نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲۱

4.5
(80)

– خانم …. خانم ….. حالتون خوبه ؟؟

صدای اطراف در سرش اکو میشد … حالت گیجی بهش دست داده بود .
تمام حرف های امشب مثل تیلر سریالا در سرش تکرار میشد ….

تمام توانش رو جمع کرد تا بتونه حرکتی کنه … نهایتا تونست سرش رو از روی داشبورد ماشین بلند کنه .

با اینکه چشمانش سیاهی میرفت ولی میتونست امیر رو ببینه که به هوش بود و اسمش رو صدا میزد ….

احتمالا او هم در دنیایی دیگر بود …

چقدر این حس بهتر از هوشیاری بود …
با اینکه درد داشت ولی لازم نبود چیزی رو درک کنه … نمیتونست فکر کنه و فقط حرف هایی در سرش تکرار میشدند .

حرف هایی که مهم بودند اما توی اون شرایط نمیتونست درکشون کنه .

صدای آژیر آمبولانس آزارش میداد … دستی رو روی بدنش احساس کرد که او رو از ماشین خارج کرد .‌‌.. کم کم داشت به خودش میومد .

کجا بود ؟؟؟
چه اتفاقی براش افتاده ؟؟؟

جایی نشست و شخصی شروع کرد به صحبت … حرفایش رو می شنید ولی متوجه نمی شد

چشمش به امیر افتاد که به اصرار میخواست بیاد پیشش … انگار بهش اجازه نمیدادند .

هیچ چیز رو نمیفهمید و فقط نگاه میکرد …
توی سرش احساس سنگینی کرد و حالت تهوع بهش دست داد … چشمانش رو برای لحظه ای بست … اما به خواب چند ساعتی رفت ….

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••

امیر – اسرا ؟؟…. اسرا ؟؟

چشمانش رو آرام ، جوری که نور اتاق اذیتش نکند باز کرد …

امیر خیره به چشمان قهوه ای اش ، اسمش رو آروم صدا میزد …

– آقای مسیحا … لطفا یک لحظه اجازه بدید ، من خانم رو معاینه کنم …

امیر از روی تخت بلند و دکتر جلوی چشمانش ظاهر شد .

– خانم هدایتی ؟؟ صدای منو واضح میشنوید ؟؟

لبای خشک شده اش را بزور تکان داد و آروم 《 بله 》 ای گفت … انگار تمام توانش رو استفاده میکرد تا حرف بزند …

اسرا – میشه یه لیوان آب به من بدید ؟؟؟

صدایش آروم بود ولی امیر با دقت به حرف هاش گوش میداد … با شنیدن درخواست اسرا ، سریع بلند شد و از اتاق خارج شد … بعد از چند ثانیه با بطری آب و لیوانی برگشت …

کمک کرد تا اسرا بنشیند و لیوان آب رو دستش داد …

قطره ای آب خورد که دکتر معاینه اش رو ادامه داد …

– بهتره زیاد آب نخورید … خشکی لب هاتون بخاطر سِرُم هست …

حالا خانم هدایتی میتونید به من تاریخ تولدتون رو بگید ؟؟

کمی فکر کرد و از لای خاطرات گمشده ، تاریخ تولدش رو بیرون کشید …

اسرا – ۲۸ مهر۱۳۸۲

– این آقایی که روبه روتون هست رو به میشناسید ؟؟

منظورش امیر بود ؟؟
اگر چند ساعت پیش ازش این سوال رو میپرسیدن ، بله ، میشناخت … ولی الان نمیدونه …

هرچند … منظور دکتر اسم و فامیل بود …

اسرا – امیر مسیحا

با چندتا سوال دیگر ، معاینه دکتر تموم شد و اجازه مرخصی رو داد …

– البته آقای مسیحا … شما هم مواظب خودتون باشید …. ضربه ای که سرتون وارد شده ممکنه باعث سرگیجه بشه یا چشماتون سیاهی بره … برای همین پینهاد میکنم تا چند روز رانندگی نکنید .

