رمان حس خالص عشق پارت ۲۳
تمام بدنش از دیدن آن مرد میلرزید …
با چشمانی زاغ به دختر خیره شده بود و سعی میکرد او را به یاد بیاورد …
در ذهنش جرقه ای خورد و دو موقعیت که دختر رو ملاقات کرده بود رو به یاد اورد .
برای لحظه ای اسرا هم خیره او شده بود اما سریع به خودش آمد و مشغول جمع کردن شیشه های شکسته کرد .
علیرضا – نه نه … صبرکن کمکت کنم … اونجوری دستت زخم میشه .
سریع خم شد و دست اسرا رو گرفت تا به شیشه های شکسته دست نزند …
اسرا – ول کن دستمو …!
دستش رو بی هوا عقب کشید و بلند شد …
علیرضا – قصد ناراحت کردنتو نداشتم …
پوزخندی رو لب های اسرا نشست .
قصد اذیت کردنش رو نداشت ؟؟
پس اون شب که مست بود و میخواست بهش تجاوز کنه چی ؟؟
خواست جوابی بدهد اما بهترین جواب رو همان شب امیر بهش داده بود … نگاهی به بینی زخمی اش انداخت که چسبی روش زده بود …
علیرضا رد نگاهش رو گرفت که به او ختم میشد ، دستی به زخمش کشید و با پرویی جواب نگاه دختر رو داد …
علیرضا – بخاطر شما این وضعی شده ها …
میدونی ، اون شب که مست بودم … هیچی .
ولی بعدش نشستم خوب فکر کردم … فکر کردم …فکر کردم …
آخرش یه سوال برام پیش اومد که بهتره از خودت بپرسم …
نسبت تو با امیر چیه که اونقدر براش مهمی؟؟
نفسش بند آمده بود … چی میگفت ؟؟؟
خودش هم نمیداند دقیقا چه نسبتی با امیر داره … دوست دخترش است ؟؟ عشقش است ؟؟ همسایه اش هست ؟؟ هم محله ای اش است ؟؟ خدمتکار خونش است ؟؟
پوست خشک شده لبش رو کَند و جوابی نداد …
تا خواست از آشپزخانه خارج شود دستش اسیر علیرضا شد و او را متوقف کرد …
اسرا – بهم دست نزن عوضی …
دستش رو چند دفعه تکان داد تا خلاص شود اما فایده ای نداشت …
علیرضا – جواب منو ندادی …
تو چه نسبتی با امیر داری ؟؟
اسرا – هیج نسبتی …
من فقط یه خدمتکار ساده ام !
علیرضا پوزخندی زد و دست دخترک رو محکم تر فشرد
علیرضا – این جواب من نیست خانم کوچولو …
هرچی باشه من تهشو درمیارم … حالام می خوای خودت بهم بگو یا از یه جای دیگه میفهمم !
دستش رو ول کرد و از آشپزخانه خارج شد …
تمام دستانش از استرس میلرزید … برای لحظه ای سرش گیج رفت و وسط آشپزخانه نشست .
چند دقیقه ای نشسته بود که صدای شیرین او را به خودش آورد …
شیرین – ای وای … چیشدی دختر ؟؟
اسرا – چیزی نیست … یه لحظه سَرَم گیج رفت .
سریع آب قندی دست اسرا داد و صبحانه مختصری هم براش اماده کرد …
تا آخر روز ذهنش درگیر علیرضا و حرفاش بود … با این حال توی تمام کار ها به شیرین کمک کرد .
خبری هم از دلسا و امیر نبود …
بعدازظهر که دلسا رفت بیرون … امیر هم احتمالا شرکت بود .
کار ها که تموم شد از شیرین تشکر کرد بابت صبح و رفت اتاقش .
توی آیینه نگاهی به زخم صورتش انداخت ، بهتر شده بود . پماد دکتر رو برداشت و کمی روی زخمش زد .
روی مبل راحتی اتاقش نشست و توی افکارش غرق شد …
چشمانش رو برای لحظه ای بست و به خواب سبکی رفت .
برای نیم ساعتی خواب بود که کسی در زد .
سریع از جاش پرید و سمت درب رفت ، امیر بود …
امیر – سلام اسرا … میتونم بیام داخل ؟؟
بدون هیج حرفی از جلوی درب کنار رفت …
امیر بدون وقفه سمت جعبه موبایل که چند روز همانطور روی میز بود ، رفت و بدون اینکه بنشیند ، بسته رو باز کرد و گوشی رو راه اندازی کرد… سیم کارت رو داخل گوشی گذاشت و کاغذ و خودکاری از جیبش درآورد و چیزی روش نوشت …
تمام این مدت اسرا بدون هیج حرفی ایستاده بود و نگاه میکرد .
امیر – این موبایل همراهت باشه … شمارش هم رو هم روی کاغذ نوشتم …
شماره خودمو و چند نفر که لازم بودن رو توش سیو کردم …
لازمت میشه اسرا … تاکید میکنم که همراهت باشه .
