رمان حریم پارت 6
_ هیس… اروم باش!
به قدری شوکه شده ام که زبانم هم بند می آید. آراز با دیدن حالتم عصبی میشود.
_ رویا گوش بده ببین چی میگم.. به روح مامان حالم خوش نبود.. اصن نفهمیدم دارم چیکار میکنم… یهو به خودم اومدم دیدم درو باز کردم..
نفسش را با شتاب بیرون میدهد:
_ دیدم این پشت دره..تا… تا خواستم به خودم بیام دیدم یهو اومد داخل.. منم کشتمش!!! اما رویا… موضوع این نیست!
نگاهم را به زور از تصویر تهوع اور روبه رو میگیرم.
_ پس موضوع چیه اراز؟ تو چرا هنوز وایسادی اینجا؟ زود باش بیا جمعش کنیم. میدونی اگه اینو اینجا ببینن چی میشه؟
نگران بنظر میرسید..
_ رویا میدونم.. بخدا میدونم ولی موضوع این نیست..
دستش را محکم درون موهایش فرو میرود.
_ وای خدا…
چشم میبندد و لحظه ای بعد سریع میگوید:
_ گازم گرفت!
بوم! دنیا به یک لحظه روی سرم آوار میشود!!! بهت زده پیراهنش را چنگ میزنم:
_ چ..چی؟؟
گوشه پیرهنش را پایین میکشد و جای دندان ها را نشانم میدهد.
با بغض مردانه ای لب میزند:
_ نفهمیدم چیشد، به خودم اومدم دیدم کار از کار گذشته!
شوکه و ناباور روی زمین فرود می ایم. خدایا.. خدایا نه!!! طاقت از دست دادن یکی دیگر از عزیزانم را ندارم.. خدایا اینکار را با من نکن..
هق هق ناگهانی ام حتی خودم را شوکه میکند. توان حرف زدن ندارم. اشک هایم یکی پس از دیگری فرود می آیند.. نمیتوانم .. نمیگذارم.. نه اینبار حتی شده با خود خدا هم میجنگم اما برادرم را از دست نمیدهم!!
صدایی درون ذهنم فریاد میکشد” احمق معلومه چی داری میگی؟ چطوری میخوای نجاتش بدی؟ چطوری؟؟؟”
_ رویا !
باشنیدن صدایش بغض گلویم را تارومار میکند.
لبخند غمگینی میزند:
_ اجی کوچولو بیا اینجا ببینمت…
به سمتش پرواز میکنم و خودم را در اغوشش جا میدهم:
_ نم..یزارم بری آراز… بخدا بر..بری منم میمیرم!
بوسه محکمی روی موهایم میکارد:
_ قربونت برم وقت نیست! چندساعت دیگه فوقش زنده بمونم عزیز آراز! گوش بده بهم چی بهت میگم … قول بده بهم.. قول بده …
فشار دستش روی موهایم بیشتر میشود… بغضش کاملا مشهود است:
_ قول بده خوشبخت شی.. قول بده مراقب خودت باشی.. سیاوش!!… سیاوش خیلی دوستت داره رویا… من نگاه رفیقمو میشناسم.. خیلی خاطرتو میخواد.. اذیتش نکن، با دلش راه بیا دردونه!
محکم به سینه اش میکوبم و شیون میکنم :
_ نگو تروخدا آراز.. تروخدا اینجوری نگو عوضی!!.. تو زنده میمونی بخدا بری میمیرم.. اراز منو نگا.. بلند شو.. بلند شو بریم بیمارستان..
هول زده بلند میشوم و به سمت سوییچ ماشین حرکت میکنم..
_ چیکار میکنی رویا؟ این وقت شب بریم بیرون که چی بشه؟ بشین سر جات.. چرا نمیفهمی اخه دورت بگردم؟
بیتوجه به حرفش تند میپرسم:
_ کِی؟ کِی گازت گرفت؟
بیحال لب میزند:
_ نمیدونم.. شاید ده دقیقه پیش..
با شنیدن حرفش جان دوباره ای میگیرم. فکری درون ذهنم جرقه میزند. چاره ای نداشتم… چاره ای نداشتیم!
نیم نگاهی به دستش که کاملا خونی شده بود می اندازم. به سرعت سمت اشپزخانه میروم و سوییچ را روی میز پرت میکنم.
_چی کار میکنی رویا؟
توجهی نمیکنم و چاقوی بزرگ گوشت خوردکن را در دست میگیرم. نقس عمیقی میکشم و لرزش دستم را پنهان میکنم:
_ چاره ای نداریم آراز! تهش یا مرگه یا زندگی. همین که هنوز زنده موندی یعنی خونش وارد رگات نشده.. نباید وقت تلف کنیم.. باید.. باید دستتو قطع کنم!
با جدیت تمام خیره اش میشوم. دلم شیون میکند و به چهره تک برادرم زل میزنم. به خدا قسم در این لحظه حاضر بودم میمردم ولی اینکار را انجام نمیدادم. اما من برای زنده نگه داشتن برادرم همه کار میکردم.!
چهره اش بهت زده میشود.
_ یعنی.. یعنی راه دیگه ای نیست؟
_ نه قربونت برم.. بخدا همین الانشم دیره آراز.. بزار.. بزار کارمو انجام بدم داداشی!
بی اختیار دوباره اشکم میچکد. نفس عمیقی میکشد و با دیدن بی قراریم سر تکان میدهد:
_باشه.. اگه تو میخوای باشه!
ذوق زده به سمتش پرواز میکنم. همین که میخواهم نزدیکش شوم صدای خواب آلود سیاوش و پرهام متوقفم میکند.
_ چه خبره اینجا؟