزدیک ندیده بود و هر چه بود عکس بود و تعریف های مادرش.اصلا مادرش خطا کرده .گناه او چه بود
.انقدر گریه میکند تا به خواب میرود
صبح بیدار میشود و از اتاق بیرون می آید ارسلان بدون تشک و پتو خوابیده
پتویی برایش می آورد و بیرون میرود تا نان بخرد
در راه با خود نقشه اش را تکرار میکند.کار هر روزش است.آنقدر میگوید تا در خانه سفره را پهن کرده و ارسلان را صدا میکند:ارس…ارس پاشو لنگ ظهره
ارسلان جا به جا میشود و باز میخوابد رستا از جا بلند می شود و سمت ارسلان میرود با ما به کتفش میزند و میگوید:پاشو.پاشو وقت اجرای نقشه اس
ارسلان زیر لب میگوید:پنج دیقه دیگه اجرا میکنیم و باز میخوابد
رستا کلافه میشود و به سمت آشپزخانه میرود لیوان را زیر شیر آب میگیرد و باز برمیگردد سمت ارسلان. خیلی خونسرد آب را رویش خالی میکند و ارسلان یک هو از جا بلند میشود چشمش به صورت خندان رستا که میخورد تازه میفهمد چه شده
دستش را روی زمین میکوبد و میگوید:رستا صدبار گفتم وقتی دیدی بیدار نمیشم کاریم نداشته باش
رستا شانه بالا می اندازد و میگوید:به من ربطی نداره .من تنهایی صبونه نمیتونن بخورم تو هم میدونی بیدار نشدنی آب میریزم روت ولی باز اهمیت نمیدی
بعد برمیگردد سمت آشپزخانه ارسلان هم بلند میشود و میرود. چشمش به املت که می افتد میفهمد چقدر گرسنه بوده .مینشیند و با ولع میخورد
رستا به او دهن کجی میکند :رستا .صد دفعه گفتم وقتی میبینی از خواب پا نمیشم کاریم نداشته باشه.بیا الان منم میخوره
ارسلان با چشمان ریز شده به او نگاه میکند و حرکت آهسته طور لقمه را در دهانش می اندازد
(خب یکم نظرتون رو راجب رمان بگید.البته داستان زیاد مشخص نیست ولی یه حدس کوچیک بزنید و حمایت هم یادتون نره هاا♥️)
امیدوارم که این رمان نشه مثل رمان بخاطر تو و بازدیدش بالا باشه
حس میکنم این نقشه از هم دورشون میکنه🥺😥
هرچی پیش میره داره جالتتر میشه و دوس دارم زودتر بفهمم چی قراره بشه😃
عالی بودددد✨️🤍
مرسی که خوندی غزل جان❤️
فاطمه جون قلمت . موضوع رمانت عالیه حالا مادره خطا کرده؟ یا تهمت. ارسلان و رستا چه نسبتی باهم دارند؟
ارسلان و رستا دختر عمو پسر عمو هستن اگه اشتباه نکنم
مرسی نسرین جان ♥️
توی پارت های آینده متوجه میشیم
توی پارت اول گفتم که ارسلان و رستا دختر عمو پسر عمو هستن
راستش خیلی هیجان زده ام میخوام ببینم برنامه ات برا بقیه داستان چیه آفرین به قلم قشنگت عزیزم😍❤
مرسی از انرژیت نیوشا جان❤️
رستا به ارسلان می رسه😉
عجله نکنید باید ببینیم چی میشه
زیبا بود واقعااا خوشحالم بالاخره پارت جدید اومد
مرسی که خوندی مهی جون♥️
وااای خیلی رمانت قشنگه فاطمه گلی 💜😘
به نظرت الان زود نیست واسه حدس زدن آخه الان خیلی چیزها مشخص نشده 🤔🙂
حس میکنم رستا آنچنان برای ارسلان مهم نیست و در ادامه ی داستان باید منتظر شخص دومی در زندگی رستا باشیم..😙
مرسی تارا جونم ❤️
برا جذب کامنت اینو گفتم
توی پارت های آینده متوجه میشیم
قلمت عالیتر از قبل ماشاالله به این همه پیشرفت چقدر خوبه که یه داستان بدون کلیشه و عادی رو به تصویر کشیدی نوبسنده باید توی رمان مشکلات جامعه رو نشون بده که تو به خوبی این وظیفه رو انجام دادی😊👏🏻
رستا به نطرم یه شخصیت معمولی داره به دور از ایدهال بودن برای خودش نقصهایی داره که باعث میشه راحتتر باهاش ارتباط بگیریم
نوع بیدار کردنش هم عین داداشمه گیر سه پیچه ول کن نیست اَه حرصم گرفت😑
قطعا بخاطر کمک های شماست لیلا جونم مرسی که میخونی❤️
😂😂خداروشکر داداش ندارم و از این مشکلات راحتم
نه خب وجودش نعمته ولی سر بیدار شدن سر صبح همش باهاش دعوا دارم همینها روزی خاطره میشه😂
من چه کمکی کردم آخه همش به خاطر پشتکار و اراده خودت بوده واقعا حیفه این قلم و رمان بازدیدش انقدر کم 😑
😂😂
مرسی از حمایت و انرژیت من در هیچ صورتی انگیزه و امیدمو از دست نمیدم♥️
آره عزیزم اصلا دلسرد نشو و به کارت ادامه بده نتیجهاش رو میبینی😊
مرسی قلب❤️
تشکر تشکر
❤️