رمان حس خالص عشق پارت ۲۴
از حمام که خارج شد ، لباس هایی که از قبل آماده کرده بود رو پوشید .
آب پرتغالِ روی میز را برداشت و کم کم از سرش خورد …
موبایلش رو هم از روی میز برداشت و از مخاطبین اسم پدر رو انتخاب کرد …
بعد از چند ثانیه انتظار بالاخره مخاطب جواب داد …
دلسا – سلام بابا
صدایی بم از پشت خط ، جواب سلام را داد …
توی این دنیا ، اگر قرار بود از کسی بترسد … پدرش بود .
پدرش تنها کسی بود که با دیدنش دهانش قفل میشد و جزء 《چشم》 چیزی نمیگفت .
با این حال پدرش را مثل خدا میپرستید … چون هیچوقت غیر از صلاح دلسا چیزی نمیخواست و همه دنیا میدانستند که سیاوش خان کیانی برای دخترش دنیا را زیر و رو میکند …
دلسا – امروز وقت داری؟ … با امیر بیایم ، یه مشکلی پیش اومده .
سیاوش – چه مشکلی ؟؟
دلسا – الان نمیتونم توضیح بدم … باید ببینمتون .
مکثی کرد و خونسرد جواب دخترش رو داد …
سیاوش – اشکال نداره … بیاین شرکت .
دلسا – راستی بابا …
دیروز نتیجه آزمایش رو گرفتم …
خواست حرفش رو ادامه بدهد ولی پدرش کلامش رو قطع کرد .
سیاوش – بهت زمانش رو میگم … فعلا پیش خودت نگهش دار .
و بلافاصله تماس را قطع کرد .
دلسا نفس عمیقی کشید …
خوشحال بود ؟؟
البته که خوشحال بود . تمام نقشه هایش روبه عملی شدن بود …
البته که در یکی از آنها شکست خورده بود ولی چندان اهمیت نداشت …
پیش خودش خیال میکرد که میتواند دهن دختر ببندد ،اگر هم بسته نمیشد ، باز هم چندان اهمیت نداشت …
چند وقت دیگر ، همه باور میکردند که امیر واقعا عاشق دلسا هست .
حتی امیر هم فراموش میکرد که همه ی اینها یک قرار داده و عاشق دلسا میشد و خود دلسا هم …
برای بار آخر خودش را در آیینه چک کرد …
شلوار چینو خردلی و مانتو کوتاه سفیدش با تیشرتی سفید جذابش کرده بود … عادت شال هم که نداشت .
صورتش را آرایش ملیح کرد و موهای مشکی اش که رگه های سبز کله غازی قاطی اش شده بود را با کش مویی ، ساده بست .
کیفش رو برداشت و با لبخندی مغرورانه از اتاق خارج شد … از تک تک پله ها که قدم برمیداشت ، صدای کفش های پاشنه بلندش تمام سالن را پر میکرد .
در عین حال شماره امیر را گرفت ولی پاسخ نداد …
بیخیال شد و پیامی براش نوشت .
دلسا – 《 بعداز ظهر بیا شرکت بابام … درباره گندی که زدی صحبت کنیم … 》
سالن رو نگاهی انداخت … کسی نبود .طبق معمول اسرا و شیرین توی آشپزخونه بوند .
بی تفاوت از عمارت خارج شد …
راننده ، جلوی درب منتظر دلسا بود … باید زودتر از امیر پیش پدرش میرفت تا درباره مسئله مهمی باهاش صحبت کند .
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
با استرس سمت اتاق قدم برمیداشت … نگران خودش نبود ،نه !
نگران اسرا بود ، نگران آینده اش ولی … مگر دختر میفهمید که او نگرانش هست ؟؟
اشتباه نکرده بود ! به قول اسرا باید از روز اول همه چیز را میگفت .
فقط نگران بود … چون قرار بود کسی درباره این مسئله تصمیم بگیرد که او را به این روز انداخته …
قبل از اینکه وارد اتاق شود ، موبایلش رو از جیبش خارج کرد …
عکسی را انتخاب کرد و روی صفحه بزرگش کرد …
یکبار از اسرا زیر درخت کوچ باغ عکسی گرفته بود ، و اون عکس آرامش زندگیش شده بود …
چهره خندان اسرا ، لبخندی که وقتی نگاهش میکرد ، تمام دردهایش که هیچ ، زخم هایش هم از یاد میبرد .
