رمان حس خالص عشق پارت ۱۹
توی جاده ای تاریک ، با سرعت میراند … حرف هایش برای خودش هم آزاردهنده بود …
انگار با عقل جور درنمیومد ، این همه ماجرا اتفاق افتاده بود تا او و اسرا رو از هم جدا کنند .
اسرا بی صبرانه منتظر انتهای حرف های امیر بود … منتظر بود ، چون میخواست خودش را قانع کند که امیر رو ببخشه …. اما میترسید ، از اون اون لحظه ای که نتونه حرف هاش رو باور کنه و جایی برای بخشش نباشه … اون موقع دلش آتش میگرفت از این درد …
امیر – از این قرار داد سه سال میگذره …
هرچی میگذره ، بابام بیشتر متوجه میشه که چه اشتباه بزرگی کرده .
خودش رو دقیقا توی چاهی انداخته که راه برگشت نداره .
اما با این حال با تمام توان کار میکرد تا بتونه طبق قرار داد پول رو کم کم برگردونه .
تا جایی که چند وقت پیش واقعا کم اورده بود … با اینکه منم بهش کمک میکردم ولی دیگه نمیتونست هم خرج زندگیشو بده هم پول شوهرخالمو .
خودش هم مریض شده بود …
شبا تا دیر وقت بیدار بود و کار میکرد ، غذا بزور میخورد و اشتها نداشت .
اسرا هم یادش هست … تمام محل پر شده بود از اینکه بابای امیر تا دیر وقت کار میکنه . همه میگفتن خیلی مرد خانواده دوستی هست …
شنیده بود که یکدفعه ای زندگیشو سر و سامون داده اما کسی نمیدونست چرا دوباره مجبور شده تا دیر وقت کار کنه ….
امیر – مامانم از شوهر خالم چند وقت ، وقت گرفت … اما فایده نداشت .
بابام مجبور شد ماشینشو بفروشه …
این قضیه تا وقتی بود که مامانم هم صداش دراومد … چون قسط های بابام باید با فروختن ماشین و این چند سال پس دادن تموم میشد …
چند وقت بعد معلوم شد بابام غیر از اون پول اولی باز هم از شوهرخالم پول گرفته .
اما دیگه نمیتونست برگدونه …
چند وقت هم که گذشت و بابام پول رو نداد … شوهرخالم ، بابامو تهدید کرد که اگر پول رو نده ، خودشو میندازه زندان … من هم چون امضام پای یکی از قرارداد ها بوده … منم میرفتم زندان .
همه چیز غیرقابل باور بود … این همه اتفاق برای امیر افتاده و اسرا از یکیش هم خبر نداشت .
انقدر از هم دور بودند که امیر حاضر نشده بود به اسرا بگه ؟؟
اون که از همه ی زندگی اسرا باخبر بود …
امیر – اما اگه ما رفتیم زندان …
مامانم چی میشد ؟؟ بی کس و کار نمیتونستیم ولش کنیم …
از شوهر خالم یه راهی خواستیم … یه راه جبران .
توی این مدت مامانم هرچی به خالم اصرار و التماس کرد فایده نداشت …
ولی بالاخره یه راهی جلو پای من گذاشت …
ای کاش هیچوقت مجبور نبود این ها رو به اسرا بگه … از مشکلاتش در زندگی …
هروقت اسرا رو توی کوچه باغ میدید … با لبخند انگار اتفاقی نیوفتاده باهاش صحبت میکرد … هیچوقت دلش نمیخواست اسرا رو درگیر مشکلات خودش کنه ، خودش به اندازه کافی درد میکشید …
امیر – من مجبور شدم تا وقتی بدهی رو صاف کنم برای شرکت شوهرخالم کار کنم …
اما منو مجبور به یه کار دیگه هم کردن … ازدواج با دلسا .
چرا ؟؟؟ این همه بدهی و بدهکاری ، چه ربطی به ازدواج با دلسا داره …
اسرا – چرا باید با دلسا ازدواج میکردی ؟؟؟
صدایش بعد این همه مدت گرفته بود … او سکوت کرده بود و امیر صحبت میکرد .
