رمان حس خالص عشق پارت ۲۰
این جمله همیشه درسته که انسان ها بیشتر وقت ها دوست ندارند حقیقت رو بدونند …
حقیقت تلخه …
اما شنیدن حقیقت هر چقدر هم که تلخ باشه … لازمه !
لازمه تا ما بفهمیم ، اطرافمون چه اتفاقی میوفته …
یکی از حقیقت های تلخ مرگه ….
همه انسان ها میمیرند ،
این جمله یک حقیقت تلخه !
این که یک اتفاقی به میل ما اتفاق نمیوفته یک حقیقت تلخه … هرچقدر هم خودت رو بخاطرش اذیت کنی … اون اتفاق افتاده … به هر لیلی که بوده …
اشتباهات انسان ها یک حقیقت تلخه !
اما یادت نره .. همه انسان ها روزی اشتباه میکنند …
خود تو هم روزی اشتباه میکنی …!
اما این مهمه که چقدر پایه اشتباهت می ایستی و اشتباهت رو قبول میکنی …
این که اشتباهت رو گردن دیگران بندازی یک دروغ شرین برای خودت و یک حقیقت تلخ برای دیگرانه !
••••••••••••••••••••••••••••••○
《مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد … تماس شما از طریق پیامک به ایشان ارسال می گردد 》
برای بار دهم با امیر تماس گرفت اما باز هم جواب نداد .
نگاهی به مهمانی انداخت … تا الان همه چیز خوب پیش رفته بود …
اسرا هم نبود ، معلوم نبود با اون دختره لعتنی کجا رفتن که هردوشون غیبشون زده .
مجبور شده بود برای کارها شیرین رو صدا کنه تا مهمونی فعلا عادی پیش بره .
– دلسا جون …امیر کجاست ؟؟
اومد ،یکدفعه غیبش زد ؟؟؟
از فکر و خیالاتش بیرون اومد و دنبال جوابی گشت … چی میگفت ؟؟
دفعه قبلی هم مهمونی رو خراب کرده بود ، اگر ایندفعه هم اینکارو میکرد … حتما شک میکردند که یه چیزی بینشون هست .
دلسا – اره امد … بعد بهش زنگ زدند ، برای شرکت یه کار فوری پیش اومده بود باید میرفت .
بهانه بهتری پیدا نکرد ، اما فعلا میتونست دهن فضول های جمع رو ببنده .
– اخه این موقع شب ؟؟؟
حالا به من ربطی نداره ولی این پارتی به خاطر تو و امیر برگزار شده …
مهمانی رو بخاطر خودش و امیر برگزار نکرده بود … بخاطر این برگزار کرده بود تا اون دختر رو از این خونه بندازه بیرون …. تا امشب بلایی سرش بیاد و به خواست خودش ، وسایلشو جمع کنه و بره …
سرش رو به عنوان تاسف تکان داد تا دلیلش موجه به نظر بیاد …
دلسا – دیگه کارای شرکت تمومی نداره … مخصوصا الان که سرمون شلوغه ، همه کارا رو هم امیر انجام میده … نمیزاره که من کمکش کنم
دخترک لبخندی زد و از کنار دلسا بلند شد …
یکبار دیگر شماره امیر رو گرفت ولی فایده ای نداشت …
با بهانه از جمع خارج شد و وارد ساختمان شد …
وارد آشپزخونه شد تا آبی بخوره و به خودش بیاد که با دیدن علیرضا ، جیغ آرومی کشید …
دلسا – اینجا چیکار میکنی تو ؟؟
ترسیدم …
چرا … از بینیت خون اومده ؟؟
علیرضا کلافه آخرین قطره شراب رو خورد و از جاش بلند شد … بوی الکل همه آشپزخونه رو گرفته بود که باعث شد دلسا حالش بهم بخوره جلوی بینیش رو بگیره …
علیرضا – ببین دلسا … تا الان باهم دوست بودیم ، خیلی دوران خوبی بود …. ولی از این به بعد تورو کنار اون شوهر عوضیت نمیتونم تحمل کنم .
تازه متوجه همه چیز شده بود ….
نبود امیر و اسرا …. صورت خونی علیرضا …
همون چیزی که دلش میخواست اتفاق افتاده .
حتما دخترک قصد ترک خونه رو کرده و امیر هم می خواد راضیش کنه که نره …
اما قطعا راضی نمیشه … هیج آدم عاقلی توی همچین خونه ای که براش امنیت نداره نمی مونه …
صدای علیرضا از خیالاتش بیرون کشیدش ….
علیرضا – از این به بعد … رابطمون فقط برای کاره دلسا … تا وقتی اون شوهرت از من عذرخواهی نکنه که چندان هم بدردم نمیخوره …
بدون توجه به علیرضا لیوان را پر از آب کرد و سر کشید … سریع از آشپزخونه بیرون رفت تا بیشتر حالش بهم نخورده .
دقیقا همون چیزی که میخواست اتفاق افتاده … نفسش رو با خوشحالی بیرون داد و به مهمونی برگشت …. ایندفعه صورتش شاد تر از قبل بود … حتی دیگه به نبود امیر هم فکر نمیکرد …
بعد از رفتن اسرا یه درس حسابی هم به امیر میداد ولی فعلا باید خوشحال میبود از اینکه نقشه اش عملی شده …
منتظر نظرات قشنگتون درباره داستانم هستم❤️
عالی بود..خیلی قشنگ 👌
خسته نباشی
مرسی سعید جونم ❤️
ایش چقدر چندشه زنه😒😒😒
😅😅😅
مرسی ستی جون بابت نظرت 💜
عالی بود هلی جونی❤️😍
میشه دو دقیقه وایستی منم بفرستم 🥺
💓♥️💓 مرسییی
#حمایت از هلیا جونی🤍🥰
ممنون غزل جونممم♥️
قشنگ بود حیف که کوتاه بود
دلسای عفریته😡
روی علیرضا کراش زدم سرعت عمل رو حال کردین🤣
مرسی لیلا جونم 💜
چجوری با این سرعت عمل 😬 یارو میخواست به اسرا تجاوز کنههه🤕
راستی لیلا من پارت آخر بوی گندم رو الان تونستم بخونم😥…. نظرم رو هم گفتم …. خوشحال میشم بخونی ….
حس میکنم ذاتش خوبه🤣
دیگه با قلم خوبت یه کاری کردی جذبش شم🤢
اشکالی نداره عسلی الان میرم میخونم🤗
خدا بخیر بگذرونه ….. 😅
ایشالا خوب از آب دربیاد …
خسته نباشی هلیا جان ولی بعد یه هفته انتظار برای پارت کم بود😊❤🌺
شرمنده …😓 نتونستم بنویسم … سعی میکنم فردا هم پارت بزارم و طولاتی تر باشه
عالی بود هلیا جان😍💜
ممنون تارا جونم❤️
عالی بود قشنگم❤️❤️❤️✨️✨️
من خودم یه دختر عموی کوچولو
۵ ساله که جیگرمه دارم اسمش دلسا هست اما دلسا من اصلا مثل این عفریته بلانسبت عزیزان نیست
ممنون عزیزم❤️💜
این دلسا بلا نسبت همه دلسا های روی زمینه 😅😅
والا 😅