دستش رو دراز کرد و موبایل رو سمت اسرا گرفت …
بدون هیج بحثی موبایل رو گرفت و تشکر کرد .
امیر هم 《شب بخیر》 گفت و از اتاق خارج شد.
دلیل رفتار امیر رو نمیدانست … اما هرچی بود باید میفهمید … باید میفهمید که چرا امیر رو مجبور به ازدواج با دلسا کردن … توی اون قرارداد چی بوده که نباید کسی اون رو میخوانده ؟؟
تمام شب را به پدرش … مادرش … امیر … متین … اون مرد ( علیرضا ) فکر کرد …
زندگیش از کجا به کجا کشیده شده بود … خودش هم باور نمیکرد …
صبح با کابوسی از خواب پرید و اولین کاری که کرد دوش مختصری گرفت …
لباس هایش رو پوشید و سعی کرد زخم صورتش رو با کِرمی بپوشاند .
از اتاق خارج شد و دلسا رو خوشحال توی سالن دید … با دیدن اسرا لبخندش پر رنگ تر شد …
دلسا – شیرین … برام یه آب پرتغال بیار اتاقم .
صدای 《چشم》 گفتن شیرین از توی آشپزخانه اومد و دلسا هم از پله ها بالا رفت وارد اتاقش شد .
وارد آشپزخانه که شد ، شیرین دستش رو به کمرش گرفته بود و روی صندلی نشسته بود …
اسرا – شیرین خانم چیشده ؟؟ خوبین ؟؟
شیرین – خوبم دخترم ممنون … فقط یذره کمرم گرفته …
اسرا – خب بزارین من آب پرتغال دلسا … دلسا خانم رو میبرم .
تشکری کرد و اسرا هم آب پرتغال گذاشت توی سینی و رفت بالا … برای اولین بار فضای بالا رو میدید … بزرگ تر از فضای پایین به نظر میومد .
درب اتاق رو زد ولی صدایی نشنید … برای بار دوم در زد ولی بازم صدایی نیومد .
درب رو باز کرد و وارد شد ، صدای دوش آب میومد … پس دلسا داخل حمام بود .
نگاهی به اتاق انداخت و دنبال جایی برای آب پرتغال گشت…
میزی رو پیدا کرد و لیوان رو اونجا گذاشت .
نگاهی به اطرافش انداخت و چشمش به کیف دلسا افتاد .
الان بهترین زمان بود برای گشتن … شاید قرارداد یا هرچیزی رو پیدا کند و جواب هزاران سوال را بگیرد .
درب کیف دلسا رو باز کرد و چندتا کاغذ رو بیرون آورد با دقت کاغذ ها رو خواند … ولی چیز خاصی نبود
کاغذ دیگری رو پیدا کرد که از آزمایشگاه بود ، خواست نگاهی بندازد که صدای دوش آب قطع شد …
خوشحال میشم حمایت کنید و نظرتون رو درباره داستان بگید ❤️
اول عالییی💙💙
ممنون عزیزممم 😍
❤️
خستهنباشی هلیاجون سر فرصت میخونم نظرمو میگم
نبودی لیلا🥺🤦🏻♀️
نتم سه روز بود قطع بود تازه تونستم وصل شم هوففف الانم ضعیفه نمیتونم رمانمو بذارم سایت🤒
واااییی لیلااا اومدی دلم تنگ شد بود براااتت🥺🥺
منم انگار یه سال نبودم😥
پارتها رو نخوندم حتما میخونمشون
نتم سه روز بود قطع بود تازه تونستم وصل شم هوففف الانم ضعیفه نمیتونم رمانمو بذارم سایت🤒😑
نتم سه روز بود قطع بود تازه تونستم وصل شم هوففف الانم ضعیفه نمیتونم رمانمو بذارم سایت🤒😑😞
بدون اینترنت زندگی هیچ …. ادم از جهان عقب میوفته یه روز اینرنت نداشته باشه 😅
به خانوم مرادی کم پیدایی؟؟🤣
واسه من لفظ قلم حرف نزن ” خانم مرادی”
قطعی اینترنت تنها نکته مثبتی که برام داشت این بود که تونستم رمانمو تا پارت چهل بنویسم
🤣🤣🤣
اینترنت عامل مخرب جوانان🤣🤣
ولی واقعا نیازه زندگی بدون اینترنت هیچه هر چیزی زیادیش بده
رفتی برگشتی فیلسوف شدی🤣🤣
فقط سه روز نبودما😂😂
پارت نوشدارو رو گذاشتم🤩
بچهها تو این سه روز چیشده ضحی چی میگفت قشنگ متوجه نشدم🙃
منم دیروز رو به کل نبودم
ولی الان ضحی میگه من دارم میرم🙂
