رمان حریم پارت 7
_ چه خبره اینجا؟
آب دهانم را قورت میدهم. همزمان لامپ بزرگ خانه روشن میشود.
آه از نهادم بلند میشود، کار از کار گذشته بود و حالا همه شاهد دست خونیِ آراز و رپتایل* کشته شده بودند.
الان وقتش نبود لعنتی!
صدای جیغ بچه های کوچک که بلند میشود برای هزارمین بار خودم را بخاطر پیشنهاد عمومی زندگی کردن در این خانه ی بزرگ لعنت میکنم.
_ رویا پرسیدم اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدای دوباره سیاوش دهان باز میکنم و فوراً همه ی ماجرا را توضیح میدهم.
چهره ی شوکه شده بقیه آژیر خطر را در گوشم فعال میکند.
_اونطور نیست که فکر میکنید!! آراز هنوز تبدیل نشده و تبدلیم نمیشه.. شما فقط کافیه..
_ چی داری واسه خودت میگی رویا؟ میدونی چند نفر آدم تو این خونست؟ چقد بچه؟ یچیزی حدود ۲۰۰ نفر آدم توخونه بزرگن… اونوقت تو بخاطر برادرت داری جون همه ی مارو به خطر میندازی؟ از کجا میدونی تبدیل نمیشه هان؟
با شنیدن این حرف جوری صورتم مچاله میشود که انگار با مشت به آن ضربه زده باشند!. و خدایا واقعا اینها همان کسانی بودند که منو برادرم جانشان را نجات داده بودیم؟
از کی انقد نمک نشناس شده بودند؟ در خانه اجدادیم آن ها را جا داده بودم وحالا…
فرصت جواب دادن نداشتم. نیم نگاهی به آراز که بیحال روی مبل نشسته بود انداختم و بی توجه به بقیه با صدای گرفته ای لب زدم:
_ بچه هارو ببرین تو اتاق !
همهمه ای ایجاد میشود و لحظه ای بعد سالن خالی از جمعیت!
سیاوش اخرین نفر را بزور درون اتاق جا میدهد و در را محکم میبندد. حرصی دستش را محکم به دیوار میکوبد:
_ ریدم تو این دست که نمک نداره!
پرهام سریع تر به خود می آید و تقریبا فریاد میکشد:
_ رویا بتادین تموم شده! الان چه غلطی کنم؟
عرق سردی بر تنم مینشیند. همزمان که دست آراز را محکم میبندم تا خون وارد رگ هایش نشود رو به ستایشی که با چشمان غرق اشک نظاره گر است میکنم:
_ ستایش تو کابینت طبقه دوم یه سری امپول بیهوشی هس زود باش برو بیارشون… د یالا!
با تشرم به خودش می آید و مثل فشنگ از جا میپرد. خیلی سریع با شیشه بیهوشی برمیگردد.
همینکه همه دورم جمع میشوند تازه به خود می آیم! شوکه شده به امپول درون دستم مینگرم! من… داشتم چه میکردم؟
_ زود باش رویا پس چرا معطلی؟؟
_ من.. من نمیتونم!
رنگی که از صورت اراز میپرد را هم من هم بقیه مطمئنا میبینیم!
سیاوش با صدای عصبی پچ میزند:
_ رویا به ولای علی همین الان این امپول کوفتیو نکنی تو دستش خودم دستشو قطع میکنم! یعنی چی که نمیتونی ، خیر سرت رفتی دکتر شدی! داداشت داره از دست میره!
هق هق ام بلند میشود و فریاد میکشم:
_ من فقط یه دانشجوام! چطور میتونم اینکارو بکنم! اگه .. اگه دیگه بهوش نیاد چی؟
_ رویا جون من.. تروخدا انجامش بده.. دیگه نمیتونم تحمل کنم!
ترسیده به برادرم خیره میشوم. همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد و سرنگ را درون رگ هایش تزریق میکنم.
همین که چشمانش بسته میشود، چاقو را با تمام دقت حرکت میدهم.
چیزی نمانده بود که غش کنم. مطمئن بودم که اگر کار را زود تمام نکنم خودم را هم صددردصد باید از کف همین سالن جمع میکردن.
لرزش شدید دستم استرسم را بیشتر میکند. حتی اگر یکی از رگ ها رو میبردم ممکن بود کل اعصابش را فلج کنم.
دقایق به سرعت سپری میشد و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای نفس های پر از اضطراب بقیه بود.
چشمانم دو کاسه پر از خون شده بودند و حاضر به مرگم بودم!
کارم که تمام میشود با لرزش شدیدی که یکباره تنم را در بر میگیرد روی زمین میوفتم.
به سختی لب میزنم:
_ اون پارچه رو بدین من دستشو ببندم!
دستش را با پارچه و با حالی خراب پانسمان میکنم.
حالم هر لحظه بدتر میشود تا وقتی که چشمانم سیاهی میرود و دیگر هیچ چیز نمیفهمم!
★★★★★★★
* رپتایل: خزنده انسان نما.. موجوداتی که خودشون رو به شکل انسان در میارن! در این رمان هدف از گفتن رپتایل لزوماً این موجودات نیستن بلکه من فقط خواستم یه تصویر از موجود ”’خیالی”’ رمان تو ذهنتون داشته باشید.