نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان خاطرات دوران مرگ

رمان خاطرات دوران مرگ پارت 1

4.6
(30)

رمان خاطرات دوران مرگ

 

به نام شنوای صدای قلب های شکسته و آگاه بر از خودگذشتگی فداکاران
خاطرات دوران مرگ
این یک رمان نیست.
مسیری است در دل سیاهی برای یافتن نور، تلاشی است آمیخته با درد برای رهایی از غم، صدای فریادی است در دنیای خفقان گرفته ی ظلم، قصه ی آدمهایی که آرزوی نجات جهان را داشتند و از طرف دیگر آدمهایی که برای هدف خودشان، جان آدمهای دیگر را میگرفتند.
خاطرات دورانی است که از آن با اسم مرگ یاد میکردند و برای رسیدن به زندگی، چاره ای جز گذر از مرگ نیست.
خاطره ی اول: من دختر خوشبختی هستم.
آناهیتا💎
سرزمین خورشید☀
هر آدمی برای خودش تعریفی از خوشبختی دارد که این تعریف، مسیر زندگی او را مشخص میکند. هر کس برای رسیدن به چیزی که در ذهنش آن را خوشبختی میپندارد، قدم در مسیری هر چند سخت و طولانی میگذارد و میخواهد هر مانعی را که بر سر راهش قرار میگیرد، بردارد.
خیلی از آدمها هم وقتی مسیر خوشبختی خودشان را میبینند که چقدر تاریک است، به کل قید خوشبختی را میزنند و ترجیح میدهند در تاریکی زندگی یکنواخت به سر ببرند تا در تاریکی مسیر تلاش.
برای من، خوشبختی آن چیز هایی است که معمولا نادیده شان میگیریم.
خوشبختی برای من، نفس هایی است که با هر بار تازه شدن، به من فرصت دوباره میدهند؛ پس اگر از این فرصت ها استفاده کنم، خوشبختم.
خوشبختی برای من، یعنی گرفتن دست آدمها، شنیدن حرف هایشان، تنها نگذاشتنشان.
من، اگر بتوانم در دنیا تاثیرخوبی بگذارم، خوشبختم. همیشه به خاطر این مسئله، به آرش حسادت میکنم. او، قرار است شاه شود و در مقابلش هزاران راه برای تغییر دنیا وجود دارد. اما من که هستم؟
به هر حال تاثیری هر چند کوچک، حتی در زندگی فقط یک آدم، میتواند مرا راضی کند.
امروز، زود بیدار شده ام. هنوز اندکی تا طلوع خورشید، مانده است. معمولا انقدر سحر خیز نیستم؛ اما بعضی روزها حاضرم از خواب بگذرم تا کمی سر به سر آرش بگذارم. آرش، هر روز صبح، طلوع آفتاب را تماشا میکند. حتی یک روز هم آن را از دست نداده. یادم می آید چند سال پیش، به سختی بیمار شده بود؛ اما هنگام طلوع، بلند شد و به پشت بام رفت. هر چقدر هم به او گفته بودند از پنجره هم که میتوانی طلوع خورشید را ببینی، گوشش بدهکار نبود و مثل همیشه کار خودش را کرد!
آرام از اتاقم بیرون میروم و سعی میکنم با کمترین سر و صدا از پله ها بالا بروم. در نیمه باز پشت بام را به سختی، کامل باز میکنم.
خورشید، کم کم دارد روزش را آغاز میکند. با لبخندی، پرتو هایش را روی سرزمینمان میتاباند. مجسمه ی خورشید، در میدان اصلی شهر، از اینجا به وضوح معلوم است. رنگ طلایی، همزمان با بالا آمدن خورشید، از پایین مجسمه شروع به بالا آمدن میکند. روی مجسمه را با ده خط، به ده قسمت مساوی تقسیم کرده اند. با پر شدن هر کدام از قسمت ها یک بخش از شهر، زنده میشود.
جلوتر میروم. آرش، لبه ی بام نشسته و با چهره ای گرفته به خط اول مجسمه که در حال پر شدن است، نگاه میکند.
آرش، همیشه سعی میکند خودش را قوی نشان دهد و غم و خشم و هر احساس منفی دیگری را نشان ندهد. حتی وقتی که تنها میشود، به خودش اجازه این کار را نمیدهد و فقط به فکر فرو میرود.
آنقدر در فکر است که نفهمید من آمدم. لحظه ای از اینکه خلوتش را به هم میزنم، پشیمان میشوم. تازه میخواهم بروم که متوجه ام میشود.
طوری که انگار اصلا از چیزی ناراحت نبوده، لبخند میزند و میگوید: چه عجب یه روز زود بیدار شدی.
کنارش مینشینم و میگویم: اومدم مزاحم افکارت بشم.
میخندد و بعد دیگر گفتگویی ادامه پیدا نمیکند. هر دو در سکوت به مجسمه نگاه میکنیم. خط دوم هم پر شده. تعدادی از خانه ها، از رنگ خاکستری به رنگ اصلی خودشان برگشته اند. به پاشیده شدن رنگ و نور زندگی در شهر، نگاه میکنیم.
