نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲۴

3.9
(140)

از حمام که خارج شد ، لباس هایی که از قبل آماده کرده بود رو پوشید .
آب پرتغالِ روی میز را برداشت و کم کم از سرش خورد …
موبایلش رو هم از روی میز برداشت و از مخاطبین اسم پدر رو انتخاب کرد …
بعد از چند ثانیه انتظار بالاخره مخاطب جواب داد …

دلسا – سلام بابا

صدایی بم از پشت خط ، جواب سلام را داد …

توی این دنیا ، اگر قرار بود از کسی بترسد … پدرش بود .
پدرش تنها کسی بود که با دیدنش دهانش قفل میشد و جزء 《چشم》 چیزی نمیگفت .
با این حال پدرش را مثل خدا میپرستید … چون هیچوقت غیر از صلاح دلسا چیزی نمیخواست و همه دنیا میدانستند که سیاوش خان کیانی برای دخترش دنیا را زیر و رو میکند …

دلسا – امروز وقت داری؟ … با امیر بیایم ، یه مشکلی پیش اومده .

سیاوش – چه مشکلی ؟؟

دلسا – الان نمیتونم توضیح بدم … باید ببینمتون .

مکثی کرد و خونسرد جواب دخترش رو داد …

سیاوش – اشکال نداره … بیاین شرکت .

دلسا – راستی بابا …
دیروز نتیجه آزمایش رو گرفتم …

خواست حرفش رو ادامه بدهد ولی پدرش کلامش رو قطع کرد .

سیاوش – بهت زمانش رو میگم … فعلا پیش خودت نگهش دار .

و بلافاصله تماس را قطع کرد .
دلسا نفس عمیقی کشید …
خوشحال بود ؟؟
البته که خوشحال بود . تمام نقشه هایش روبه عملی شدن بود …
البته که در یکی از آنها شکست خورده بود ولی چندان اهمیت نداشت …
پیش خودش خیال میکرد که میتواند دهن دختر ببندد ،اگر هم بسته نمیشد ، باز هم چندان اهمیت نداشت …

چند وقت دیگر ، همه باور میکردند که امیر واقعا عاشق دلسا هست .

حتی امیر هم فراموش میکرد که همه ی اینها یک قرار داده و عاشق دلسا میشد و خود دلسا هم …

برای بار آخر خودش را در آیینه چک کرد …
شلوار چینو خردلی و مانتو کوتاه سفیدش با تیشرتی سفید جذابش کرده بود … عادت شال هم که نداشت .
صورتش را آرایش ملیح کرد و موهای مشکی اش که رگه های سبز کله غازی قاطی اش شده بود را با کش مویی ، ساده بست .

کیفش رو برداشت و با لبخندی مغرورانه از اتاق خارج شد … از تک تک پله ها که قدم برمیداشت ، صدای کفش های پاشنه بلندش تمام سالن را پر میکرد .
در عین حال شماره امیر را گرفت ولی پاسخ نداد …

بیخیال شد و پیامی براش نوشت .

دلسا – 《 بعداز ظهر بیا شرکت بابام … درباره گندی که زدی صحبت کنیم … 》

سالن رو نگاهی انداخت … کسی نبود .طبق معمول اسرا و شیرین توی آشپزخونه بوند .
بی تفاوت از عمارت خارج شد …
راننده ، جلوی درب منتظر دلسا بود … باید زودتر از امیر پیش پدرش میرفت تا درباره مسئله مهمی باهاش صحبت کند .

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

با استرس سمت اتاق قدم برمیداشت … نگران خودش نبود ،نه !
نگران اسرا بود ، نگران آینده اش ولی … مگر دختر میفهمید که او نگرانش هست ؟؟

اشتباه نکرده بود ! به قول اسرا باید از روز اول همه چیز را میگفت .

