رمان خاطرات دوران مرگ پارت 3
خاطره ی سوم: ابرِ ظلم
مهتاب💎
سرزمین ماه🌙
همیشه آرزو داشتم ساکن سرزمین خورشید باشم. سرزمینی شاد، آزاد، پر از عدل؛ اما حالا من تنها فرزند پادشاه سرزمین ماه هستم. از وقتی چشم باز کردم، از وقتی خودم را شناختم، به محض اینکه تفاوت عقاید خودم و پدرم را دیدم، یاد گرفتم باید تظاهر کنم. تظاهر کنم به اینکه مثل پدرم هستم و چقدر سخت است مثل او بودن! چقدر سخت است معنای زندگی ات قدرت باشد و به خاطر این معنا، زندگی را از خود دریغ کنی.
گاهی دور از چشم پدرم از قصر خارج میشوم و به میان مردم میروم. دیدنشان برایم عذاب آور است. از زمانی که خورشید با سرزمین ما خداحافظی میکند و ماه پدیدار میشود، مردم در حال کار هستند. زندگی آنها، با مرگی ظالمانه، در هم آمیخته است. در تمام سال های زندگی ام، در هر بار نگاه کردن به این مردم، ندیده ام که زندگی کرده باشند؛ فقط دیده ام که با عذاب زنده اند.
از قصر بیرون می روم. به آسمان ظلمت گرفته ی شهر نگاه میکنم. خورشید، با پرده ی سیاهی که رویش را پوشانده، هنوز در آسمان است و دو ساعتی تا پایان شب مانده است.
آرام آرام به سمت میدان اصلی، قدم برمیدارم. هیچ کس در شهر نیست، سکوت و تاریکی مطلق بر تار های روح شهر، سنگینی میکنند. اما این سکوت، از صدای فریاد مردمی که قبل از بلند شدن خاموش میشوند، غم انگیز تر نیست. بیش از یک ساعت است که دارم راه میروم؛ دیگر رمقی در پاهایم نمانده است. اما با دیدن مجسمه ی ماه در وسط میدان که حالا نزدیک تر از همیشه است، امید میگیرم و به راهم ادامه میدهم. به مجسمه که میرسم، شب رو به انتها میرود و ماه بالا می آید. ماه همیشه سرزمین ما را کاملا روشن میکند؛ ولی امشب که کامل است، نور خیره کننده ای را بر شهر میتاباند. من که تا به حال داشتم به آسمان نگاه میکردم، به خاطر عادت نداشتن به این نور زیاد، مدتی نگاهم را از ماه میگیرم. کمی بعد، وقتی که چشمانم پذیرفتند تاریکی دیگر تمام شده و حالا باید نور را ببینند، دوباره به ماه نگاه میکنم. آسمان، صاف صاف است و هیچ ابری جلوی ماه نیست؛ اما من میتوانم ابر سیاهی را که جلوی ماه را گرفته ببینم. ابر ظلم.
ابری که نه از جنس بخار، بلکه از جنس تمام آرزوهایی است که دود شدند و به هوا رفتند، از جنس تمام جان هایی است که هر روز به بهانه ی شجاعت گرفته میشوند. ابر سیاه، جلوی نور ماه را گرفته و نمیگذارد که ما روشنایی را ببینیم. تا وقتی که این ابر کنار نرود، ما همین هستیم. همین مردمی که حالا دارم به آنها نگاه میکنم.
مردمی که سعی میکنند بر روی آوار های آرزوهایشان، خانه بسازند، آنقدر برای کوچکترین حقوقشان جنگیده اند که دیگر جانی در تن آنها نمانده که قدم در مسیرهای بزرگ بگذارند، زندگی برای آنها همین مسیر های کوچکی است که توان پیمودن آنها را هم ندارند، زندگی برای آنها کار است و کار، کاری که توان تأمین بدیهی ترین نیاز های زندگی را هم ندارد، آنها وقت ندارند به اینکه زندگی واقعا برای چیست فکر کنند، آنها فقط به اینکه باید به نحوی زنده بمانند فکر میکنند.
مردم، از ترس اینکه شاه اموالشان را بدزدد، اموال همدیگر را میدزدند. عصبانیتی که نمیتوانند در مورد شاه بروز دهند، بر سر هم خالی میکنند و فریاد هایی که نمیتوانند جلوی در قصر بزنند، بر سر کودکانشان که بی خبر از همه جا فقط چند خواسته ی بچگانه دارند، میزنند.
