نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲۲

3.8
(90)

درب عمارت را با احتیاط بست تا صداش دلسا رو خبر نکنه .
اسرا هم بدون هیچ حرفی پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت .
کتش رو دراورد و خودش رو روی مبل انداخت …

تمام بدنش درد میکرد … شب ها بخاطر وجود دلسا خوابش نمی برد .
نمیتونست ببیند اون دختر … دختری که حتی ذره ای بهش علاقه ندارد بلکه ازش متنفر هست کنارش دراز کشیده یا حتی بعضی شب ها دستش رو روی بدن امیر میزاره و از خیالاتش صحبت میکنه …
حتی یک سوال بی جواب هم هست … چرا وقتی این ازدواج اجباریه … این دختر انقدر به امیر علاقه نشون میده !؟
دریغ از کمی نارضایتی …

نمیتونست اینها رو تحمل کنه … درحالی که در سرش به اسرا فکر میکند… به دوست داشتن اسرا … به عشقی که به اسرا دارد .
چقدر این دختر برایش مهم بود … چقدر اون رو دوست داشت …

پاهاش رو بیشتر در بغلش فشرد …
اشک هایش بدون وقفه از چشمان قهوه ای رنگش پایین می اومدند .
جلوی دهانش رو گرفت تا کسی متوجه صدایش نشود …

پدرش … تنها کسی برایش باقی مونده بود … پدرش …
پدرش بی کس و کار از دنیا رفت و دخترش رو بدون هیچ سر پناهی گذاشت …
گوشه ای از دل سوخته اش تمام تقصیر ها رو گردن خودش مینداخت …
اره … مرگ پدرش تقصیر خودش بود …
کدوم ادم عاقلی تنها سر پناهش رو ترک میکنه و دنبال یک غربیه راه میوفته …. اره … غربیه …. امیر مسیحا یک غربیس برای او .
مثل دیووانه ها زیر لب فقط یک چیز رو مدام از ته دلش تکرار میکند …

اسرا – بغلم کن … تروخدا بغلم کن …. یکی تروخدا منو بغل کنه …. فقط یک بغل ساده… فقط میخوام منو بغل کنی و بگی اشکال نداره … تروخدا

انگار هوا سرد است … چقدر این دختر میلرزد … شاید جای دیگری برای گنجاندن غم هایش نداره و فقط میخواد آنها رو پس بزنه …

اسرا – منو چرا گذاشتین رفتین ؟… چرا ؟؟؟

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

با صدای بسته شدن درب چشمانش رو باز کرد و خودش رو روی مبل پیدا کرد …
چشمش به اسرا خورد که به سمت درب ورودی میرفت . نیم نگاهی به امیر انداخت و به راهش ادامه داد .
سریع بلند شد و خودش رو به اسرا رسوند …

امیر – کجا میری ؟؟

برای لحظه ای ایستاد و روبه امیر برگشت …
زخم روی صورتش و پیشانی ورم کرده اش ، او رو یاد دیشب می اندازد …

اسرا – دارم از این جهنم فرار میکنم …

امیر – یعنی چی ؟! ما دیشب کلی حرف زدیم اسرا …
من که همه چیو بهت گفتم … دیگه مشکلت چیه ؟؟

اسرا – اره … همه چیو گفتی …

انقدر خودخواهی ، برای اینکه منو پیش خودت نگه داری ، خبر مرگ بابامو بهت دادی …

ایندفعه صدایش با بغض همراه شد و انگار بحثشان تازه از اول شروع شد …

اسرا – تمام دیشب رو گریه کردم … فکر کردم …

مشکلات تو به من ربطی نداره …
من به تو نیاز ندارم .
میرم …. هر طور شده زندگیم رو از اول شروع میکنم .
حتی شده شبانه روز کار میکنم .

صدای دلسا هر دو را نگران میکند و به جمع ملحق میشود …

دلسا – پیش خودت چه فکری کردی همه چیو بهش گفتی ؟؟؟

تعجبی هم نداشت …. تمام این مدت به حرف های اسرا و امیر گوش میداده .

امیر – باید میدونست دلسا !

دلسا – هیچ باید در کار نیست …. قرار ما این نبود امیر … قرار نبود به کسی چیزی بگی !

