رمان حس خالص عشق پارت ۱۱
– حالا اشکال نداره ، ایندفعه بیار داخل . ولی مشکل ساز نشه .
– حله داداش
هرچی به مغزم فشار اوردم ، نمیدونستم صدای کیه . شایدم اصلا آشنا نبود ، فقط شبیه بود …
اشک توی چشمهام جمع شد و پارچه ای که روی چشمهام بسته شده بود رو خیس کرد …
توی این موقعیت هیچ کاری به ذهنم نمی رسید .
فقط یاد حرف مامانم افتادم ، هروقت که شب میخواستم برم بیرون با بچه ها بازی کنم میگفت : قربون دخترم برم ، هوا تاریکه ، اگه فقط یکی یه دست بهت بزنه ، من چه خاکی تو سرم کنم .
الان خودمم نمیدونم چند نفر بهم دست زدن ، باهام چیکار کردن ، خودم کجام . چی بهم دادن خوردم یا تزریق کردن که حتی نمیتونم حرف بزنم …
دستی دور کمرم و پاهام کشیده شد و من رو از محیط ماشین بیرون اورد …
– ببرش توی یکی از اتاق ها تا بهوش بیاد ، خدا نگم چیکارت کنه که آبروی منو بردی . این همه دختر اینجاست .
شخصی که منو گرفته جواب داد
– باشه حالا هی نگو آبروی منو بردی
امیر هم که گفت اشکال نداره
اصلا خودم میخوام باهاش عشق و حال کنم
ببین چقدر صورت کیوتی داره !
خسته شدم از این دخترای تزریقی و عملی ، یه شب هم با این خیابونی ها بگذرونیم ….
من رو روی تختی گذاشت و دستی روی صورتم کشید …
– خانم کوچولو زودتر بهوش بیا
رفت بیرون و درب اتاق رو بست.
در واقع بهوش بودم ، ولی نهایتا صدای کمی از ته گلوم در میومد ، حتی دستام هم حس نداشت .
شاید اگر تا آخر امشب خودم رو بیهوش نشون میدادم ، ولم میکردن …
الان فقط دنبال یه معجزه بودم ، کاشکی متین دنبالم اومده باشه … کاشکی یکی اون بیرون منتظر من باشه که وقتی غیبم زده دنبالم بگرده …
توی افکارم در حال اشک ریختن بودم که در اتاق باز شد …. فکم از ترس شروع به لرزیدن کرد .
صدای قلبم رو میشنیدم ، انگار میخواست از جا دربیاد .
یکدفعه صدای همون فردی که آشنا بود بلند شد.
– علیرضااا ! این دختر رو از کجا اوردی ؟؟
صدای دویدن فردی رو احساس میکنم که سمت اتاق میاد …
– بله امیرخان … گفتم که … توی خیابون .
– غلط کردی اوردیش !
صدای بحثشون بالا میره و کم کم افراد دیگه هم به جمعشون اضافه میشن …
– همین الان برمیگردونیش همون جا که اوردیش
– داداش تا چند دیقه پیش که مشکلی نبود ، قول میدم مشکل ساز نشه …
صدای نازک زنی به بحث اضافه میشه…
– امیرجون ، چیکار داری بچه ها رو . بزار حال کنن دیگه .
حالا یه کاری کرده علی . امشب رو بیخیال .
اینجوری که من فهمیدم این امیر خان صاحب مجلسه … خب داره میگه منو برگدونید لعنتیا .
صدای کمی از ته گلوم بیرون اومد
اسرا – ولم …کنید… برم !
کسی بهم نزدیک میشه و دستش روی چشم بند میزاره
– بزار اینو بردارم ببین چقدر کیوته ، مجبورم نکن دوباره برگردم همونجا بزارمش دیگه ، شبمون خراب میشه …
فرد آشنا ، عصبانی تر از قبل سمت من میاد
– لازم نکرده چشمبندشو برداری
خودم برمیگردونمش ،از کجا اوردیش ؟؟؟
– داداش بیخیال
این زنیکه هم حتی بیخیال نمیشه . مثلا خودت زنی عوضی !
– امیر ول کن دیگه ، گیر دادیا
دستی دورم حلقه میشه و منو بلند میکنه
– برید اونور …
منو میزاره توی ماشین و درب و میبنده …
خودش هم سوار ماشین میشه …
انگار این مرد معجزه بود . بالاخره خدا یجا صدامو شنید . حداقل از این یکی بدبختی در رفتم .
اشکام مثل ابر پاییزی میریخت و چشم بند رو کامل خیس کرده بود .
دستم کمی حرکت کرد . سعی کردم بالا بیارمش و چشم بند رو بردارم که مرد مانع شد …
– حتی فکرشم نکن بخوای برش داری … پشیمون میشی
با همون صدای کم بهش التماس کردم …
اسرا – تروخدا باهام کاری نداشته باش …. خواهش میکنم .
– باهات کاری ندارم … اگه برام مهمه نبودی همونجا ولت میکردم .
ماشین رو روشن کرد و سکوتی بینمون ایجاد شد.
چرا من باید براش مهم میبودم ؟؟
چرا اینقدر این فضا … این صدا … برام آشناس ، ولی نمتونم به یاد بیارم .
حافظه ام همرایی نمیکنه ، حتی جواب دو بعلاوه دو رو هم نمیتونم حساب کنم …
چه کوفتی به من زدن که منو اینجوری کرده .
نظرتو بگو🙂🌸
چقد از امیره بدم اومد اه 😐
چراااا ، اسرا رو که نجات داد ….
بعد شاید این امیر ، امیر اسرا نباشه 😅
نمیدونم شاید … ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم😶
😅😅 منم خودم از امیر اسرا اصلا خوشم نمیاد …. یعنی تا اینجای داستان که عوضی بوده ….
بستگی به ادامه داره 🙂
راستی چن سال ته ؟!
😅😅 ۱۵ سالمه سمیرا جان
❤❤
عالی بود عزیزم لطفا زودتر پارت بذار میخوام بدونم کی نجاتش داده🙁🤒
چشم حتما لیلا جان 💜