آخییی آره من دیگه زیادی دور بودم از سایت😂
هیچی ضحی داره میره تو بله و تلگرامم کانال زده😁
آره خوندمش😇
مرسی 😘
عه ؟ با اینکه دوست دارم بدونم چرا این تصمیم رو گرفته ولی براش آرزوی موفقیت دارم قلمش خوبه حیفه که دیگه اینجا نیاد
اوهوم موافقم باهات
بدون ضحی سایت مزه نداره🥲
لیلا اونجا برات کامنت گذاشتم هر وقت تایید شد اگه جوابمو ندی برات نمیذارم دیگه😇🤣
نه جواب میدم😂
لیلا مت دو پارته نوش دارو کامنت میذارم برات ولی هر وقت میام سر میزنم میبینم هیج خبری از کامنتم نیست😢
عه ولی فکر کنم کامنتت میاد اونجا هم اسمت نیوشاست دیگه درسته؟
Newsha
با این میام ولی اومدم دیدم یکی دیگه هم نیوشا خاتون بود اگه اشتباه نکنم اون من نیستما😂
ژووون نیوش پروفتووووو😍😍😍
زشتهه😂🤣؟دو دل بودم بذارمش حس میکنم تو همه عکسام شبیه مخمل خونه مادربزرگه میفتم😑🤣
نه بابا 🤣🤣
خوشگلی❤️
به قول خواهرم خیلی کراشی😁🤣
چشمات خوشگل میبینههه گشنگم🥺❤😂
خواهر تو هم میزنه از این حرفا😂🤣🤦🏻♀️
مخه منو خورده🤣🤦♀️
یا میگه وای این چقدر کراشه یا میگه وای این چقدر گنگه🤦♀️🤣🤣🤣
دیگه تیکه کلاماش داره به منم میرسه🤣
روشا ما هم همینجوریه🤣😂
من هر کار میکنم دلم نمیادش عکسمو بزارم پروف اینجا🤣🤦♀️🤦♀️
منم اولش که بچه ها میخواستن ببیننم گذاشتم سر پنج دقیقه برداشتم ولی یکی دو بار که بذاری عادی میشه برات🤣
عهه؟🤣
به قول خواهر ستی کراشیییی😅
تیکه کلامای خواهرش به ماهم میرسه …
نه بابا کراش چیم🤣😂🥲❤
نه این پارت آخر کامنت داده بودی اومده بود
عههه جدیییی آخه پارت قبلش که گذاشتم نیومده بود🤔
به به لیلا خانوم…
از این طرفااااا راه گم کردین؟
راهمو پیدا کردم😊
اخ جون برم نوش دارو رو بخونمممم😃😃
مرسی لیلا جونمم 😘… نبودی یه چند وقت … 😥
آره میبینم دلتون برام تنگ شده بود😂
اره واقعا 🥲
نبودی از دست دلسا حرص بخوری …. کراشتون هم که وارد جریان شدههه
پس واجب شد بخونمش🤣
اصلا چطوره اسرا رو جفت علیرضا کنی؟🤔
یا خداااا … من که خبر ندارم باید از کائنات بپرسید ، ولی خیلی سم میشه 😅😅
قلمت قشنگتر شده به نظرم هلیا جون
عالی بود خسته نباشی
ممنون سعید جونممم بابت انرژی مثبتت 😍
خیلی قشنگ بود به نظرم خود به خود جوری میشه که اسرا علاقهاش به امیر تموم میشه و به سمت علیرضا جذب میشه از اونطرفم امیر و دلسا عاشق هم میشن تا اینجا چطور بود🤣
لیلا کلا خواستی مسیر داستانو عوض کنی هااااا🤣🤣🤣
حس میکنم اینجوری هیجانش بیشتر میشه علیرضا هم خوبه😁
😐😐😐
تو نمیخواد هیجان بدی🤣🤦♀️
علیرضا جیزه خواهرم زیادی روش کراش نزن … اینجا بو های خوبی از کراش زدن نمیاد 😂😂
والا شماها فقط تصور آدم رو خراب میکنین🤒
من دیگه برم شب بخیر تا فردا
گووود نااایت لیلایی فردا اگه پارت گذاشتم بخون داریم به جاهای بسیار حساس میرسیم🥲😂😂😂
اگه نداریم نیوش فردا پارت میذاری🤣🔪🔪🔪
چشم چشم😂🤣
برید بخوابید …. شاید فردا پارت گذاشتم 🥲 خودتون رو آماده کنید …. کمربند های ایمنی رو ببیند بریم تو دل داستان 😂😂
تا اینجا اگر بخوایم پیش بریم …. باید اسم داستانو بزاریم حس خالص سم 😅😅
انشالله که کائنات جوری مینویسن داستانو شما خوشتون بیاد …
هرچند من اتفاقات داستانو از قبل نوشتم … هرکاری هم کنید ، همون اتفاقا میوفته ( مثل سرنوشت انسان شد😂😂)
میتونید نظراتتون رو بگید …. هرکی در آخر درست حدس بزنه …. جایزه داره 🎁🎁🎁 گیلیلیلی