نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲۰

4.3
(71)

این جمله همیشه درسته که انسان ها بیشتر وقت ها دوست ندارند حقیقت رو بدونند …
حقیقت تلخه …

اما شنیدن حقیقت هر چقدر هم که تلخ باشه … لازمه !

لازمه تا ما بفهمیم ، اطرافمون چه اتفاقی میوفته …

یکی از حقیقت های تلخ مرگه ….
همه انسان ها میمیرند ،
این جمله یک حقیقت تلخه !

این که یک اتفاقی به میل ما اتفاق نمیوفته یک حقیقت تلخه … هرچقدر هم خودت رو بخاطرش اذیت کنی … اون اتفاق افتاده … به هر لیلی که بوده …

اشتباهات انسان ها یک حقیقت تلخه !

اما یادت نره .. همه انسان ها روزی اشتباه میکنند …

خود تو هم روزی اشتباه میکنی …!

اما این مهمه که چقدر پایه اشتباهت می ایستی و اشتباهت رو قبول میکنی …

این که اشتباهت رو گردن دیگران بندازی یک دروغ شرین برای خودت و یک حقیقت تلخ برای دیگرانه !

••••••••••••••••••••••••••••••○

《مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد … تماس شما از طریق پیامک به ایشان ارسال می گردد 》

برای بار دهم با امیر تماس گرفت اما باز هم جواب نداد .
نگاهی به مهمانی انداخت … تا الان همه چیز خوب پیش رفته بود …
اسرا هم نبود ، معلوم نبود با اون دختره لعتنی کجا رفتن که هردوشون غیبشون زده .
مجبور شده بود برای کارها شیرین رو صدا کنه تا مهمونی فعلا عادی پیش بره .

– دلسا جون …امیر کجاست ؟؟
اومد ،یکدفعه غیبش زد ؟؟؟

از فکر و خیالاتش بیرون اومد و دنبال جوابی گشت … چی میگفت ؟؟
دفعه قبلی هم مهمونی رو خراب کرده بود ، اگر ایندفعه هم اینکارو میکرد … حتما شک میکردند که یه چیزی بینشون هست .

دلسا – اره امد … بعد بهش زنگ زدند ، برای شرکت یه کار فوری پیش اومده بود باید میرفت .

بهانه بهتری پیدا نکرد ، اما فعلا میتونست دهن فضول های جمع رو ببنده .

– اخه این موقع شب ؟؟؟

حالا به من ربطی نداره ولی این پارتی به خاطر تو و امیر برگزار شده …

مهمانی رو بخاطر خودش و امیر برگزار نکرده بود … بخاطر این برگزار کرده بود تا اون دختر رو از این خونه بندازه بیرون …. تا امشب بلایی سرش بیاد و به خواست خودش ، وسایلشو جمع کنه و بره …

سرش رو به عنوان تاسف تکان داد تا دلیلش موجه به نظر بیاد …

دلسا – دیگه کارای شرکت تمومی نداره … مخصوصا الان که سرمون شلوغه ، همه کارا رو هم امیر انجام میده … نمیزاره که من کمکش کنم

دخترک لبخندی زد و از کنار دلسا بلند شد …
یکبار دیگر شماره امیر رو گرفت ولی فایده ای نداشت …

با بهانه از جمع خارج شد و وارد ساختمان شد …

وارد آشپزخونه شد تا آبی بخوره و به خودش بیاد که با دیدن علیرضا ، جیغ آرومی کشید …

دلسا – اینجا چیکار میکنی تو ؟؟
ترسیدم …

چرا … از بینیت خون اومده ؟؟

علیرضا کلافه آخرین قطره شراب رو خورد و از جاش بلند شد … بوی الکل همه آشپزخونه رو گرفته بود که باعث شد دلسا حالش بهم بخوره جلوی بینیش رو بگیره …

علیرضا – ببین دلسا … تا الان باهم دوست بودیم ‌، خیلی دوران خوبی بود …. ولی از این به بعد تورو کنار اون شوهر عوضیت نمیتونم تحمل کنم .

تازه متوجه همه چیز شده بود ….
نبود امیر و اسرا …. صورت خونی علیرضا …

همون چیزی که دلش میخواست اتفاق افتاده .
حتما دخترک قصد ترک خونه رو کرده و امیر هم می خواد راضیش کنه ‌که نره …

اما قطعا راضی نمیشه … هیج آدم عاقلی توی همچین خونه ای که براش امنیت نداره نمی مونه …

صدای علیرضا از خیالاتش بیرون کشیدش ….

علیرضا – از این به بعد … رابطمون فقط برای کاره دلسا … تا وقتی اون شوهرت از من عذرخواهی نکنه که چندان هم بدردم نمیخوره …

بدون توجه به علیرضا لیوان را پر از آب کرد و سر کشید … سریع از آشپزخونه بیرون رفت تا بیشتر حالش بهم نخورده .

دقیقا همون چیزی که میخواست اتفاق افتاده … نفسش رو با خوشحالی بیرون داد و به مهمونی برگشت …. ایندفعه صورتش شاد تر از قبل بود … حتی دیگه به نبود امیر هم فکر نمیکرد …

بعد از رفتن اسرا یه درس حسابی هم به امیر میداد ولی فعلا باید خوشحال میبود از اینکه نقشه اش عملی شده …

منتظر نظرات قشنگتون درباره داستانم هستم❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

عالی بود..خیلی قشنگ 👌
خسته نباشی

sety ღ
1 سال قبل

ایش چقدر چندشه زنه😒😒😒

sety ღ
1 سال قبل

عالی بود هلی جونی❤️😍

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

میشه دو دقیقه وایستی منم بفرستم 🥺

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از هلیا جونی🤍🥰

لیلا ✍️
1 سال قبل

قشنگ بود حیف که کوتاه بود

دلسای عفریته😡

روی علیرضا کراش زدم سرعت عمل رو حال کردین🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

حس میکنم ذاتش خوبه🤣

دیگه با قلم خوبت یه کاری کردی جذبش شم🤢

اشکالی نداره عسلی الان میرم میخونم🤗

Nushin
Nushin
1 سال قبل

خسته نباشی هلیا جان ولی بعد یه هفته انتظار برای پارت کم بود😊❤🌺

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود هلیا جان😍💜

Tina&Nika
1 سال قبل

عالی بود قشنگم❤️❤️❤️✨️✨️
من خودم یه دختر عموی کوچولو
۵ ساله که جیگرمه دارم اسمش دلسا هست اما دلسا من اصلا مثل این عفریته بلانسبت عزیزان نیست

Tina&Nika
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

والا 😅

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x