نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۵

4.1
(34)

لباس هایی که زینب می گفت را تن می کرد
بلاخره بعد از چهل دقیقه مورد پسند زینب خانوم واقع شد
چادر رنگ روشنی سر کرده و داخل آینه خودش را نگاه کرد

زیبا شده بود !
جذاب تر همیشه !

اما برای گرگ صفتی که ارزش آمدن برای خواستگاری از او را نداشت

زینب _ خوشگلی خواهرم برو

وارد پذیرایی شدند
در طی یک روز کلی تغییر دکوراسیون داده بودند

مادرش ارمیا و آرمان را به زور راهی مغازه کرده بود تا مجلس خواستگاری را به عزای عمومی تبدیل نکنند

با صدای دینگ دینگ آیفون از بلند شد
به همراه پدر و مادر و زینب دم در ایستادند برای استقبال
آقا نریمان وارد شد و سلام احوال پرسی کردند
بعد عمه اش با فیس و افاده وارد شد
سر انگشتانش را می گرفت که مثلا دست داده
پرنیا هم که بی توجه به آنها همین اول سراغ آرمان و کسرا را گرفت

با آن تیپ قرمزش مثلا می خواست دلبری کند !

در ادامه پوریا داخل شد و نیشش را به وسعت صورتش باز کرد

هرچه قدر او از این خواستگاری بیزار بود اما پوریا کاملا برعکس او شاد بود

دسته گل را گرفت

پوریا _ خوشگل شدی

سریع نگاهش را به بقیه دوخت
خداروشکر کسی جز زینب نفهمید

پدر و مادرش به پذیرایی رفتند
اوهم به همراه زینب داخل آشپزخانه

_ ببرم چایی رو ؟

زینب بدون اینکه نگاهش را از صفحه گوشی بگیرد و لبخندش را جمع کند گفت:

_ نه صدات میزنن

پنج دقیقه گذشت

_ نبرم چایی رو ؟

زینب با حفظ همان حالت قبلی دوباره واژه نه را تکرار کرد

تقریبا بیست دقیقه گذشت

گوشی را از دست زینب چنگ زد و یک آن نگاهش به پیام ها افتاد

زینب سریع وارد عمل شده و گوشی را گرفت

لبش گزید

زینب _ دیدی؟

لب از حصار دندان خارج کرد

_ خاک بر سرا بزارین لااقل یه دو سه ماه بگذره بعد چیزبازی در بیارین

زینب ایشی کشید و داخل استکان ها چای ریخت
سینی را جلویش گذاشت و دوباره سر در گوشی کرد

_ ببرم‌؟

زینب _ پاشو ببر من با شوهرم خلوت کنم پاشو بدو

_ حیا داشته باش دختر حیا

در حالی که سینی در دست داشت زینب مشتی به شانه اش زد

زینب _ برو گمشو دیگه

وارد پذیرایی شده و بدون نگاه به کسی از اول شروع کرد

به پوریا رسید طبق نقشه باید سینی را چپه می کرد اما دوست نداشت این شیرین کاری ها را برای کسی جز آن رهامِ دیکتاتور انجام دهد

پوریا چایش را برداشت و او هم سینی خالی را روی میز کنار مبل گذاشت

روی مبل تک نفره ای نشست

عمه اش همانطور پای رو پا انداخته نطق کرد :

_ آها راستی یادم رفت بگم الهه جان دیزاین خونت خیلی پرفکت شده آیدی کانال رو حتما بهم بده

خیلی مستقیم داشت میگفت که زیبایی خانه حاصل چرخیدن در کانال های و فضای مجازی است نه سلیقه مادرش

مامان _ عزیزم آدم اگه سلیقه داشته باشه اصلا نیازی به کانال و گشتن تو اینستاگرام نیست

عمه _ آخه من این مدل چیدمان رو تو تلگرام دیده بودم !

