رمان حس خالص عشق پارت ۲۲
درب عمارت را با احتیاط بست تا صداش دلسا رو خبر نکنه .
اسرا هم بدون هیچ حرفی پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت .
کتش رو دراورد و خودش رو روی مبل انداخت …
تمام بدنش درد میکرد … شب ها بخاطر وجود دلسا خوابش نمی برد .
نمیتونست ببیند اون دختر … دختری که حتی ذره ای بهش علاقه ندارد بلکه ازش متنفر هست کنارش دراز کشیده یا حتی بعضی شب ها دستش رو روی بدن امیر میزاره و از خیالاتش صحبت میکنه …
حتی یک سوال بی جواب هم هست … چرا وقتی این ازدواج اجباریه … این دختر انقدر به امیر علاقه نشون میده !؟
دریغ از کمی نارضایتی …
نمیتونست اینها رو تحمل کنه … درحالی که در سرش به اسرا فکر میکند… به دوست داشتن اسرا … به عشقی که به اسرا دارد .
چقدر این دختر برایش مهم بود … چقدر اون رو دوست داشت …
پاهاش رو بیشتر در بغلش فشرد …
اشک هایش بدون وقفه از چشمان قهوه ای رنگش پایین می اومدند .
جلوی دهانش رو گرفت تا کسی متوجه صدایش نشود …
پدرش … تنها کسی برایش باقی مونده بود … پدرش …
پدرش بی کس و کار از دنیا رفت و دخترش رو بدون هیچ سر پناهی گذاشت …
گوشه ای از دل سوخته اش تمام تقصیر ها رو گردن خودش مینداخت …
اره … مرگ پدرش تقصیر خودش بود …
کدوم ادم عاقلی تنها سر پناهش رو ترک میکنه و دنبال یک غربیه راه میوفته …. اره … غربیه …. امیر مسیحا یک غربیس برای او .
مثل دیووانه ها زیر لب فقط یک چیز رو مدام از ته دلش تکرار میکند …
اسرا – بغلم کن … تروخدا بغلم کن …. یکی تروخدا منو بغل کنه …. فقط یک بغل ساده… فقط میخوام منو بغل کنی و بگی اشکال نداره … تروخدا
انگار هوا سرد است … چقدر این دختر میلرزد … شاید جای دیگری برای گنجاندن غم هایش نداره و فقط میخواد آنها رو پس بزنه …
اسرا – منو چرا گذاشتین رفتین ؟… چرا ؟؟؟
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
با صدای بسته شدن درب چشمانش رو باز کرد و خودش رو روی مبل پیدا کرد …
چشمش به اسرا خورد که به سمت درب ورودی میرفت . نیم نگاهی به امیر انداخت و به راهش ادامه داد .
سریع بلند شد و خودش رو به اسرا رسوند …
امیر – کجا میری ؟؟
برای لحظه ای ایستاد و روبه امیر برگشت …
زخم روی صورتش و پیشانی ورم کرده اش ، او رو یاد دیشب می اندازد …
اسرا – دارم از این جهنم فرار میکنم …
امیر – یعنی چی ؟! ما دیشب کلی حرف زدیم اسرا …
من که همه چیو بهت گفتم … دیگه مشکلت چیه ؟؟
اسرا – اره … همه چیو گفتی …
انقدر خودخواهی ، برای اینکه منو پیش خودت نگه داری ، خبر مرگ بابامو بهت دادی …
ایندفعه صدایش با بغض همراه شد و انگار بحثشان تازه از اول شروع شد …
اسرا – تمام دیشب رو گریه کردم … فکر کردم …
مشکلات تو به من ربطی نداره …
من به تو نیاز ندارم .
میرم …. هر طور شده زندگیم رو از اول شروع میکنم .
حتی شده شبانه روز کار میکنم .
صدای دلسا هر دو را نگران میکند و به جمع ملحق میشود …
دلسا – پیش خودت چه فکری کردی همه چیو بهش گفتی ؟؟؟
تعجبی هم نداشت …. تمام این مدت به حرف های اسرا و امیر گوش میداده .
امیر – باید میدونست دلسا !
دلسا – هیچ باید در کار نیست …. قرار ما این نبود امیر … قرار نبود به کسی چیزی بگی !
ایندفعه صدای هردو بلندتر شد و اسرا تمام این مدت فقط گوش میداد تا پایان بحث با رفتنش از این عمارت ختم شود …
ولی …. برعکس
دلسا تو این بازی شکست خورد …
اگر دختر پایش رو از این خونه بیرون میذاشت معلوم نبود جلوی چه کسی دهن باز کند و تمام ماجرا رو تعریف کند ….
به میلش نبود … اما فعلا باید آبرویش رو میل ترجیه میداد …
دلسا – این دختر باید اینجا بمونه تا تکلیف مشخص بشه …
امروز بعدازظهر میریم پیش بابام … همه ماجرا ی این دختر رو بهش میگم … هرچی اون بگه …
اگر بگه قرارداد کنسله … کنسله !
اگر نه … باز هم هرچی بابام بگه …
خودش هم در دلش مطمئن بود … پدرش هیچوقت اجازه طلاق از امیر رو نمیداد…دلیلش رو خودش و پدرش میدونستند و همینطور توی اون قرارداد نوشته شده …
ولی …. باز هم کسی غیر از خودش و پدرش اون قرار داد رو نخونده و امیر هم بدون اطلاع قرارداد رو امضا کرده …
امیر از حرص و همینطور کمی ترس ،مشتش رو فشرده میکند و نگاهی به اسرا می اندازد که معلوم نیست از تصمیم دلسا راضی هست یا نه ؟؟
ایندفه شیرین هم به جمع اضافه میشود و گنگ به سه نفر نگاه میکند …
دیگه جایی برای بحث نموند و حرف آخر … حرف دلسا شد .