امیر باشه ای گفت و از دکتر تشکر کرد …
بعد از خارج شدن دکتر ، امیر دوباره برگشت .
تازه متوجه زخم روی پیشانی امیر شده بود …

نزدیک تر اومد و دوباره خیره اسرا شد … انگار میخواست چیزی بگه ولی دل گفتنش رو نداشت .
ایندفعه چه خبری میخواست بهش بده ؟؟؟

روبه رویش ایستاد و دستی به موهایش کشید …
انگار بغضش رو نگه داشت بود تا جلوی اسرا نشکند … انگار میدانست با تمام این اتفاقات باز هم اسرا تحمل دیدن اشک هایش رو نداره …

امیر – معذرت میخوام اسرا … امشب خیلی اذیتت کردم .
تروخدا منو ببخش …

اما دیگر تحملش نمیکشید … بغض شکسته شد و همراه با او اشک از گوشه چشم اسرا جاری شد …

اسرا لحظه ای سرش رو به عنوان عادت بالا اورد و در دلش شروع کرد به گِله کردن از خدا …
این کاریه که همیشه میکند … همیشه از عدالت خدا میپرسد …. ایندفعه واقعا در دلش گفت حتما خدا هم برای زندگی اش سری از تاسف تکان میدهد .

پس چرا جانش رو نمیگرفت تا بیشتر از این آزار نبیند ؟؟؟

امیر حرفش رو ادامه داد تا دخترک رو با افکارش تنها نذارد …

امیر – اسرا من توی ماشین تمام حواسم به تو بود … اگه تو خودتو از اون ماشین مینداختی پایین … دیگه هیچی برام نمی موند …

چرا دروغ بگوید … لحظه که ماشین داشت تصادف میکرد … خودش هم از مرگ ترسیده بود .

پاسخی به حرف های امیر نداد و هنوز در افکار خودش غرق بود …

امیر هم دستی به اشک هایش کشید و اشاره ای به پاکت روی صندلی کرد …

امیر – لباساتو عوض کن … من بیرون منتظرتم .

با خارج شدن امیر … پرستاری وارد شد و سِرُم رو از دست دخترک بیرون کشید و برای آخرین بار همه چیز رو چک کرد .

نگاهی به لباساش انداخت … هنوز با لباس های مهمونی بود …
چقدر امشب طولانی بود … چرا تموم نمیشد تا فردا شروع بشه … حداقل شاید روز بهتری باشه .

درحال عوض کردن لباس هایش بود که نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد که ۴ بود …

نیشخندی زد و توی دلش به حال خودش خندید

روز خوب ؟؟
اره روز خوبت خیلی وقته شروع شده ، برو ازش لذت ببر ….
به جایی رسیده بود که خوش هم به خودش تیکه مینداخت .

از اتاق بیرون اومد و امیر رو روی صندلی پیدا کرد …
با دیدن اسرا بلند شد و بدون هیج حرفی تا ماشین رفتند…

ماشین شخصی بود … حتما امیر زنگ زده بیان … بله دیگه برای خودش رئیس اون خونه شده .‌‌..

خوشحال میشم نظرتون رو بگید و ازم حمایت کنید❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
1 سال قبل

اول عین این بچه ابتدایی سر اول دوم جنگ مهانی میگیرن 🤣🤣🤣
عالی بود گلم من پارت قبلم کامنت گذاشتم برات ❤️✨️

saeid ..
پاسخ به  Tina&Nika
1 سال قبل

🤣🏆🏆

Tina&Nika
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

❤️❤️❤️

saeid ..
1 سال قبل

عااالی نوشته بودی بی🥺👌👌

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

بیست 🤦🏻‍♀️

Nushin
Nushin
1 سال قبل

قشنگ بود خسته نباشی🪷

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x