لبخندی زد و نفسش را آرام بیرون داد …
در زد و وارد اتاق شد …
با اینکه دیدن سیاوش کیانی ، عصبانیش میکند ولی سعی کرد خودش را کنترل کند .
سلامی داد و روی صندلی ،جلوی دلسا نشست .
پدر دلسا هم پشت میزش نشسته بود و با ابهت به هردویشان نگاه میکرد .
انگار نه انگار این مرد دو فرزند دارد و سن و سالی ازش گذشته … لباس پوشیدنش ، صورتش و همه چیزش مثل جوانی سی ساله است !
سیاوش – خب امیر خان … مثل اینکه یجا مخالف قرادادمون حرکت کردی !
خواست دهن باز کند و بگوید که 《لازم بوده》 ! ولی اجازه ای برای صحبت کردن بهش نداد …
سیاوش – همه چیو میدونم … درباره اسرا هدایتی و کل زندگیش .
اسم اسرا رو که اورد تمام بدنش لرزید ، با اسرا چکار داشت ؟؟
اگر مجازاتی در کار بود ، امیر میپرداخت !
سیاوش – میتونه توی اون خونه بمونه !
ولی به شرط هایی … که اگر رعایت نکنی … بد تموم میشه برات .
شرط ها رو توی این برگه برات نوشتم … امضا میکنی ! میره لای همون قرداد نامه …
نگاهی به برگه انداخت و از دست سیاوش گرفتش …
بند بند شرط ها را خواند …
قبوله !!! فقط اسرا در این خانه بماند !!! قبوله !
خودکار را برداشت و امضا کرد …
امیر – قبوله !
لبخندی روی چهره پدر و دختر نشست …
دلسا که توی این مدت چیزی نگفته بود ، سکوتش رو شکست …
دلسا – البته یک خبر هم من برات دارم …
لبخند هردویشان پر رنگ تر شد و اخم صورت امیر بیشتر …
سیاوش – من که واقعا از شنیدنش خوشحال شدم !!
گُنگ نگاهشان میکرد …
امیر – چه خبری ؟
نفسی عمیق کشید و چشم تو چشم امیر خبر را گفت …
دلسا – من حاملم
برای لحظه ای سکوت تمام اتاق رو در بر گرفته بود …
چی؟
حامله ؟
از کی ؟
قطعا این بچه از امیر نیست … در این سه ماه ، غیز از بوسه اجباری عروسی … دیگر دست به دلسا نزده !!
امیر – چی ؟؟
انگار صدایش از ته چاه بلند میشد …
دلسا – برگه آزمایشم هست اگر بخوای ببینی …
در کیفش را باز کرد تا کاغذ را نشان امیر بدهد … برای چند لحظه گشت اما برگه نبود !!
چند دفع دیگر کیفش را زیر و رو کرد اما برگه را پیدا نکرد …
مطمئن بود قبل از اینکه به حمام برود ، توی کیفش گذاشته بود … اما الان نیست !
منتظر نظر های قشنگتون درباره رمانم هستم ❤️❤️
اگر دوست دارید بیشتر پارت بزارم … لطفا حمایتم کنید که انرژی بگیرم 🙂
بالاخره پارت اومد
خیلی قشنگ بود
مرسی سعید جان 💜💓
ادمین جان … کاور رمانم رو خیلی وقته عوض کردم 🤕
اگر میشه کاور جدید رو برای رمانام بزار …
اوه اوه چیشد دلسا عجب جونوریه حالا که برگه نیست ولی ضایع میشهها😂
عالی بود عزیزم قلمت ملنا👌🏻
مانا😅
😅 عفریته خانم فعلا ضایع شدهه😅😅 ولی برگه رو که اسرا برداشت … آخر پارت قبلی .
مرسی ازت لیلا جون بابت انرژی مثبت 💜💜
از دلسا بدم میاد…😑🤦♀️
خسته نباشی عزیزم
ممنون سحری 😍