فقط نگران بود … چون قرار بود کسی درباره این مسئله تصمیم بگیرد که او را به این روز انداخته …

قبل از اینکه وارد اتاق شود ، موبایلش رو از جیبش خارج کرد …
عکسی را انتخاب کرد و روی صفحه بزرگش کرد …

یکبار از اسرا زیر درخت کوچ باغ عکسی گرفته بود ، و اون عکس آرامش زندگیش شده بود …
چهره خندان اسرا ، لبخندی که وقتی نگاهش میکرد ، تمام دردهایش که هیچ ، زخم هایش هم از یاد میبرد .
لبخندی زد و نفسش را آرام بیرون داد …

در زد و وارد اتاق شد …

با اینکه دیدن سیاوش کیانی ، عصبانیش میکند ولی سعی کرد خودش را کنترل کند .

سلامی داد و روی صندلی ،جلوی دلسا نشست .
پدر دلسا هم پشت میزش نشسته بود و با ابهت به هردویشان نگاه میکرد .
انگار نه انگار این مرد دو فرزند دارد و سن و سالی ازش گذشته … لباس پوشیدنش ، صورتش و همه چیزش مثل جوانی سی ساله است !

سیاوش – خب امیر خان … مثل اینکه یجا مخالف قرادادمون حرکت کردی !

خواست دهن باز کند و بگوید که 《لازم بوده》 ! ولی اجازه ای برای صحبت کردن بهش نداد …

سیاوش – همه چیو میدونم … درباره اسرا هدایتی و کل زندگیش .

اسم اسرا رو که اورد تمام بدنش لرزید ، با اسرا چکار داشت ؟؟
اگر مجازاتی در کار بود ، امیر میپرداخت !

سیاوش – میتونه توی اون خونه بمونه !
ولی به شرط هایی … که اگر رعایت نکنی … بد تموم میشه برات .

شرط ها رو توی این برگه برات نوشتم … امضا میکنی ! میره لای همون قرداد نامه …

نگاهی به برگه انداخت و از دست سیاوش گرفتش …
بند بند شرط ها را خواند …
قبوله !!! فقط اسرا در این خانه بماند !!! قبوله !

خودکار را برداشت و امضا کرد …

امیر – قبوله !

لبخندی روی چهره پدر و دختر نشست …
دلسا که توی این مدت چیزی نگفته بود ، سکوتش رو شکست …

دلسا – البته یک خبر هم من برات دارم …

لبخند هردویشان پر رنگ تر شد و اخم صورت امیر بیشتر …

سیاوش – من که واقعا از شنیدنش خوشحال شدم !!

گُنگ نگاهشان میکرد …

امیر – چه خبری ؟

نفسی عمیق کشید و چشم تو چشم امیر خبر را گفت …

دلسا – من حاملم

برای لحظه ای سکوت تمام اتاق رو در بر گرفته بود …
چی؟
حامله ؟
از کی ؟
قطعا این بچه از امیر نیست … در این سه ماه ، غیز از بوسه اجباری عروسی … دیگر دست به دلسا نزده !!

امیر – چی ؟؟

انگار صدایش از ته چاه بلند میشد …

دلسا – برگه آزمایشم هست اگر بخوای ببینی …

در کیفش را باز کرد تا کاغذ را نشان امیر بدهد … برای چند لحظه گشت اما برگه نبود !!
چند دفع دیگر کیفش را زیر و رو کرد اما برگه را پیدا نکرد …
مطمئن بود قبل از اینکه به حمام برود ، توی کیفش گذاشته بود … اما الان نیست !

منتظر نظر های قشنگتون درباره رمانم هستم ❤️❤️
اگر دوست دارید بیشتر پارت بزارم ‌… لطفا حمایتم کنید که انرژی بگیرم 🙂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

بالاخره پارت اومد

saeid ..
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود

لیلا ✍️
1 سال قبل

اوه اوه چیشد دلسا عجب جونوریه حالا که برگه نیست ولی ضایع میشه‌ها😂

عالی بود عزیزم قلمت ملنا👌🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مانا😅

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

از دلسا بدم میاد…😑🤦‍♀️
خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x