رمان حس خالص عشق پارت ۲۶
تمام خیابان ها را به سختی رد کرده بود و حالا به عمارت درد رسیده بود …
با ماشین وارد محوطه شد و دور حوض وسط ، ماشین را نگه داشت .
چشمانش چیزی را نمیدید و فقط میخواست دوشی بگیرد و چند ساعتی از همه دنیا فارغ شود .
حرف های دلسا را باور نمیکرد … به هیچ وجه .
تمام آن خانواده بوی دروغ میداد.
بدون اینکه درب رو ببندد ، ماشین را ترک کرد …
خواست درب عمارت را باز کند که صدایی آشنا او را به خودش آورد .
علیرضا – امیرخان ! خوبین شما ؟؟
حرفش کنایه ای بود … بین تمام درد هایش فقط این یکی را کم داشت !
علیرضا – چند دقیقه ای هست اینجا منتظرم … کسی در رو باز نمیکنه .
نگاهش رو سمت علیرضا برگرداند … چسب روی بینی اش ، خاطره اون شب را برایش زنده کرد …
امیر – اینجا چیکار میکنی ؟؟
علیرضا – نترس … با خانوم کوچولوت کاری ندارم !
نیشخند روی لبش آزارش میداد … کاش میشد برای یکبار توی دنیا قاتل شود و این مرد رو از بین ببرد …
علیرضا – با دلسا کار دارم … یه چندتا برگه مربوط به شرکته ، باید امضا کنه .
خیره علیرضا بود که صدای داد از داخل عمارت ، حواس هردو را پرت کرد …
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
تازه متوجه اسرا شده بود …
شیرین را فراموش کرد و تمام حرصش را روی صورت اسرا خالی کرد …
سوزش صورتش باعث شد بغضی داخل گلویش جمع شود … دستش را روی صورتش گرفت تا درد را کمتر حس کند …
دلسا – غربتی عوضی !
تو … دختره دوهزاری حق نداری تو زندگی شخصی من دخالت کنی !
صدای داد دلسا داخل عمارت پیچید …
شیرین تا الان مانند مترسکی ایستاده بود و فقط دست به دهان نگاهشان میکرد …
اسرا هم شوکه تمام بدنش آویزان شده بود …
پس کو آن دختری که برای همه جواب داشت ؟؟
چرا چیزی نمیگفت ؟؟
چرا حق دلسا کف دستش نمیگذاشت تا بفهمد دنیا دست کیست ؟؟
برای چند لحظه سکوتی بود و دلسا برگه را از دست اسرا کِش رفت …
حالا امیر و علیرضا هم چند ثانیه قبل به جمع پیوسته بودند و با صحنه ای که همه اتفاقات را لو میداد روبه رو شدند …
انگار کبریت را زیر باروت گرفته باشند … امیر آتش گرفته بود …
سمت هدفش پا تند کرد تا جوابی دندان شکن بدهد ، تا بهش بفهماند اسرا بی کس و کار نیست …
امیر – چیکار کردی ؟؟
صدایش هم نشان از نفرت بود … از این خونه … از اون خانواده … از زندگیش
کِی میرسید روزی که دست عشقش را توی دستش بگیرد و برای همیشه از این خواب و خیالات بلند شود …
چهره جمع شده امیر هر خطا کاری را توبه کار میکرد …
اما مگر کسی ار کارش پشیمان بود ؟؟
دستش را بلند کرد تا کارش را تلافی کند … اما چیزی مهم بهش یادآوری شد …
دلسا – بزن !
بزن تا یه ساعت بعد برگه طلاق دستت باشه … بزن تا شب پشت میله های زندان باشی … بزن ! چرا میترسی ؟؟
مکثی کرد تا دست امیر هم سست شد …
دلسا – بزار بگم چرا میترسی … چون اگر دست از پا خطا کنی ، خانوات رو به خاک سیاه میکشونم … خودتو بدبخت میکنم !
میترسی چون مادر بچتم !!!
جمله آخرش اعصاب همه رو به بازی گرفت … محیط خانه جنون آمیز شده بود و کسی نبود آنها را بیرون بکشد …
در این حالت علیرضا با اینکه شوکه تر از همه بود ، چشمش را به اسرا دوخت که تنها به امیر و دلسا زل زده و دریغ از حرکتی …
جلو رفت و دستش رو کشید تا همراهش حرکت کند …
کشیدنش راحت بود … انگار خودش هم راضی بود از آن محیط دور شود …
منتطر حمایت های قشنگتون هستم …❤️😍
خیلی قشنگ بود
میشه پارت بعد رو زودتر بدی
ممنون سعید جونم😍
چشم سعیم رو میکنم ❤️
پارت عالی بود بیچاره امیر برو بمیر زنیکه از صد تا غربتی بدتری’
😑😑
مرسی لیلا جون ❤️
اره زنیکه عوضی 😐