امیر – من خودم دلیلشو نمیدونم … اما برای این ازدواج و قراردادی که برای صاف کردن بدهی امضا کردم … منو مجبور کردن ، نخونده قراداد رو امضا کنم …
خودم از متن قرارداد خبری ندارم …. این چیزیه که به من گفتن و کاری بوده که منو بهش مجبور کردن …
اسرا – یعنی چی خبر نداری ؟؟؟
مگه میشه قراردادی رو نخونده امضا کرد ؟؟
حتما باید یه دلیل منطقی باشه که تو رو مجبور به ازدواج کردن
کلافه ماشین رو میراند و رفته رفته سرعتش رو بیشتر میکرد … چجوری باید این رو به دخترک میفهموند که از چیزی خبر نداره .
دلیلش رو هزاران دفعه از شوهرخالش پرسیده اما جوابی نشنیده … اگر دست از پا خطا کند ، شوهر خالش اون رو با زندان انداختن تهدید میکنه …
امیر – برام شرط گذاشتن … اگر با دلسا ازدواج نکنم ، هیچ راهی برای جبران کردن اون پول نیست .
اسرا تک خنده کرد و روبه امیر برگشت …
اسرا – ماشینو نگه دار ، میخوام پیاده شم
چرا اسرا این کارو میکرد … چرا توی این شرایط همه چیو سخت تر میکرد …
شاید اگر پیشم میموند و با اینکه همه چیو براش تعریف کردم ، حمایتم میکرد … همه چیز بهتر میشد …
امیر – کجا پیادت کنم ؟؟؟ وسط بیابون ؟؟
اسرا – میخوام پیاده بشم !! نگه دار ماشینو امیر
امیر – یعنی چی ؟؟ کجا میخوای بری من پیادت کنم ؟؟؟
اسرا – برمیگردم خونمون … میخوام برگردم پیش بابام .
زیر کُتکهای اون جون بدم بهتر اینه که بخوام توی اون عمارت لعتنی باشم
امیر – هیچ جا نمیری ، پیش خودم میمونی اسرا
هر دو لج بازی میکردند …
صدای داد زدنشون ،هردو رو آزار میداد … اما با این حال هردو به حرفشان اصرار میکردن …
امیر – جایی رو نداری بری اسرا … فقط من برات موندم …
اسرا – میرم پیش بابام … من هنوز بابامو دارم
کلمه《 بابا》 رو با فشار میگفت … انگار تمام چیزی که براش مونده ، باباشه !
هرچقدر هم که بد باشه … باباشه .
کاشکی هیج وقت از اون خونه نمیرفت . کاشکی می موند … هروز کتک میخورد … حرف و کنایه های مردم رو میشنید ولی این لحظه ها رو تجربه نمیکرد …
امیر – من که همه چیو بهت گفتم ، چرا هنوز اینجوری میکنی …
اسرا – میتونستی زودتر بهم بگی
میتونستی همون روزی که برام نامه نوشتی که کار جدید پیدا کردی ، بیای و برام همه چیو توضیح بدی
نه اینکه یکدفعه غیبت بزنه …
این دفعه صداش با اشک هایش قاطی شده بود … میخواست هرچه سریع تر ماشینو ترک کنه .. یک نفسی تازه کنه و به چیزایی که شنیده فکر کنه .
اسرا – این ماشینو نگه دار لعتنی … میخوام پیاده شم … میخوام برم پیش بابام …
صدای اشک ریختنش امیر رو بیشتر عصبانی میکرد …
امیر – انقدر نگو بابام …. نگو بابام !
داد میکشید سر دخترک و باعث میشد صدای گریه اش بلندتر بشه .
اسرا – بابام تنها کسیه که برام مونده … میخوام برم پیشش
کلافه شد بود … چرا امشب برایش جهنم شده ؟؟
چرا دخترک ساکت نمیشه تا این راز رو هم توی دلش نگه داره …
چند دفعه محکم دستشو رو روی فرمون کوبید..
زیرلب تکرار میکنه 《لعنت بهت ،لعنت بهت 》
انگار چیزی توی دلش هست که سنگینی میکند … نمیتونه بگه ، اما مجبوره … ایندفعه تا دیر نشده باید بگه …
امیر – اسرا … بابات هم نمونده …
بابات… فوت کرده …
صدای گریه دخترک بند اومد …
سکوت کرد تا حرف امیر رو بهتر بشنوه .