مامان _ من که داخل این کانال ها عضو نیستم ولی انگار شما خیلی وقتتون رو صرف این کار ها می کنین

با این حرف مادرش لبخندی زد چون خیلی خوب توانسته بود زبان تیکه پران عمه اش را ببندد

پوریا که خودش را مانند خاک انداز وسط انداخت تا بحث جمع شود

بابا _ پوریا جان اگه خاطرت باشه من گفتم که این خواستگاری فقط جهت اینه که بدونی جواب دختر من منفیه

پوریا _ دایی…

پدر نگذاشت حرفش را ادامه بدهد

بابا _ اصرار کردی قسم دادی قبول کردم الانم هر حرفی داری بزن و دیگه دم خونه من اتراق نکن

آقا نریمان نفسی کشید که معلوم‌ بود عصبانی است
عمه اش استکان چای را محکم روی میز زد

عمه _ داداش شمام اگه خاطرت باشه من پشت تلفن باهاتون حرف زدم برای پسر من دختر زیاده اما پسر احمق من دل به دختر شما بسته

آقا نریمان وارد بحث شد:

_ بزارین بچه ها یه مدت آشنا بشن شاید باهم‌کنار اومدن

این وسط از تنها کسی که انتظار حرف زدن نداشت پرنیا بود !

با قیافه پر آرایشش به پدرش زل زد و گفت :

_ دایی خب بزارین لااقل داداشم یه مدت با دخترتون رل باشه اگه کنار نیومدن همه چیز تموم میشه

همه خفه شدند !
نیم مثقال بچه چرا دهن باز کرد ؟
چرا مادرش در دهن بچه اش نمی کوبید ؟
چرا این خواستگاری لعنتی تمام نمیشد؟

پوریا از جایش بلند شد و رو به پدرش گفت :

_ دایی میخوام با دختردایی تنها حرف بزنم اگه نشد دیگه هیچوقت مزاحم نمیشم

نفس ها در سینه حبس شد
پدرش با پیشانی اش ماساژ داد و دستش را به معنای برو تکان داد

از جا بلند شد
باهم وارد اتاق شدند
روی تخت نشست و پوریا ایستاده چندبار طول و عرض اتاق را طی کرد

_ تا کی میخوای همینجوری بچرخی؟

پوریا _ گوش کن دختر دایی…

جلویش ایستاد

_ تو گوش کن بارها بهت گفتم من هیچ علاقه ای به تو ندارم اما انگار نفهم تر از این حرفایی

پوریا _ دهنمو وا میکنم تنوم‌گند کاری هاتو میریزم بیرون از عشق و عاشقیت با پسر همسایه یا گرفتن بچش

چه گفت ؟

_ چی؟

پوریا _ من خر و نفهم نیستم خیلی خوبم حالیمه چرا منو رد میکنی بخوای ادامه بدی رنگ اون بچه رو نمی بینی !

_ منو تهدید میکنی؟

پوریا پوزخندی زده و گفت:

_ تو اینطوری فک کن

به سمت در اتاق رفت و قبل از خروجش لبخند زشتش را زد

در که بسته شد انگار آجری به سرش خورد
او دیگر از کجا فهمیده بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

وای خدای من این عوضی دیگه از کجا فهمید لعنتی خدایا نکنه قبول کنه امیدوارم قبول نکنه وموضوعو با رهامم درمیون بزاره من توان تحمل هرچیو دارم غیر اینکه به این به این پسره ی بیشعور با اون خونواده پر فیس وافادش جواب مثبت بده وخودشو وخونوادشو ضایع کنه چند دقیقه پیش باباش گفت جواب دخترم منفی وای قلبمممممم☹️☹️😭😭😭

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

آه سخته خییلی ولی چیکار کنیم باید تحمل کنیم ببینم نرگس بانو برامون چه خوابایی دیده ولی لطفا زیاد شکنجمون نده که من یکی زیاد تاب تحمل ندارم 😆🙃

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

از دست تو دختر🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Eda
Eda
10 ماه قبل

نرگسس😐جواب مثبت بده کشتمتتت😐🔪🔪😂
خسته نباشی😐❤چق پوریا کثیفههه آشگالییی🔪😐

ALA
ALA
10 ماه قبل

این پوریاعه خیلی زرنگ تر از چیزیه که فکرشو میکردم
پس رهام راست میگفتا
خسته نباشی عزیزم عالی بود🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🌺🌺🌺🌺🌺🌺

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی، بی‌اغراق میگم خیلی زیبا نوشتی. یعنی عاشق آتوسام من😂 حیف این دختر که گیر این پوریای دیوونه بیفته، تنها شخص مثبت خونواده‌اش آقا‌نریمانه، بقیه هم از دم حال‌به‌هم‌زنند😑

مائده بالانی
10 ماه قبل

پوریا عوضی
اصلا ازش خوشم نمیاد
مارمولک بیشعور

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x