رمان حریم پارت2
آراز پرشتاب به سمتم باز میگردد
– دختر آدم؟؟؟
صدایش از حد معمول که فراتر میرود پر از ترس مجبور به پاسخ میشوم:
– چی.. چی میخوای؟
به چشم غره آراز توجه نمیکنم. ستایش بازویم را میگیرد و تکان محکمی میدهد.
– رویا بخدا همین گلوله رو تو مخت خالی میکنم. خر شدی؟ چرا باهاش حرف میزنی؟؟
سیاوش بازوی خواهرش را میگیرد و از من جدا میکند
– این اسکل از اولم همینطور بود، ولش کن بزار ببینم حرف حساب اون تخم نامعلوم چیه!.
صدای خرناسه دوباره بلند میشود.
– پرده رو کنار بزن!!!!
آراز با ناباوری سر تکان میدهد:
– امکان نداره بزارم رویا!
سیاوش با پشت آرنج ضربه ی خفیفی به شکمش وارد میکند
– گوه نخور بابا! بزار ببینم چی میگه!.
– تو چه مرگته سیاوش؟
– خستم ، میفهمی؟؟ باید ببینم حرف این مرتیکه چیه! جای اینکه هی خواهرتو ازشون قایم کنی! رویا زود باش پرده رو بزن کنار… همه عقب وایسین!
فورا همگی عقب میروند و من هم پرده را کنار میکشم. با دیدنش جریانی از نفرت را درون وجودم حس میکنم.
به شیشه نزدیک تر میشود ، جوری که بخار دهانش شیشه را تر میکند.
سعی میکنم نگاهم را فقط به او بدوزم و به موجودات پشت سرش توجه نکنم.
با همان صدای خش دار لب میزند:
– مهلتت تموم شد رویا ! امشب اگه جوابمو ندی میگم بریزن داخل..
بی توجه به حرفش ، صورتش را آنالیز میکنم. چشمان سیاه، موهای معجد و لب و بینی، که هم او و هم موجودات پشت سرش را به شدت شبیه به ما کرده بود! همیشه فکر میکردم هیولا ها مثل فیلم هایی که منو آراز هر جمعه شب دور از چشم مادرمنگاه میکردیم، قیافه ای وحشتناک داشته باشند.. اما حالا!
کت و شلوار شیک و کرواتش را کجای دلم بگذارم؟!
ناخوداگاه ذهنم به سه سال پیش پر میکشد. وقتی که برای اولین بار پا به این جنگل گذاشته بودیم و نحسیش دامن گیرمان شد.
به یاد می اورم که چگونه ستایش شیفته ی موجود مجهول روبرویم شده بود. درست است! موجود مجهول!
موجوداتی که به خداوندی خدا ، نه به انس و نه به جن هیچ سنخیتی نداشتند!
چهره جذابش باعث شده بود که به کراش المجهولین ستایش تبدیل شود. البته آن موقع ها که گمان میکرد انسان است، نه حالا! حالا که باعث و بانی از بین رفتن مادرم همین موجود پست و بی ریشه ی روبرویم بود.
پر از خشم رو به او میغرم:
– بهتره حواست به چرت و پرت هایی که میگی باشه!! من هیچ وقت به تویه عوضی جواب پس نمیدم. هیچ غلطیم نمیتونی بکنی!
نیشخندش تاب و تحملم را میگیرد. خرناسه ی موجودات پشت سرش بلند میشود! هه.. تحمل بی احترامی به رییسشان را نداشتند.
– تاکی میخواین خودتونو قایم کنین؟ میبینی دختر آدم؟!
امشب بالاخره قربانی دادین.. شاید فرداشب.. پس فردا شب..!!! کی خبر داره از عاقبتش آدمیزاد؟
نفسم پر از خشم از سینه ام بیرون میزند. تمام بدنم به لرزه در میآید. به زور تمام توانم را جمع میکنم و فریاد میکشم:
– برووو!!!… گمشووو!
سپس بی معطلی پرده را روی در میکشم و صورت نحسش از جلوی دیدم محو میشد.
صدای عربده بلندش میخکوبم میکند. جوری که موهای تنم سیخ میشوند. اسلحه از دستم بر زمین میافتد. دستم را با تمام توان روی گوش هایم فشار میدهم.
