رمان داستان من پارت ۹
<< چون پدر گفته بود قراره برات مهمون بیاد منم رفتم تو کیک فروشی … داشتم کیک انتخاب میکردم دیدم در باز شد و یه پسر جذاب وارد شد … خیلی خیلی خوش قیافه از دور مات و مبهوتش شده بودم … جالبه اصلا منو ندید وقتی وارد شد …
// خب ؟! چقدر خوش قیافه از اون پولدارا ؟!
<< نه پولدار نیست … ولی ببین باید ببینیش … دیدم بیچاره دوتا کیک کوچولو انتخاب کرد تازه پول اونا رو هم نداشت بعد گفتم بذار شانس مو امتحان کنم اصرار اصرار که بذار برات حساب کنم ولی نمی ذاشت …
// وایییی … چطور خوش قیافه و جذابه ولی پول نداره ؟! پس میتونی باهاش بری تو رابطه چون دیگه از این اشرافیا نیست که نتونی …
بعد میگیم که با ماه گرفتگیت مشکل نداشته درسته ؟!
<< اره وقتی گفت اشکال نداره بهتونم میاد نمیدونم چرا بهم بر نخورد آخه خیلی جذاب بهم گفت تو دوتا چشمام خیره شده بود و گفت با لطافت … ولی … خب …
// ولی چی ؟! نکنه ؟!
<< اره متاسفانه دوست دختر داشت یهو از در اومد تو با پدرم و وقتی پدر آشناییت داد … دیگه نمیخوام بهش فکر کنم ولی نمیتونم …
// اوه … خیلی رل بودن ؟! یعنی احتمال نمیشه داد از هم جدا شن ؟!
<< والا حد رابطشونو نمیدونم ولی بعید میدونم از این پسرا باشه که کسی رو بخواد ناراحت کنه که دختره ولش کنه …
// چی دیگه ازشون میدونی ؟! پدرت چیزی نگفت ؟!
<< گفت که مراقبشون باشم … اگر چیزی خواستن بهم بگن … پسره میتونه بره بیرون … دختره مثل اینکه فراریه یا فکر کنم درست متوجه شدم با پسره فرار کردن ولی دختره عکسش همه جا داره پخش میشه و اینا … مثل اینکه دختره پولداره از این پدر نظامیا
// خیلی دوست دارم از نزدیک ملاقاتشون کنم …
اریکا شب ها دیگه خونه دوستش وانیلا بود … وانیلا بهترین و صمیمی ترین دوست اریکا بود …
+ چه خونه قشنگیه … اوه چقدر لباس !!
_ اره آقای مورو گفت که با دوستش تو مغازه لباس فروشی کار میکنن
+ واییی خیلی دلم یه لباس نو و قشنگی میخواد 🙂
_ 🙂
صبح لیام برای خرید و دیدن شهر بیرون رفت
به مغازه ها نگاه میکرد تا به لباس فروشی اریکا رسید …
_ سلام خانم اریکا
<< سلام … میتونید راحت باشید و اریکا صدام کنید 🙂
_ اوه . با خانم اریکا راحت ترم … چه مغازه قشنگی دارید
<< ممنون … دوست من خیاط هستش و این مغازه رو با هم اداره میکنیم … نگاه کنید ما اینجا لباس های زنانه و البته مردانه هم داریم که اونو خیاط مون آقای شیلی میدوزه …
میخوایید امتحان کنید ؟!:)
_ نه ممنون … فعلا پولی ندارم که بخوام بابتش بدم میخواستم کار پیدا کنم …
فعلا پول خانم روزا رو داریم که اونم برا خوراک نگه داشتیم که البته اون روز پولا دست آقای مورو بود …
<< میتونید مهمون من باشید 🙂 و برای شغل هم … شما چه مهارت هایی رو بلدید ؟!
_ من نقاشی رو خیلی خوب بلدم و اینکه نگهداری و تمیز کردن اسب ها و اینا …
<< نقاشی ! خیلی هم فوق العاده … به آقای پستچی میسپارم که وقتی نامه هارو میرسونه یه پرس و جو بکنه و ببینه کسی نیاز به یه فرد داره یا نه .
