نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲۶

3.4
(51)

تمام خیابان ها را به سختی رد کرده بود و حالا به عمارت درد رسیده بود …

با ماشین وارد محوطه شد و دور حوض وسط ، ماشین را نگه داشت .

چشمانش چیزی را نمیدید و فقط میخواست دوشی بگیرد و چند ساعتی از همه دنیا فارغ شود .
حرف های دلسا را باور نمیکرد … به هیچ وجه .
تمام آن خانواده بوی دروغ میداد.

بدون اینکه درب رو ببندد ، ماشین را ترک کرد …
خواست درب عمارت را باز کند که صدایی آشنا او را به خودش آورد .

علیرضا – امیرخان ! خوبین شما ؟؟

حرفش کنایه ای بود … بین تمام درد هایش فقط این یکی را کم داشت !

علیرضا – چند دقیقه ای هست اینجا منتظرم … کسی در رو باز نمیکنه .

نگاهش رو سمت علیرضا برگرداند … چسب روی بینی اش ، خاطره اون شب را برایش زنده کرد …

امیر – اینجا چیکار میکنی ؟؟

علیرضا – نترس … با خانوم کوچولوت کاری ندارم !

نیشخند روی لبش آزارش میداد … کاش میشد برای یکبار توی دنیا قاتل شود و این مرد رو از بین ببرد …

علیرضا – با دلسا کار دارم … یه چندتا برگه مربوط به شرکته ، باید امضا کنه .

خیره علیرضا بود که صدای داد از داخل عمارت ، حواس هردو را پرت کرد …

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

تازه متوجه اسرا شده بود …
شیرین را فراموش کرد و تمام حرصش را روی صورت اسرا خالی کرد …

سوزش صورتش باعث شد بغضی داخل گلویش جمع شود … دستش را روی صورتش گرفت تا درد را کمتر حس کند …

دلسا – غربتی عوضی !
تو … دختره دوهزاری حق نداری تو زندگی شخصی من دخالت کنی !

صدای داد دلسا داخل عمارت پیچید …

شیرین تا الان مانند مترسکی ایستاده بود و فقط دست به دهان نگاهشان میکرد …

اسرا هم شوکه تمام بدنش آویزان شده بود …
پس کو آن دختری که برای همه جواب داشت ؟؟
چرا چیزی نمیگفت ؟؟
چرا حق دلسا کف دستش نمیگذاشت تا بفهمد دنیا دست کیست ؟؟

برای چند لحظه سکوتی بود و دلسا برگه را از دست اسرا کِش رفت …

حالا امیر و علیرضا هم چند ثانیه قبل به جمع پیوسته بودند و با صحنه ای که همه اتفاقات را لو میداد روبه رو شدند …

انگار کبریت را زیر باروت گرفته باشند … امیر آتش گرفته بود …
سمت هدفش پا تند کرد تا جوابی دندان شکن بدهد ، تا بهش بفهماند اسرا بی کس و کار نیست …

امیر – چیکار کردی ؟؟

صدایش هم نشان از نفرت بود … از این خونه … از اون خانواده … از زندگیش
کِی میرسید روزی که دست عشقش را توی دستش بگیرد و برای همیشه از این خواب و خیالات بلند شود …
چهره جمع شده امیر هر خطا کاری را توبه کار میکرد …

اما مگر کسی ار کارش پشیمان بود ؟؟

دستش را بلند کرد تا کارش را تلافی کند … اما چیزی مهم بهش یادآوری شد …

دلسا – بزن !
بزن تا یه ساعت بعد برگه طلاق دستت باشه … بزن تا شب پشت میله های زندان باشی … بزن ! چرا میترسی ؟؟

مکثی کرد تا دست امیر هم سست شد …

دلسا – بزار بگم چرا میترسی … چون اگر دست از پا خطا کنی ، خانوات رو به خاک سیاه میکشونم … خودتو بدبخت میکنم !

میترسی چون مادر بچتم !!!

جمله آخرش اعصاب همه رو به بازی گرفت … محیط خانه جنون آمیز شده بود و کسی نبود آنها را بیرون بکشد …

در این حالت علیرضا با اینکه شوکه تر از همه بود ، چشمش را به اسرا دوخت که تنها به امیر و دلسا زل زده و دریغ از حرکتی …

جلو رفت و دستش رو کشید تا همراهش حرکت کند …
کشیدنش راحت بود … انگار خودش هم راضی بود از آن محیط دور شود …

منتطر حمایت های قشنگتون هستم …❤️😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
میشه پارت بعد رو زودتر بدی

لیلا ✍️
1 سال قبل

پارت عالی بود بیچاره امیر برو بمیر زنیکه از صد تا غربتی بدتری’
😑😑

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مرسی لیلا جون ❤️
اره زنیکه عوضی 😐

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x