نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان خاطرات دوران مرگ

رمان خاطرات دوران مرگ پارت 4

4.7
(11)

خاطره ی چهارم: ۹۹۹۹ نفر
مهتاب💎
سرزمین ماه🌙
صدای گرفته اش می آید: اون روز با من تیر اندازی تمرین میکردن؛ اشتباه دیدی.
مأمور با تردید نگاهی به من می اندازد و معلوم است از چیزی که دیده،مطمئن است ؛ اما جرئت ندارد روی حرف رهام، رئیسش، حرف بزند.
پس بی حرف از اتاق خارج میشود. به پدرم نگاه میکنم. چهره اش دیگر هیچ اثری از خشم چند لحظه قبل را نمایان نمیسازد. پدرم بیش از هر کس، به رهام اعتماد دارد و هر چه او بگوید، میپذیرد.
رهام، جلو می رود و روبه روی پدرم می ایستد. امروز، رنگ پریده و آشفته به نظر میرسد، آشفتگی که هیچ وقت از او سراغ نداشتم. به نیم رخش نگاه میکنم. جور عجیبی به پدرم که در حال بررسی گزارش هاست، نگاه میکند. با شک و تردید. به چه شک کرده؟ مگر در نظام پادشاهی پدرم شک کردن برای مأموران گناه نیست؟ مگر آنها نباید تا لحظه ی آخر زندگیشان از وفاداریشان به شاه، مطمئن باشند؟
به محض اینکه پدرم سرش را از روی کاغذ ها بلند میکند، رهام حالت چهره اش را تغییر میدهد و سعی میکند به همان آدم سابق تبدیل شود. سعی میکند همان سردی و قدرت را در نگاهش حفظ کند؛ اما چهره ی رنگ پریده اش و چشمانی که گواه میدهند تمام شب را نخوابیده است، کار را خراب میکند. پدرم متوجه نمیشود، یا حداقل بی اعتنایی میکند. او در مقابل همه شکاک است و تا عمق نگاه هر کس را میکاود که مبادا اثری از قدرت طلبی ببیند. تمام اعضای خاندانش را، هر کس را که کوچکترین نسبتی با او داشته، فرق نمیکند از او میترسیدند یا نه، همه را کشته است. از ترس اینکه مبادا روزی به سرشان بزند که جای پادشاه را بگیرند. به خاطر همین ترس هم هیچ مقام حکومتی، وزیر، شهردار و… در کشور نیست و فقط پدرم است و ظلم و ترسش. او فقط به مأموران سازمان پاک سازی و جادوگرانش اعتماد دارد؛ چون آنها را از کودکی تعلیم داده و اجازه نداده جز به وفاداری به پادشاه، به چیز دیگری فکر کنند. از خودش در ذهن آنها بتی ساخته که به خودشان اجازه نمیدهند به خیانت کردن به او حتی فکر کنند.
اما پدرم در مقابل رهام اینطور نیست؛ آنقدر به او اطمینان دارد که تردید مشهود در نگاهش را نادیده میگیرد و حتی یک لحظه به این فکر نمیکند که ممکن است رهام به او خیانت کند. به نظرم کار احمقانه ای میکند. اشتباه ساده لوحانه ای است که کسی چون پدرم، حتی به یک نفر اعتماد کند؛ ولی هر چه باشد او هم آدمیزاد است.
در برابر من نیز، همینطور است. اگر نبود، تا به حال همه چیز را در مورد من فهمیده بود. فهمیده بود که رویای قتل او را دارم، فهمیده بود که چند روز پیش من بودم که درِ خانه ی آن به قول پدرم شورشی بودم.
اما نمیفهمد. نمیخواهد بفهمد؛ نیاز دارد که به کسی اعتماد کند و امید دارم روزی همین نیازش و همین ترسش او و ظلمش را نابود کنند.
پدرم، از تخت پادشاهی پایین می آید و روبه روی رهام می ایستد. چشمانش برق میزنند، با غرور به رهام نگاه میکند و دستانش را روی شانه های او میگذارد.
میگوید: ۹۹۹۹ نفر! تا به حال این سرزمین رو از ۹۹۹۹ تا خائن حفظ کردی و حکومت من رو پایدار نگه داشتی. دیشب یکی از مهمترین خائنین رو کشتی.
رهام، همیشه از تعریف های پدرم خوشحال میشد، انگار به خودش افتخار میکرد، انگار قدمی بزرگ در مسیری بزرگ برداشته باشد؛ اما امروز اینطور نبود. برخلاف همیشه برای تشویق های پدرم، هیجان زده نبود. قبلا هر جانی را که میگرفت، به خودش افتخار میکرد که جان و حکومت پادشاهش را حفظ کرده است و کسانی را کشته است که مخالف هدف های والای پادشاه بودند و چیزی از خوبی واقعی نمیدانستند.
