رمان داستان من پارت۳
دوساعت قبل …
+ لیام ببین چقدر نور ماه قشنگه…
زیر این نور درخشان یک آرزو بکن . مطمئنم براورده میشه …
_ باشه ولی ماری ! چرا تو آرزو نمیکنی ؟
بیا با هم انجامش بدیم …
+ خب ؟! … بگو چه آرزویی کردی ؟!
_ نه ، اگر بگم که دیگه برا تو سوپرایز نمیشه
+ یعنی چی؟! تو برا من آرزو کردی ؟ اونم سوپرایزی؟
ولی من برا تو آرزو نکردم برای خودم بود 🙂
_ اشکال نداره 🙂 بیا از دیدن نور ماه لذت ببریم
اوه چه ابر هایی اومدن وجلو ماه رو گرفتن
+ لیام داره بارون میاد
صدای رعد و برق وحشت در دل همه انداخته بود
باران شدید و شدید تر میشد تا جایی که کاپیتان کشتی نیاز دید درخواست نیروی امداد و کمکی کند
مسافران سر و صدا میکردند و آرام و قرار نداشتند . موج های بزرگ و سرسختی با کشتی برخورد میکردند و لیام و ماری یک دست در دست هم و با دست دیگر خود نرده ها را گرفته بودند
دو ساعت بعد …
~ اهاااای! کسی صدای مارو میشنوه
کسی زنده مونده؟!!!! اهاااااای !
ما نیروی کمکی هستیم
اهاااااای ! کسی زندس؟!!
بعد شنیدن این صدا لیام و ماری به یکدیگر لبخند میزنند
لیام از خوشحالی فریاد میزند و بالاخره آنها از دل این دریای بیکران نجات پیدا میکنند
فقط ۵ نفر جون سالم به در بردند و همگی به کشتی نیروی امداد منتقل داده شدند
خیس و بدون هیچ انرژی …
هوای سرد و پتو جواب گو نیست
آغوش گرم میتواند این سرما و اتفاقات را تا حدی درمان کند
+ اوه لیام نقاشی که برام کشیده بودی رو دیگه ندارمش
وایی نه گردن بند! …
_ فراموشش کن ماری ! مهم نیست …
من نقاشی تو رو هنوز تو جیبم دارم 🙂
+ چطوری ؟ اون خیس خالی شده اصن چهرش معلوم هست ؟!
_ نمیدونم بذار فردا که خشک شد بازش میکنم
گردبند هم مشکلی نیست … همین که تو همیشه کنارمی دیگه نیازی به گردن بند ندارم
ماری به مناسبت تولد لیام دو سال قبل ، اونو به کنار رودخانه برد و ازش تصویری کشید
تصویری خاطره انگیز که لیام هیچ وقت اون روز را فراموش نمیکند
+ لیام با من بیا میخوام ببرمت یجایی و سوپرایزت کنم …
ادامه در پارت چهارم ….
عالی بود نویسنده جان👏🏻👌🏻👑خیلی رمانتیک بود یعنی قشنگ احساساتشون رو درک کردم منتظر ادامهشم🤗😊
مرسی لیلا جان 😘😍
خوشحالم که خوشت اومده 💜💓