مردم، بیشتر از اینکه بتوانند به خانواده خود محبت کنند، شرمنده ی آنها هستند.
بیشتر از خانواده شان، محل کارشان را میبینند و بیشتر از نقاشی طبیعت، مالیاتی را میبینند که نمیدانند چطور پرداخت کنند.
همه چیز در این کلمه خلاصه میشود: مردم
نمیدانم این مردم را چطور توصیف کنم، کلمه کم می آورم، جمله کم می آورم، اشک کم می آورم.
نفس های مردم، پر از درد است. با هر بار نفس کشیدن درد عظیم زنده بودن یادآوری میشود؛ در این سرزمین زنده بودن یعنی عذاب.
نفس های عذاب آور شهر، هر کدام به آسمان میروند و ابر ظلم را تیره و تیره تر میکنند و زندگی را سخت و سخت تر.
هر کس هم که پیدا میشود تا ابر سیاه را کنار بزند، در دام درون بین ها می افتد.
جادوگران پادشاه با دوربین هایی که باطن افراد را میبینند، همه جا هستند. آنها را میبینم که گروه گروه در شهر پخش شده اند و مردم را در دوربین هایشان میبینند. مردم، هیچ توجهی به آنها ندارند؛ حضور آنها عادی شده. برای مردم ما اینکه هر لحظه امکان دارد دوربینی تشخیص دهد آنها از شاه نمیترسند و همان شب آنها طوری بمیرند که انگار اصلا متولد نشده اند، عادی شده است و چقدر غم انگیز است که برای چنین چیزی کلمه ی عادی را به کار ببریم!
برای مردم ما کشته شدن به جرم نترسیدن عادی است؛ اما داشتن یک زندگی راحت، عجیب ترین چیز دنیاست.
به مجسمه نگاه میکنم، تمام خط هایش پر شده اند و شهر، کاملا روشن شده است. بیشتر از این، توان دیدن رنج مردم را ندارم؛ پس دوباره همین راه را به سمت قصر طی میکنم و یک راست به اتاق پدرم میروم. همیشه اول صبح به دیدنش میروم و اگر دیرتر از این بروم، شک میکند که بیرون بوده ام.
در میزنم و وارد میشوم. پدرم که بر تخت پادشاهی اش نشسته، لحظه ای با لبخند نگاهم میکند و بعد دوباره به یکی از مأموران سازمان پاک سازی که جلویش ایستاده، نگاه میکند و گزارش های او را میشنود. گزارش هایی از کشته شدن مردم.
مأمور که پسر جوانی هم سن و سال خودم است، پس از اتمام کارش، به سمت در گام برمیدارد که ناگهان با گذر از کنار من، انگار چیزی یادش می افتد و می ایستد. با تعجب نگاهش میکنم، چند لحظه ای نگاهش روی من ثابت میماند و بعد میگوید: شاهدخت، فکر کنم چند روز قبل جلوی در خونه ی اون شورشی که تازه کشته شده دیدمتون!
قلبم تند میزند، دستانم را محکم در هم قفل میکنم که لرزششان محسوس نباشد، تمام بدنم گر میگیرد.
نگاهی به پدرم می اندازم که با خشم و تعجبی که در چشمانش است، مرا از نظرش میگذراند. در حالی که احساس میکنم بالاخره بعد از سال ها عقایدم آشکار شده اند، صدایی می آید.
❤دوستانی که لطف دارن رمان من رو میخونن اول ازتون ممنونم، بعد اینکه میشه بگید به نظرتون این رمان ارزش ادامه دادن داره یا نه؟
نمیدونم دیدگاه شما نسبت بهش چیه چون بالاخره من از دید خواننده نمیتونم نگاه کنم…
چند سالی هست مینویسم ولی فکر کنم باید به این نتیجه برسم که توانایی و استعداد نویسندگی ندارم😅🥲
اخه واقعا نوع نوشتارم به نظرم زیاد خوب نیست…
حالا میشه بگید ادامه بدم یا نه و نقاط ضعفم رو، اینکه کجای رمان براتون نامفهومه، خلاصه بگید دیگه مرسی⭐♥
خفنه تا حالا رمان مشابه با اینو نه دیدم و نه خوندم
ممنونم از نظرتون❤
دوست داشتم یه موضوع متفاوت داشته باشم. کلا رمان تخیلی که ژانرش مثل رمان منه زیاد داریم ولی نمیدونم چرا توسط نویسنده های جدید زیاد نوشته نمیشه…