اما امروز، فرق داشت. انگار رهام با یادآوری دیشب، نه تنها خوشحال نشده، بلکه پریشان نیز شده است. در چهره اش، احساسی پیدا بود که تا به حال در چهره ی هیچ کدام از مأموران سازمان پاک سازی، ندیده بودم: عذاب وجدان.
اما رهام، خوددارتر از اینها است. درست است که با شک کردن به باورهایی که تمام عمر به آنها ایمان داشته و در راهشان جنگیده، در گرداب سردرگمی فرو رفته است؛ اما هر چه باشد او رئیس سازمان پاک سازی است و بی احساس بودن را خوب آموخته است.
پس نقش بازی میکند. غرور و افتخاری که همیشه پس از تعریف های پدرم، در چشمانش بود را، بازمیابد و با همان لحن همیشگی میگوید: باعث افتخاره منه که این کار رو انجام بدم. من پایداری حکومت شما رو تضمین نکردم، این شما هستید که با قدرتتون، اون رو حفظ کردید.
آنقدر خوب نقش بازی میکند که به افکار چند دقیقه ی قبلم، شک میکنم.
همان حرف های همیشگی، پادشاه نماد قدرت و لیاقت و درستکاری است. در جهان، هیچ شاه و رهبر دیگری به خوبی و نیکوکاری و مردم داری او نیست.
خنده دار است؛ واقعا جادوگران و مأموران چطور چنین دروغی را باور میکنند؟
مگر با چشم هایشان دردی که در سرزمین میپیچد و هیچ کس را بی نصیب نگذاشته، نمیبینند؟
واقعا حماقت میخواهد ندیدن حقیقت.
زیادی ساکت ایستاده ام، پدرم شک میکند.
جلو میروم و من هم انگار از نابودی نه هزار و نهصد و نود و نه جان و آرزو و خانواده ای که حق زندگی داشتند و زندگی بی ارزش پدر من آنها را نابود کرده، خوشحالم. میگویم که چقدر دلم میخواهد من هم روزی عضو سازمان پاک سازی شوم و در راه پاک کردن سرزمین از وجود خائنین، کمکی کنم. رهام نگاهم میکند. نگاه هر دویمان در هم گره میخورد و هر دو با همان نگاه خیره، همدیگر را مسخره میکنیم. در دل، به نقش بازی کردنمان میخندیم.
این تمسخر زیاد طول نکشید و شانس آوردیم که نکشید. اگر چند ثانیه ی دیگر اینطور به هم خیره میماندیم، بازی خراب میشد و نقاب از صورتمان کنار میرفت.
رشته ی نگاهمان، با صدای پدرم بریده میشود: نگهبان دیشب دردسر درست نکرد؟
رهام رو به پدرم میگوید: نه، دیشب از دستش راحت بودیم.(سرش را با شرمندگی پایین می اندازد.) باورم نمیشه سه ساله نتونستیم دستگیرش کنیم.
پدرم اخمی میکند و دوباره روی تخت مینشیند. میگوید: اگه راحت قابل شناسایی بود عجیب بود. دشمن سرسختیه؛ ولی به نظرم سه سال برای تلاش و اطلاعات جمع کردن کافی بوده، پس ازت انتظار دارم به زودی برام بیاریش.
رهام کمی مکث میکند، نمیدانم به چه می اندیشد. سپس میگوید: مطمئن باشید ناامیدتون نمیکنم.
و بعد، از اتاق خارج میشد. من هم که دیگر توانی برای نقش بازی کردن جلوی پدرم ندارم، از او اجازه میگیرم و بیرون میروم.
رهام،هنوز جلوی اتاق پدرم ایستاده است. من را که میبیند، سعی میکند عادی باشد؛ اما من پوزخندی میزنم و میگویم: فکر نکن متوجه آشفتگیت نشدم. چیه؟ قلب سنگیت چیزی حس کرده؟
کمی دورتر میشویم.
رهام، بحث را عوض میکند. با لبخند تحقیر آمیزی میگوید: تو بهتره مراقب خودت باشی. یک ساله فهمیدم واقعا تو سرت چی میگذره ولی هنوز زنده ای، ظاهرا از لطفم سو استفاده کردی و دیگه علنا علیه پادشاه کار میکنی.
نزدیک تر میشود و در چشمانم خیره میشود. به رهام سابق تبدیل شده است._جلوی خونه ی شورشی؟ تو اونجا چه کار میکردی؟ انقدر احمقی که با وجود اونهمه جادوگر و مأمور بازم رفتی اونجا؟
عجیب است. او الان نگران این است که ممکن بود کسی آن روز مرا ببیند؟ سعی میکنم بر ترسی که نمیدانم از کجا آمده، غلبه کنم. میگویم: چرا به پدرم نگفتی؟برای چی یک ساله گذاشتی من همچنان نقش بازی کنم؟
رهام، کمی از من فاصله میگیرد.انگار جوابی ندارد. فقط میگوید: مراقب باش. ممکنه نفر ده هزارم تو باشی!