با لحن به شدت وحشتناک و منزجر کننده ای ، نعره میکشد:
– نابودتون میکنم احمقا. به جدم قسم نابودتون میکنم!!!
با جمله ی آخرش ، بقیه موجودات هم فریاد سر میدهند.
صدای جیغ های مسافران اعصابم را متشنج تر میکند. خدایا، این ها را چه کنم؟
– یا امام رضا…. اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟ اینا.. اینا دیگه چین؟
به صورت ترسیده ی مرد جوان خیرهمیشوم. با عجز و وحشت سوال میپرسد.
– اینا همش مسخره بازیه مگه نه؟ شماها از اینایی هستین که مردمو میترسونن بعد میگن دوربین مخفیه؟ جون مادراتون بس کنید! یه عمر سوژه شدیم دیگه بسه. الانم برین این دوربین مخفی رو پخش کنین دل مردم شاد شه، بخدا راضیم!
با عجز ادامه میدهد:
– فقط بزارین برم!!
دیگر مسافرین حرفش را با گریه تایید میکنند. کمی که آن بیرون اوضاع آرام تر میشود، تصمیم میگیرم مسئولیتم را دوباره انجام دهم.
ستایش، پرهام ، سیاوش و آراز کمی بیش از حد بیحوصله بودند. همیشه مسئولیت توضیح اتفاقات برای تازه واردان بر عهده ی من بود!
روی یکی از صندلی ها مینشینم و بقیه را دور خود جمع میکنم.
دست هایم را محکم به هم میزنم و فریاد میکشم:
– هی هی! اگه میخواین بدونین اینجا چه گوه دونیه بهتره به حرفام گوش بدین.
در کسری از ثانیه همه دورم جمع میشوند. با یک حساب سر انگشتی متوجه میشوم تقریبا ۲۰ نفری درون اتوبوس بودند.
– خیلی خب، حرفایی که میزنم ممکنه عجیب بنظر بیاد.. اما گمون نکنم با اون چیزایی که بیرون دیدین باورش براتون سخته باشه!
همه در سکوت خیره ام میشوند. راضی از سکوت جمع ، شروع میکنم. شروع میکنم و تمام اتفاقات را برایشان توضیح میدهم.
– خیلی مختصر میگم!اینجا یجای معمولی نیست. به محض اینکه شب میشه این عوضیا میریزن بیرون. فقط کافیه نگاشون کنی تا تیکه تیکه ات کنن. از ترسمون تغذیه میکنن ، شبا خودشونو به شکل هرکی که میشناسی در میارن. اسمتو میدونن، به تک تک لحظات زندگیت آگاهن،و فقط دنبال فرصتن که تیکه تیکه ات کنن.
بهت زدگی از چهره تک تکشان بیداد میکند.
سری از روی تاسف تکان میدهم.
-ما دقیق نمیدونیم اینا چین یا کین. اصلا از کجا اومدن؟ فقط تنها چیزی که میدونیم اینه که وقتی اون بیرون گیر بیوفتی فقط باید چشماتو ببندی و بدویی، نگاه کنی، باختی!
نفس عمیقی میکشم و ادامه حرف را در دست میگیرم.
– سه سال پیش پا تو این جنگل گذاشتیم. منو دوستام! به جز ما آدمای دیگه ایم تو روستا هست. آدمایی که اونام گیر افتادن، چندین ساله! اینجا هیچ غیرممکنی وجود نداره! اینجا هیچ شادی وجود نداره! اینجا هیچ خوشی جریان نداره! اینجا نفرین شده اس! اینجا پاتوق شیطانه! اینجا حریم اوناست!
زیر لب زمزمه میکنم:
– وما اینجا غریبه ایم. اونا غریبه ها رو دوست ندارن. اونا یه مشت عوضین! یه مشت خدانشناس.
یکی از آنها ترسیده بلند میشود.
– خب خب.. باید فرار کنیم! شماها دیوونه این که هنوز اینجا موندین؟ دوساعت دیگه آفتاب طلوع میکنه! میتونیم از جنگل بزنیم بیرون!
زور میزنم تا خنده ام را کنترل کنم! وای خدا! این سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم.