_ خیلی ممنون از شما واقعا ممنون … حتما منو ماری جبران میکنیم این محبت های شما رو … حتما تا الان بیدار شده … بهتره من برم … فعلا
اریکا حتی نتونست خداحافظی کند … دلیل شتابان رفتن لیام رو نمیدونست … یعنی اینقدر عاشق ماریه که رفت تا خبرش رو بهش برسونه ! … رفت تا تنها نباشه ! … این کارو کرد که بهش نزدیک نشم ! … خواست بهم چی رو بگه ! خواست بگه که فهمیدم و میخوام بهت بفهمونم که من ماری رو دارم !…
اشک در چشمان اریکا جمع شد …
<< اینم مثل بقیه … الکی دل خوش نباید باشم … اون اصلا با این کارش بهم توهین کرد … نذاشت من حرف بزنم … که چی ها ؟! یه آدم یروزه که فراموش کردنش نباید سخت باشه ! …
اصلا به پستچی هم نمیگم … بره خودش کار پیدا کنه اصلا…
ادامه در پارت دهم
حمایتتتیتیتت
#حمایتازنویسندگانعالیودرجهوانسایتمدوان
#مدیریتباغوحشضحی
#سهامداراصلیتانسو
بچه ها بیاین اینجا
اونجا نمیاره..لطفاااا
آره پیام زیاد شد
گیر میکنه نمیاره دیگه 🤦🏻♀️
اونجا رو ول کردین اومدید اینجا😅😅
اره
اونجا دیگه سخت بالا میاد
بری گمشی ایشالله تانسو🤣🤣🤣🤣🤣🤣
هستم حالا حالاها
رمانت رو هنوز شروع نکردی نه؟
تازه میخوای بنویسی؟
آره تازه میخوام شروع کنم
منتظرم بزاری تو سایت
حتما میخونم 😄
من تا تموم نشه احتمالا هیچ جا نزارمش🤣 آخه به خودم اعتماد ندارم دیدی ی هو ولش کردم
🤣🤦🏻♀️
من ولی دوست دارم حتی اگه ی پارت هم باشه بزارم
الانم رمانم کلا تموم شده نوشته هام
هر روز برای پارت جدید رو مینویسم
شایدم دو پارت
منم هروقت بخوام بزارم مینویسم ، چون زیاد بنویسیم میزارم ، تحمل ندارم 😅😅
من نوشته بودم تموم شد
بعد بچه ها رمانی که تو دفتر مینویسم چهار صفحه پشت و رو میشه
ولی کلا یپارت میشه🤣🤦🏻♀️
شروع کن با حمایت های ما پرقدرت ادامه بدههه😍🙃
ممنوننننن❤❤
همه جا همینو میگهههه🤣
ضحییییی😂
احتمالا رفته رو کوه
کوه🤣🤣
اره رفت انگاری
ضحییییییییییی🤣
بلند تر بگم شاید شنید 🤦🏻♀️🤣
ضحییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
نمیشنوه🤣
باید با کفش بزنمش 🥿
تانسو تو همون لیکاوا هستی؟
یکی بود اسمش لیکاوا بود ی رمان نصفه تو سایت داره
با همین پروفایل 😂
اون لیکاوا که اسم عضو نشده امه قبلا بدون اکانت بودم با اون زیر رمان ها پیام میدادم
نه بابا پروفایل من فرق داره دقت کن
اره رفتم چک کردم 🤦🏻♀️
فقط شباهت داره 😂
کدوم رمانه ؟ برم پروفش رو ببینم
وقتی ستاره ها ناپدید شدن
البته من از اینجا فک کردم مثل اونه چون صبح دیده بودم
الان چک کردم متفاوتی😂
برو ی نگاه بنداز
رفتم دیدم کلا فرق داره مال من انگار مسخره میکنه مال اون خرگوشی موهاش🤣
میگم که متوجه شدم فرق داره😂
امروز رمانا رو داشتم نگاهی مینداختم
چقدر نیمه ول کردن 🤦🏻♀️
برای همینه دیگه تایید نمیشه
نمیشه اونایی که دیگه نمیخوان ادامه بدن به ادمین بگن کلا پاک کنه ، فکر کنم اینجوری بهتر بشه
آره سایت خلوت تر میشه
به نظرم اگه میشه ادمین یه کاری کنه ، نویسنده هایی که مثلا رمان هاشون رو تا پنج تا پارت ادامه دادن ، بقیه پارت ها بدون نیاز به تایید ادمین توی سایت پارت گذاری کنن
اینجوری خیلی راحت تره
اره عالی میشه دیگه منتظر نمیشیم
ولی فکر نکنم قبول کنن
اگر قبول کنن که خیلی خوب میشه
اره
دوستانی که میتونن بگن بهشون که شاید قبول کنن
آره اینطوری بهتره
تبدیل به لیکاوا شدی 🤣
نه میگه از گوگل امتیاز منفی میگیرم که چیزی پاک کنیم
برای همین پاک نمیشه دیگه
ای بابا 🤦♀️🤦♀️
آره ازدواج سنتی سالوس بی تفاوت بی نهایت پاریس پریا دختر روستایی دختر سرکش سرجوخه مهرانا و کلی رمان دیگه
اره متاسفانه 😞
ای لعنتی دوباره اکانتم گیجید
🤣🤣
راستی بچه ها شما چندسالتونه ؟؟؟
۱۸
۱۸
تانسوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
دیه رد دادم خدایی آخه یعنی چی میدونی چقد نویسنده ها پارت دادن و من دارم از کنجکاوی میمیرم بلخره باید به فکر این بی نظمی ها باشیم یا نه
میگم رفتی به آقا قادر پیام دادی قبول نکرد که تو ادمین شی ؟؟؟
ای بابا
راست میگی..روزی دوبار فقط تایید میکنه الان😞
تاراااااااااااااااااااااااا
هنوز حواب نداده😑