یادداشت نویسنده: بچه هایی که رمان رو دنبال میکنید حالا که زود پارت گذاشتم شما هم یکم دقت کنید چی میگم😅
من از این به بعد، بعد از هر پارت یه بخشی به اسم یادداشت نویسنده میذارم و اون پارت رو تحلیل میکنم. کلا من این رمان رو نه فقط برای سرگرمی، بلکه برای یه هدف بزرگ مینویسم. ما قراره با این شخصیت ها از دل سیاهی به سمت نور بریم، با شناخت این شخصیت ها خودمون رو بشناسیم. هر شخصیتی ، هر اتفاقی اینجا نماد چیزی در زندگی خودمونه.
من توی بخش یادداشت نویسنده این نماد ها رو میگم.
من تحلیل ها رو میگم که شما با عقاید من اشنا بشید و رمان براتون ملموس باشه وگرنه برداشت اصلی که کار خودتونه.
شما هم بیاید برداشتتونو بگید و اینکه چقد با من موافقید(انصافا بگید دیگه. اینهمه حرف زدم براتون😂یکم حمایت کنید♥)
خب الان مال پارت چهار رو میگم برای پارت یک تا سه هم که این کارو نکرده بودم سعی میکنم تا دو سه روز آینده یادداشت نویسنده رو به عنوان کامنت براشون بذارم. البته اگه این بخشو دوست ندارید میتونید بگید که دیگه کلا نذارمش.
درباره سرزمین ماه توی یادداشت نویسندش به طور کامللل براتون میگم. فعلا واسه این پارت یکم درباره رهام بگم.

رهام که فهمیدید، رئیس سازمان پاک سازی. سازمان پاک سازی هم مردمی که از شاه نمیترسند رو میکشن و کلا از بچگی اونجا آموزش میدیدن و مغزشون قشنگ شستشو داده شده. فکر میکنن پادشاه بهترین آدم جهانه و کاملا با عدالت رفتار میکنه. میبینید؟ انقد تو سرشون این افکارو فرو کردن که با وجود اینکه بدبختی مردم رو میبینن، بازم میگن پادشاه ما خیلی خوبه و مردمی که جز این میگن خائنن! خب این نماد بعضی اتفاقات سرزمین خودمونه🫠
رهام هم 9999 نفرررررو کشته و اصلا عذاب وجدان نداشته. چون تفکرش این بوده که اینا خائنن آدم های بدین باید باهاشون بجنگیم.
ولی دیشب یه اتفاقی افتاده که به تمام باور هاش شک کرده.( پارت 7 میگم چه اتفاقی افتاده.)
تصور کنید چقد داغون شده! به تمام باور هایی که از بچگی داشته شک کرده! حالا بفهمید چی شده بهتر درکش میکنید.
شخصیت پادشاهم کاملا واضحه دیگه که خودش میدونه چقد آدم مزخرفیه. خودش به یک هزارم حرفایی که میکنه تو مغز مأمورا اعتقاد نداره. ولی همین قدرت طلبی وحشتناک بیچارش کرده. از سایه خودشم میترسه. دیدید که مقام حکومتی نداره و همه فامیلاشو کشته.
شاید عجیب و مسخره باشه که از مهتاب و رهام نمیترسه. اره اشتباه مسخره ایه. ولی طرف آدمه دیگه. هر چند این اعتماد اونقدرم پایدار نیست و بعدا با مهتاب… حالا بماند چه کار میکنه😅
رهام هم یه همچین اشتباه ساده ای کرده. یک سالههه میدونه مهتاب مخالف پدرشه ولی کاری نکرده و این نشون میده هنوز یکم احساس تو وجودش هست.
خب اینم از این پارت.
تحلیل یک تا سه رو هم میذارم. پارت سه کلا تحلیل سرزمین ماهه.
مرسی از حضورتون.
نظرتونم بگید بچه ها. وقتی هیچی نمیگید حس میکنم رمانم بده. یهو دیدید دیگه نذاشتم ها🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

یگانه بابایی

صدای سکوتم از قلم شنیده میشود...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x