نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۰

4.9
(20)

با خشم به متین خیره شده بودم ، به هزارتا اتفاقی که ممکنه بیوفته فکر کردم ، چهرم پر از ترس و نگرانی بود ولی برعکس متین خونسرد دوباره روی نیمکت پارک نشست و حرفش رو با خونسردی تمام ادامه داد …

متین- فکر میکردم فضول تر از این حرفا باشی ، والا پیش خودم فکر میکردم الان جعبه ها رو باز کرده ، توشو دیده و راضیه والا … اصلا تو میدونی سهمت چقدره ، تو فقط جابه جا کردی ، توی یه ماه سهمت میشه پنجاه میلیون …
میتونی بیشتر از ایناهم کار کنی ، والا به نظر من که پوشش خیلی خوبیه !

رنگ از صورتم پریده بود ، چقدر راحت این مسئله رو توصیف میکرد …
فکم از شدت ترس میلرزید ، به کلی بلایی که میتونه سرم بیاد فکر کردم ، اشک از گوشه چشام پایین اومد و روی شالم سقوط کرد ، تنها جمله ای که میتونستم به زبون بیارم رو به متین گفتم

اسرا- خیلی عوضی هستی … خیلی

دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از متین دور شدم ، انگار همه ادم ها جمع شده بودن تا منو آزار بدن ، انگار من اسباب بازی دستشون بودم

یکی که سال ها به من ابراز عشق میکرد و بعدش بدون هیچ دلیلی گذاشت و رفت ….
یکی که توی محل منو هرزه خطاب میکنه و ازم داستان میسازه برای سرگرمی …
اون یکی که هروقت بخواد خودشو تخلیه کنه با کمربند میوفته به جون آدم …
یکی دیگه هم به عنوان وسیله نقلیه ازت میخواد مواد جابه جا کنی ، خلاف کنی ، بعدشم که دست پلیس میوفتی مثل خیلیای دیگه یا حتی بدتر …

الانم یه دختر بی کس و کارم که حتی جایی واسه خواب نداره … فقط اندازه ای پول داره که از گشنگی نمیرم اونم فقط برای چند هفته …

ساعت دور و بر ۹ و چهل و پنج دقیقه شب بود ، با سرعت رفتم خونه متین ، برخلاف انتظارم دنبالم نیومده بود …
درب خونه رو باز کردم و وسایلم رو توی کیفم جمع کردم …
موبایل و سیم کارت و کلید رو روی تخت پرت کردم و از خونه زدم بیرون ، نمیدونم کجا ولی دیگه نمیخوام پیش این عوضی زندگی کنم.

انقدر راه رفته بودم دیگه کم اوردم ، نمی دونم کجا بودم ؟؟ چه محله ای؟؟ چه خیابونی ؟؟
فقط میدونستم از محله خودمون و متین خیلی دور شده بودم … حتی نمیدونم ساعت چنده ؟؟

روی جدول نشستم و نگاهی به خیابون خالی انداختم ، چشمم به خانه های اطراف افتاد به نظرم بالا شهری جایی بود …

توی افکار خودم غرق شده بودم که یکدفعه ماشین مشکی رنگی جلوی من ایستاد ، با ترس از روی جدول بلند شدم و عقب رفتم ، نگاهی به داخل ماشین انداختم ، سه تا پسر جوون توی ماشین نشسته بودن ، کسی که پشت فرمون بود با اشاره جوری که انگار مخاطبش من باشم به داخل ماشین اشاره کرد …

کیفم رو توی دستم فشردم و دردی که توی پام داشتم رو فراموش کردم و با تمام قدرت دویدم …

هرچقدر تند تر میدویدم ، ماشین هم پشت سرم حرکت میکرد … انگار برای هیچی تلاش میکردم .
لحظه ای به پشت سرم نگاه کردم ، هنوز دنبالم بودن که یکدفعه پام به چیزی گیر کرد و پخش زمین شدم و دیگه چیزی ندیدم جز تاریکی …

سعی داشتم چشمام رو باز کنم ولی انگار چیزی محکم روش بسته شده بود ، فقط میتونستم صدای موزیک رو بشنوم که انگار از من دورتر بود و صدای افرادی که داشتن با هم صحبت میکردن …

– از کی تا حالا ما دختر خیابونی میاریم توی مهمونی هامون ؟؟ اخه توعه خر چه فکری کردی اینو برداشتی اوردی توی مهمونیِ امیر و دلسا ؟؟
مهمونی ما که نیست !

– باشه بابا ، قتل که نکردم ، گفتم خوش میگذره .
ولی واقعا باید اونجا که افتاد زمینو میدیدی ، خیلی باحال بود …

بعدش چند نفر شروع کردن به خندیدن
سعی کردم دست و پامو تکونه بدم اما نمیتونستم … حتی نمی تونستم حرف بزنم …
صدای باز شدن درب ماشن رو شنیدم و دستی به چونم کشیده شد …

– فکر نکنم بهوش اومده باشه ، بیهوشی بهش زدم …

– ببر همون …

حرف طرف مقابل نصفه موند و صدایی آشنا از دور داد زد …

– چخبره اونجا ؟؟

هرچی فکر میکردم نمیتوستم به یاد بیارم که صدای کیه

انگار طرف نزدیک تر شد و بقیه شروع کردن صحبت کردن …

– داداش این برداشته دختر خیابونی اورده ، میگم اخه مگه مهمونی برا ماعه ، والا که صاب مجلس شمایید ، هرچی شما بگید …

طرف ، آشنا میخندید …
ولی انقدر حالم بد بود که نمیتوستم فکر کنم که صدای کیه …

خوش حال میشم نظرت رو بگی ❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

جذابه…. اگه زود به زود بزاری عالی میشه
وگرنه سناریو داستان حرف نداره👌🏻👏🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

خیلیم خوب منتظر قلم قشنگت هستم☺

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

حتماااا🙃🤍

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x