سه نفر خودشون رو تا جایی که تونستند عادی جلوه دادند …
دلسا – اسرا جان بهتره امروز رو استراحت کنی …
اسرا با قدم های سنگین ،بدون هیچ مخالفتی سمت اتاقش رفت …
دلسا – امیر توهم برو شرکت… دیر شده
شیرین هنوز گنگ نگاه میکند که با نگاه های دلسا به خود میاد …
شیرین – من براتون صبحانه آماده کنم …
بعد از چند ساعت ، صبرش تمام میشود و اتاق بیرون میره …
وارد آشپزخونه که میشه و شیرین رو درحال جمع و جور کردن ظرفا میبینه…
اسرا – سلام
شیرین – سلام دختر گلم خوبی
نگاهی به صورتش می اندازد و با نگرانی سمت اسرا میاد …
شیرین – ای وای … صورتت چیشده دختر؟؟
ای وای من … صورت آقا هم اون جور زخم شده بود …
اسرا – چیزی نیست … ممنونم
دکتر رفتم …
شیرین – باشه ، باشه … تو بشین من برات یه چیزی آماده کنم بخوری …
پشت میز نشستم که صدای دلسا از بالای پله ها بلند شد …
دلسا – شیرین
یه لحظه بیا بالا
شیرین لبخندی به اسرا می اندازد و سریع از اَشپزخونه خارج میشود …
از پشت میز بلند میشه و لیوانی بر میداره که آب بخوره … صدای درب وردی جلب توجه میکند و از آشپزخونه نگاهی می اندازد …
با ترس خودش رو عقب میکشه و پشت دیوار میره …
علیرضا – دلسا … دلسا
صداش نزدیک و نزدیک تر میشه … تا آخر وارد آشپزخونه میشه …
با دیدنش ، لیوان آب از دستش پخش زمین میشه …
منتظر حمایت هاتون هستم …. ❤️❤️
میدونی که کلی باعث دلگرمی میشه و همینطور میتونم رمان رو پر قدرت ادامه بدم …
متاسفانه اگر حمایت ها کم باشه نمیتونم دیگه پارت بزارم 😢
نه نه
این قدر زود تسلیم نشید خب🥺
خیلی رمان قشنگی دارین هلیا جان
مطمئن باش خواننده های خاموش زیادی داری فقط امکان کامنت دادن ندارن
عالی بود👌👌
ممنونم سعید جونم بابت انرژی مثبتت ❤️❤️❤️
ولی من از اول تابستون دارم توی این سایت رمان مینویسم ….
اول که ماه گرفتگی بود … اصلا استقبال نشد …. حتی یک پارت هم ویو بالای ۵۰۰ تا نداشت ، مجبور شدم پارت گذاری رو قطع کنم با اینکه روی سناریو داستان خیلی کار کرده بودم .
حالا ممکنه داستان انقدر هم قوی نبوده باشه ، چون قلم اولم بود …
ولی برای حس خالص عشق سعی کردم واقعا قلمم رو قوی تر کنم … سعی کردم رمان های زیادی رو بخونم تا به قلمم کمک کنه …. قبل از اینکه پارت اول رو بزارم ، کلی روی داستان کار کردم … جوری که تا آخر این داستان به صورت خلاصه روی کاغذ نوشته شده ولی واقعا وقتی انقدر وقت میزارم و و کار میکنم و سعی میکنم داستان قوی به خواننده ها ارائه کنم …. وقتی ویو ها کمه و کامنت ها کمه …. اون انرژیه اولیه از آدم گرفته میشه ، یعنی یجورایی فکر میکنم فقط چند نفر هستند که رمان رو میخونن و دنبال میکنن و تین حس خیلی بدیه …
من خودم اصلا دوست ندارن پارت گذاری قطع بشه … چون واقعا روی داستان کار کردم و فکر میکنم سناریو خیلب قوی داشته باشه ….
ولی شاید از نظر خواننده ها اینجوری نباشه …
در کل اینا حرف های دلم بود
ببخشید طولانی بود 😅….
من چندتا پارت دیگه ادامه میدم ، اگر حمایت نشه کلا نویسندگی رمان رو میزارم کنار برای یه مدت تا یجایی پیدا بشه که واقعا حمایت بشه …
اگر واقعا قلمم اشکالی داره …. من خوشحال میشم مشکلش رو بفهمم . اما خیلی از خواننده های رمان بدون اینکه اشکال یا ایراد نویسنده رو بگن فقط رمان رو میزارن کنار و همینطور ویو ها میاد پایین … و نویسنده حتی نمیدونه اشکال کارش کجا بود ؟
نه گلم رمانت هیچ اشگالی نداره بلکه خیلی هم خوبه انقد زود خودتو نباز عزیزم 💙🌿🌿
ممنون بابت انرژی خوبت 😍💜❤️
حتی بخاطر حمایت های شما هم که شده سعیم رو میکنم که ادامه بدم …
رمانت خیلیم قشنگه عزیزم من خودمم ویوم اونقدر بالا نیست
پرقدرت ادامه بده
ممنون فاطمه جون بابت انرژی قشنگت 😍💜❤️
چشم سعیم رو میکنم …. امیدوارم که شما هم لذت ببرید از رمان 🥲💓
از قشنگی رمانت مگه میشه لذت نبرد💙
ممنونم فاطمه جونم لطف داری 💓💓
بچه ها کسی از لیلا خبر داره ؟؟
رمان نوش دارو رو هم نذاشته …