رمان داستان من پارت ۱
سلام دوستان عزیزم💜
داستان هیجان انگیز 《 داستان من 》رو تقدیم نگاهاتون میکنم 🌸🌈
منتظر پایان آن باشید و مطمئنم کسی نمیتونه پایان داستان رو حدس بزنه 😉
راستی نویسنده این رمان خواهرم هست 🙂
خلاصه:
لیام و ماری با کشتی درحال فرار از ارباب خانه بودن که ناگهان گرفتار طوفان شدیدی می شوند
_باید سعی کنم چشمامو باز کنم
باید سعی کنم نفس بکشم
باید برم روی آب …
باید باید … باید ماری رو پیدا کنم
این جملاتی بود که در ذهن لیام میگذشت ولی درحالی که داشت بهوش میومد و در حال غرق شدن بود
همه جارو زیر آب تاریک و تار میدید اما..
ذهنش درگیر ماری بود
ماری تمام عشق زندگیش بود که از دوران کودکی تمام لحظات و فکرش را فراگرفته بود
بخاطر اون ، تمام قوایی که براش مونده بود رو بکار گرفت و روی آب اومد و هراسان و نگران اطرافش را نگاه میکرد
_مااااری! ماااااری !
ماااااری دارم میام پیدات کردم پیدات کردم
ماااریییی توروخدا دووم بیار دارم میاااام
نفس نفس میزد
– نبض داره . هنوز زندس هنوز زندس!
لیام خیلی خوشحال بود از اینکه عشق زندگیشو پیدا کرده بود اشک می ریخت
فریاد میزد و دنبال کمک بود
تلاطم آب زیاد بود . داشت باران شدیدی رو سطح اقیانوس می بارید و رعد و برق تنها نور در شب بود
کشتی غرق شده بود و لیام نمیتوانست بقیه افراد را پیدا کند ولی تنها امیدش ماری بود که خیلی محکم در آغوش گرفته بود و دنبال کمک می گشت
_ ماری عزیزم صدامو میشنوی
کمک کمک !
اوه دارم چی میبینم بیا اینجا !
ماری عزیزم طاقت بیار ، نفس بکش نفس بکش !
ماری را روی صندوقچه ای شناور گذاشت و سعی داشت اورا بهوش بیاورد تا مطمئن شود که حتما زنده می ماند
ماری زنده می ماند ؟
آیا میتواند کمک پیدا کند و خودش و ماری را از آب نجات دهد ؟
شاید خاطرات اون با ماری بود که در ذهنش مرور میشد و اونو در آن شرایط امیدوار نگه داشته بود
_ از دوران بچگیم یه زمین بزرگ یادمه با پدر و مادرم و خانه ارباب و دختر بچه کوچکی که همبازی من بود و اسمش ماری بود …
ادامه در پارت ۲ …..
خوشحال میشم نظراتتون رو برام بنویسید 💚💜
قشنگه
ممنوننن🥰