اینبار سیاوش با لحن ناباوری تشویقش میکند:
– وای خدای من!
از جا برمیخیزد و ستایش را هم به زور وادار به بلند شدن میکند و باهم دست میزنند.
– بچه ها، بچه هااا! چرا ما انقد خریم؟ چرا تا حالا به این فکر نکردیم که میتونیم فرار کنیم؟ پسرررر تو نابغه ای!
خنده کنترل شده ام ، با شدت آزاد میشود. از شدت خنده اشک از چشمم بیرون میزند.
سیاوش همه روزهای خدا دیوانه بود، این هم یک روزش!
با لحن پر از حرصی رو به من زهرمار میگوید و اینبار روبه پسر جوانی که آن حرف را زده بود میتوپد.
– نکنه اسکلی چیزی هستی؟ نشنیدی خانم چی گفت؟ سه ساله اینجاییم! بعد بنظر توعه بچه ریقو.. که دودقیقه ام از اومدنت نمیگذره فکر میکنی به همین راحتیاست که از اینجا بزنیم بیرونو، نزدیم؟ به همین راحتیاستو ما و هر آدمی که اینجاست چند ساله از این جهنم نزدیم بیرون؟؟؟ آره؟ مارو کصخل فرض کردی ؟
فریادش باعث میشود پسر روی زمین پخش شود. با بهت و ناباوری لب میزند:
– یعنی نمیتونیم بریم خونه؟
سیاوش میخواهد بار دیگر او را مورد خشم قرار دهد که با لحن آرامی صدایش میکنم:
– سیاوش جان، لطفا!
با کلافگی چشم میبندد و روی مبل ولو میشود.
روبه پسر جوانی که روی زمین پخش شده ، لب میزنم:
– این جاده راهش یک طرفس.. فکر میکردم تا الان متوجه شده باشین! حداقل با توجه به این که از ظهر تا الان همش داشتین دور خودتون میچرخیدین، و حدودا همتون روستا رو بیش از ۶۰ بار تو جاده دیدین!
با نگاه سوالی خیره راننده اتوبوس میشوم.
– اینطور نیست جناب؟!
با لحن غمگینی پاسخ میدهد:
– درسته. از ظهر تا الان سرگردون بودم. حتی خیال داشتم از شدت وحشت ماشینو از جاده خارج کنم و وارد جنگل شیم تا شاید از این جاده عجیب و غریب بیایم بیرون! ولی حتی وقتی وارد جنگلم شدم بازم سر از همینجا در آوردم!.
سپس مرد بیچاره که مشخص است چقدر سختی متحمل شده دستی بر سرش میگذارد و ناله میکند
– خدایا! حس میکنم عقلمو از دست دادم! اون جاده وحشتناک ترین جاده ی زندگیم بود!
دلم به حالش میسوزد. در واقع دلم به حال همه مان میسوزد. همیشه شب اول تازه واردان در شوک عظیمی فرو میرفتند.
واو پشمام دختر پشمام
چقد قشنگه این رمان
چاکر شوما🤝😀
چقد باحال این رمان. چه تخیلی ایول بابااااا.
لطفا زود به زود پارت بذار
رو چشم🤝
چشمت پرفروغ و بی اشک
خیلی جذابه
مث خودت💗
وایییییییی خدااا پشمام ریختت
دمت گرم خداییی عالیههه رمانت ادامش بده
دخترم شما نمیگی من از ذوق پس میوفتم؟😂💗
انشالله که بتونم تا پایان رمان پارتگذاری رو منظم انجام بدم.
نه پس نیوفت میخوامت 😂❤️
مطمئنم که میتونی گلم
یه داستان ترسناک و متفاوت خسته نباشی
سلامت باشی گل
باید بگم که واقعاً میشه فضا رو حس کرد و این قوی بودن قلم شما رو میرسونه. دوست دارم تا آخر این رمان همراهتون باشم ؛ موفق باشید و قلمتون مانا.
خوشحالم که دوست داشتی 🌗؛
میشه ازت خواهش کنیم برا این رمان زود به زود پارت بدی
حتما میزارم
چرا پارت جدید نمیاد🥺
امروز پارت جدید داریم
پس چرا دیگه پارت نمیذاری🥺
پارتجدیدو آماده کنم میفرستم