دروغ مسخره تر از این نبود بگه؟؟
چرا باید اینجوری دنیا باهاش شوخی میکرد ؟؟
چقدر این جمله آرامش بخشه … 《دروغ نگید ، حتی به شوخی 》
امیر دروغ نگو …
سرش رو به پنجره ماشین تکیه میده … حالا فقط به بیرون ماشین خیره شده …
خیره چی ؟؟
خیره بیابون ؟؟
جاده طولانی که الان برای هردوشون جهنم شده ؟؟
امیر – اوردوز کرده بوده … دیر رسیدن … وقتی بالاسرش بودن ،تموم کرده بوده …
ایندفعه آرومتر صحبت کرد .
دخترک کپ کرده بود … نمیدونست چه کلمه ای به زبون بیاره …
نمیتونست فکر کنه …
برای چند دقیقه سکوتی بینشون بود …
ولی چقدر این سکوت برایش کَر کننده بود .
تقصیر خودش بود … اگر اون خونه رو ترک نمیکرد این اتفاق نمیوفتاد …
پیش باباش بود و نجاتش میداد … تقصیر خودش بود که دنبال امیر راه افتاد … تقصیر خودش بود که عشق الکی کورش کرده بود و غیر از خودش و امیر چیزی رو نمیدید …
اشک ، غیرارادی از گونه اش پایین میومد …
ایندفعه جدی تر حرفش رو گفت ..
اسرا – نگه دار … میخوام پیاده شم
امیر – اسرا دوباره شروع نکن
اسرا – میخوام پیاده شم
امیر – اسرا ، چند دقیقه صبر کن … میرسیم الان …
دستش رو روی در گذاشت و تهدید آمیز روبه امیر برگشت …
اسرا – بخدا خودم رو میندازم پایین اگر نگه نداری ….
امیر سرعت ماشینو بیشتر کرد و یه دستش رو روبه اسرا گرفت ..
امیر – اینکارو نمیکنی !
ایندفعه اسرا مثل دختر های دوساله گریه میکرد …
امیر – اسرا میدونم برات سخته تحمل کنی …. ولی کار احمقانه ای نکن که پشیمون بشی
اسرا – اگه بمیرم ، دیگه وقتی برای پشیمونی نیست
من الان پشیمونم
پشیمون از اینکه چرا اون روز خودمو از اون درخت آویزون نکردم تا تموم بشه این زندگی فلاکت بار !
داد میزد …. اعتراض میکرد … حق رو برای خودش میدونست و این بیشتر از همه امیر رو آزار میداد …
کنترل کردن همه چیز توی این شرایط براش سخت بود
اگر ماشین رو نگه میداشت معلوم نبود توی اون جاده بتونه اسرا راضی کنه دوباره برگرده …
یک نگاهش به اسرا یک دستش برای نگه داشتنش
اون یکی نگاه به جلو و دست دیگرش برای فرمون …
اسرا – نگه دار
امیر – داد نزن اسرا … با این کارات همه چیو بدتر میکنی
از یک جایی دیگر فقط نگاهش به دخترک بود که با خودش کاری نکند …. برای لحظه از اینکه توی ماشین است غافل شد و فقط بوق ماشینی ااو رو به خودش اورد …
به جلوش نگاه کرد … دوتا لامپ سفید که نزدیک شده و بوق میزنه …
برای تصمیم گرفتن دیر بود . اسرا رو نگه میداشت یا ماشین رو منحرف میکرد که تصادف نکند ..
ماشین جلویی نزدیک تر میشد و تنها کاری که میکرد دستش رو روی بوق نگه داشت بود …
برای لحظه ای اسرا هم ساکت شد …
حرف از مرگ شد … شاید قراره هردو باهم بمیرند …
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخر کار
منتظر نظرهای قشنگتون هستم 💜😍
وااای خیلی قشنگ بود 🥺
مرسی عزیزم💜
مثل همیشه خیلی قشنگ بود ♥️
ممنونم فاطمه جون ❤️
خیلی قشنگ نوشتی دختر قلبم لرزید امیدوارم بلایی سرشون نیومده باشه🙄
مرسی لیلا جون … ایشالا❤️
خیلی زیبا بود مرسی🫶