رمان حس خالص عشق پارت ۲۵
اسرا – شیرین خانم … شما از برگه های آزمایشگاهی سردر میارین ؟؟
شیرین – نه والا دخترم … حالا چه آزمایشی هست از صبح تا حالا این برگه رو دستت گرفتی ؟؟
از صبح سردرگم این برگه آزمایشگاه بود …
نمیدانست چرا ؟؟ ولی یه حسی بهش میگفت یه ربطی به ماجرا هایی که اتفاق افتاده داره .
اگر برگه برای دلسا مهم باشه ، حتما دنبالش میگرده …
به برگه زل زده بود و در فکر خیالاتش به سر میبرد …
شیرین هم با نگرانی ، گاهی بهش نگاهی میکرد و بعدش مجبور بود ادامه ناهار را درست کند .
شیرین- دخترم میشه ازت یه سوالی بپرسم ؟؟
صدای شیرین ، از دنیای فکر خیال بیرون کشیدش و باعث شد به خودش بیاد …
اسرا – بله … چیزی شده ؟؟
درب قابلمه رو گذاشت و روی صندلی پشت میز ، روبه روی اسرا نشست .
شیرین- راستش … دوست دارم سوالی که ازت میپرسم بین خودمون باشه …
اسرا – حتما .. بین خودمون میمونه .
ایندفعه چشم های نگران شیرین جلوی چشمش ظاهر شد …
شیرین – دخترم… دیروز که آقا علیرضا توی آشپزخونه بود … اذیتت کرد ؟؟
اخمی روی صورتش نشست و دهانش نیم باز ماند …
اسرا – آقا علیرضا ؟؟
شیرین – آره همون مردی که دیروز توی آشپزخونه بود …
آهان … حالا به خاطر آورد ، اتفاقات دیروز…
اون مرد ، اسمش علیرضا بود .
با اینکه شب مهمانی قصد اذیت کردنش رو داشت ولی … با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه ، شیرین از هیچکدام از اتفاقات با خبر نشود .
اسرا – نه ! مشکلی نبود …
حالا شما چرا این سوال رو می پرسین ؟؟
شیرین – اخه … چی بگم والا …
من چند ساله که توی این خونه کار میکنم ، هیچ چیز خوب از آدماش و این خونه ندیدم .
البته تا وقتی که آقا امیر اومدن ، اولین آدم سالمی که پاشو توی این خونه گذاشته … بعدشم تو دخترم .
دستش رو با محبت روی دست اسرا گذاشت …
اسرا هم لحظه ای حس خوبی بهش دست داد ، انگار بعد از مدت ها کسی واقعا نگرانش شده بود .
شیرین – همین آقا علیرضا … والا یه کارایی توی این پارتی هاشون میکنن که من شَرمم میشه جلو تو بگم دخترم …
دیروزم وقتی از آشپزخونه اومد بیرون و تو توی اون حال بودی … فکر کردم شاید ، خدایی نکرده ، اذیتت کرده باشه …
شالش رو درست کرد و موهایش رو داخل فرستاد …
اسرا – نه … مشکلی نبود .
زیر لب جمله اش رو زمزمه کرد …
خواست درباره رابطه دلسا و علیرضا بپرسد ولی صدای داد دلسا پشیمانش کرد .
دلسا – شیریننن !!
شیرین با شنیدن اسمش از جا پرید … انگار بهش خبر مرگ داده باشند ،شُکه شده ایستاده بود تا دلسا وارد آشپزخانه شد .
با عصبانیت جلوی شیرین ایستاد ، جوری که انگار اسرا ندیده است …
دلسا – برگه آزمایش من کجاست ؟؟
دستپاچه شده بود … آخر آن زن واقعا از چیزی خبر نداشت !
شیرین – نمیدونم خانم … کدوم برگه آزمایش ؟؟
دلسا – وقتی من حمام بودم … تو فقط اومدی توی اتاقم ، اون آب پرتغال رو برام اوردی …
اون برگه فقط میتونه دست تو باشه !
حالا شیرین قضیه را حدس زده بود !
اسرا تا آن لحظه پشت دلسا ایستاده بود و غرق سکوت بود …
جانش پر از ترس شده بود … مثل کودکی که کار اشتباهی کرده و از اینکه پدر و مادرش متوجه شوند ، میترسد .
برگه آزمایشگاه رو توی دستش فشرد …
چشم تو چشم با شیرین ، سرش رو تکان تا او را متوجه کند چیزی نگوید … اما انگار زن بی رحم تر از چیزی بود که فکر میکرد .
شیرین – خانم … فکر کنم برگه آزمایشگاهتون دست اسرا باشه …
صبح هم آب پرتغال رو اسرا توی اتاقتون گذاشت …
منتظر کامنت ها و حمایت هاتون از داستانم هستم ❤️
فک کردم شیرین آدمه ولی چقدر چندشه🤬
زود اعتماد نکنیدددد
اسرا بچم هم ساده بود …. نباید به شیرین نشون میداد 🤕
مرسی ستی جون بابت نظر قشنگت💜
ستی لطفااا بیا رمانم رو تایید کن
ای بخشکی شانس از شیرین اصلا انتظار نداشتم😐
خودمم انتظار نداشتم 😅😅 ولی اسرا هم باید احتیاط میکرد … نباید به کسی برگه رو نشون میداد 🤕
مرسی لیلا جون بابت نگاهت 💜
واقعا هر بار بهم ثابت میشه که نباید از کسی توقع بیش از حد داشته باشی من الان چندین وقته که رابطهام رو با بقیه حفظ میکنم نه در حدی که سردی به وجود بیاد نه بیش از حد گرم میگیرم اینجوری مشکلی هم به وجود نمیاد تو این رمان هم به خوبی به این نکته اشاره کردی👌🏻
دقیقا درست میگی لیلا جونم 👍
با هرکسی باید یه محدوده رابطه رو مشخص کنیم … چون ما واقعا از باطن دیگران با خبر نیستیم .
ساده بودن هم اینجا یه مشکلیه … زود اعتماد کردن به دیگران و اینا
واقعا آدم باید توی زندگیش حواسشو جمع کنه ، هیچوقت نمیشه ادما رو کامل شناخت ، باید حد خودمونو حفظ کنیم و تا یه حدودی با آدما ارتباط بگیریم …
اسرا هم سادگی کرد … اگر واقعا احتمال میداد اون برگه برای دلسا مهمه نباید به شیرین نشون میداد … به هر حال شیرین چند سال برای دلسا کار کرده و اسرا هم کامل شیرین رو نمی شناخت …
خسته نباشی
پارت بعدی رو زودتر بده فقط 🤣🤦🏻♀️✨
باشه سعید جون حتما …💜💜