ایندفعه صدای هردو بلندتر شد و اسرا تمام این مدت فقط گوش میداد تا پایان بحث با رفتنش از این عمارت ختم شود …

ولی …. برعکس

دلسا تو این بازی شکست خورد …
اگر دختر پایش رو از این خونه بیرون میذاشت معلوم نبود جلوی چه کسی دهن باز کند و تمام ماجرا رو تعریف کند ….

به میلش نبود … اما فعلا باید آبرویش رو میل ترجیه میداد …

دلسا – این دختر باید اینجا بمونه تا تکلیف مشخص بشه …
امروز بعدازظهر میریم پیش بابام … همه ماجرا ی این دختر رو بهش میگم … هرچی اون بگه …

اگر بگه قرارداد کنسله … کنسله !
اگر نه … باز هم هرچی بابام بگه …

خودش هم در دلش مطمئن بود … پدرش هیچوقت اجازه طلاق از امیر رو نمیداد…دلیلش رو خودش و پدرش میدونستند و همینطور توی اون قرارداد نوشته شده …
ولی …. باز هم کسی غیر از خودش و پدرش اون قرار داد رو نخونده و امیر هم بدون اطلاع قرارداد رو امضا کرده …

امیر از حرص و همینطور کمی ترس ،مشتش رو فشرده میکند و نگاهی به اسرا می اندازد که معلوم نیست از تصمیم دلسا راضی هست یا نه ؟؟

ایندفه شیرین هم به جمع اضافه میشود و گنگ به سه نفر نگاه میکند …
دیگه جایی برای بحث نموند و حرف آخر … حرف دلسا شد .
سه نفر خودشون رو تا جایی که تونستند عادی جلوه دادند …

دلسا – اسرا جان بهتره امروز رو استراحت کنی …

اسرا با قدم های سنگین ،بدون هیچ مخالفتی سمت اتاقش رفت …

دلسا – امیر توهم برو شرکت… دیر شده

شیرین هنوز گنگ نگاه میکند که با نگاه های دلسا به خود میاد …

شیرین – من براتون صبحانه آماده کنم …

بعد از چند ساعت ، صبرش تمام میشود و اتاق بیرون میره …
وارد آشپزخونه که میشه و شیرین رو درحال جمع و جور کردن ظرفا میبینه…

اسرا – سلام

شیرین – سلام دختر گلم خوبی

نگاهی به صورتش می اندازد و با نگرانی سمت اسرا میاد …

شیرین – ای وای … صورتت چیشده دختر؟؟

ای وای من … صورت آقا هم اون جور زخم شده بود …

اسرا – چیزی نیست … ممنونم
دکتر رفتم …

شیرین – باشه ، باشه … تو بشین من برات یه چیزی آماده کنم بخوری …

پشت میز نشستم که صدای دلسا از بالای پله ها بلند شد …

دلسا – شیرین
یه لحظه بیا بالا

شیرین لبخندی به اسرا می اندازد و سریع از اَشپزخونه خارج میشود …

از پشت میز بلند میشه و لیوانی بر میداره که آب بخوره … صدای درب وردی جلب توجه میکند و از آشپزخونه نگاهی می اندازد …
با ترس خودش رو عقب میکشه و پشت دیوار میره …

علیرضا – دلسا … دلسا

صداش نزدیک و نزدیک تر میشه … تا آخر وارد آشپزخونه میشه …

با دیدنش ، لیوان آب از دستش پخش زمین میشه …

منتظر حمایت هاتون هستم …. ❤️❤️
میدونی که کلی باعث دلگرمی میشه و همینطور میتونم رمان رو پر قدرت ادامه بدم …
متاسفانه اگر حمایت ها کم باشه نمیتونم دیگه پارت بزارم 😢

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

نه نه
این قدر زود تسلیم نشید خب🥺

saeid ..
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگی دارین هلیا جان
مطمئن باش خواننده های خاموش زیادی داری فقط امکان کامنت دادن ندارن
عالی بود👌👌

Tina&Nika
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

نه گلم رمانت هیچ اشگالی نداره بلکه خیلی هم خوبه انقد زود خودتو نباز عزیزم 💙🌿🌿

Fateme
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

رمانت خیلیم قشنگه عزیزم من خودمم ویوم اونقدر بالا نیست
پرقدرت ادامه بده

Fateme
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

از قشنگی رمانت مگه میشه لذت نبرد💙

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x