چند دقیقه ای میگذرد و حالا مجسمه، کاملا طلایی رنگ شده و شهر نیز به همان باشکوهی قبل، برگشته است.
آدم ها، کم کم از خانه هایشان بیرون می آیند تا روز جدیدی را آغاز کنند.
من و آرش، بعضی وقت ها، اینجا مینشینیم و درباره آدم ها حدس میزنیم.
این بار، من شروع میکنم: به نظرت اون مرد که کلاه سرشه چه کاره اس؟
آرش، اندکی به مرد که کیف بزرگی را در یک دست و چندین کتاب را در دست دیگرش گذاشته، نگاه میکند و سپس میگوید: به نظرم یه کتابفروشی داره، تمام وقتش رو صرف کتاب میکنه، تنها زندگی میکنه و تنها دوستاش، کتاباش هستن؛ به خاطر همین هم کتابا رو توی کیف نذاشته. فکر میکنه ارزششون از اینکه توی کیف باشن بیشتره.
میپرسم: حالا از کجا فهمیدی تنهاس؟
_معلومه دیگه. خوشحال نیست؛ معلومه که کسی ازش خداحافظی نکرده و کسی هم منتظر برگشتنش نیست.
_آرش،اگه قرار نبود شاه بشی، چه کاره میشدی؟
بدون اینکه از شهر، نگاه بگیرد یا تغییر حالتی در چهره اش محسوس باشد،میگوید: مگه الان قراره شاه بشم؟
تعجب میکنم: خب اره دیگه.
_از کجا معلوم بتونم اثری رو پیدا کنم؟
_معلومـه که میتونی. برای تو که کاری نداره. چرا یکدفعه انقدر بدبین شدی؟
_بـدبین نیستم. فقط واقع بینم.
بلند میشوم: همه ادمای بدبین همین رو میگن.
جوابی نمیدهد. بلند میشود و با هم از پله ها پایین میرویم.
فعالیت ها در قصر نیز آغاز شده است. این روزها، قصر در تکاپوی بیشتری است. یک ماه دیگر تولد بیست و یک سالگی آرش است و او برای اینکه به طور رسمی ولیعهد این سرزمین باشد، باید یکی از آثار باستانی سرزمین را که طی جنگی، هر کدام در گوشه ای از دنیا گم شده اند، برگرداند.
از این آثار، فقط یک فهرست وجود دارد و مکان هیچ کدام از آنها دقیق مشخص نیست.
امروز، آرش، اعلام میکند که کدام اثر را میخواهد برگرداند.
ساعتی بعد، همه به اتاق پادشاه میرویم و دور میز مینشینیم.
همه نگاه ها روی آرش ثابت مانده است. آرش، نمیتواند زیر این نگاه های سنگین، سرش را بالا بگیرد. در حالی که به دست هایش که روی میز است، نگاه میکند، میگوید: میخوام الماس رو برگردونم.
هیچ کس، چیزی نمیگوید، نگاه ها، رنگ نگرانی به خود میگیرند، برای یک لحظه نفس همه بند می آید.
اول، نخست وزیر، توان صحبت پیدا میکند: مطمئنید شاهزاده؟ الماس، سخت ترین اثره و شما هم فقط یک بار…
_خـودم میدونم.
بالاخره سرش را بالا میگیرد و نگاهی به تایماز و مادرش که با تحقیر، نگاهش میکنند، می اندازد. بعد رو به نخست وزیر میگوید: خودم قبلا فکرش رو کردم. میتونم این کار رو انجام بدم.
نگاه ها به سمت پادشاه برمیگردد. همه انتظار مخالفت از جانب او را دارند. ولی عکس این اتفاق می افتد. پادشاه با غرور، به آرش نگاه میکند و میگوید: اجازه داری این کار رو انجام بدی. از یک روز بعد از تولدت تا شش ماه بعدش، فرصت داری.
در آن جمع، همه به جز تایماز و مادرش، به شدت دوست دارند که آرش پادشاه آینده شان باشد و حالا از فکر اینکه احتمال شکست خوردن جانشین محبوبشان، بسیار زیاد است، با ناامیدی اتاق را ترک میکنند.
آرش و پادشاه میمانند.
من آخرین نفر بیرون رفتم و وقتی در را بستم، شنیدم که پدرم به آرش میگوید: مطمئنم موفق میشی و این تصمیم رو بعد از فکر زیاد و نه از سر هیجان، گرفتی. اما امیدوارم بدونی چقدر دلم میخواد بعد از من تو شاه بشی و از اون مهمتر، جونت چقدر برام مهمه. پس مراقب باش و کمی هم بیشتر فکر کن.
نذار بهانه ای به دست تایماز بیفته.
نمیتونم از دستت بدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

یگانه بابایی

صدای سکوتم از قلم شنیده میشود...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x