رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۶
با صدا زدن های مادرش بلند شده و چادرش را درست کرد
به محض اینکه در را باز کرد زینب را دید
حالت صورتش تشویش داشت
_ زینب…
زینب _ چیشد؟ چی بهت گفت؟ چرا انقدر بهم ریختی؟
_ هیچی
زینب _ ینی چی هیچی؟!
کنارش زد و سمت پذیرایی رفت
همه سکوت کرده و خیره او بودند
روی مبل نشست
زینب هم کنارش روی مبل تک نفره دیگر نشست
_ من..من باید ..فک کنم
لحظه ای پلک ها از حرکت ایستاد
خودش هم از خود چنین توقعی نداشت
با آن هم پس زدن حال میتوانست فکر کند ؟
عمه با غرور رو به پدرش کرد:
_ دیدی داداش منکه گفتم بهت بلاخره پسر من کسی نیست که بشه راحت ازش گذشت
دلش می خواست فریاد میزد تا همه یکجا گم شوند
پسرش هم حیله بازی های مادر را به ارث برده بود…
بلاخره عزم رفتن کرده و از خانه شان خارج شد
چادرش را روی میز انداخته خودش را روی تخت انداخت
گریه هایش با بالشت خفه کرد
جیغ زد تا کسی نزدیک اتاق نشود
ا…………….
نگاهش به رو به رو بود اما صدای نفس های عصبی ارمیا را می شنید
یک…
دو…
سه…
ارمیا _ فک کنی ؟راجب چی فک کنی؟ پوریا؟
راجب پوریا فک کنی
بیش از ده بار این جملات را تکرار کرده بود
بلند شد و چند قدم داخل اتاق راه رفت
راه رفته را برگشت
راه برگشته را دوباره رفت
زینب وارد اتاق شد
ارمیا _ راجب چی فک کنی هاااااااااان؟
فریادش تن زینب را لرزاند
جفتشان بهم چسبیده و فقط خیره ارمیا بودند
از وقتی به خانه رسیده بود مانند مرغ سرکنده بود
آرمان آمد و به چهارچوب در تکیه داد
با تمام بی رحمی گفت :
_ اگه یه درصد به فکر پوریا و ازدواج با اون باشی به جان عزیز ترین کسم قسم هیچ وقت اسمتو نمیارم…
اشک هایش دیگر مجالی نداد برای ادامه صحبت آرمان
دلش داشت می ترکیدو کسی نمی فهمید
زینب همه را از اتاق بیرون کرد و در را بست
چرا در بازار مرگ نمی فروختند؟
این چه عاشق شدنی بود !
این زجرکشیدن ها تاوان کدام گناهش بود؟
آن شب را فقط سر بر شانه زینب گریست
نه او چیزی گفت
نه زینب چیزی پرسید
چشمانش از گریه می سوخت
زینب _ منکه نمیدونم چیشده توام که نمیگی به من هرچی که هست دعا میکنم حل بشه
در همین حین گوشی اش زنگ خورد
ریحانه بود
گوشی را پرت کرد آن طرف تر
حوصله جواب دادن نداشت
دوبار زنگ خورد و هر دوبار بی پاسخ ماند
دستی زیر چشمان خیسش کشید
نکند خبری از رهام شده بود ؟
گوشی را از روی ملافه چنگ زد
دستش دائم می لغزید بخاطر اشک ها دیدش تار بود
بلاخره تماس های بی پاسخش را آورده و روی اسم (سبزی خانوم🍃)کلیک کرد
با دومین بوق تماس برقرار شد
صدایش گرفته بود
_ الو ریحان؟
ریحانه _ آتوسا؟
_ خودمم
ریحانه _ مریض شدی؟
_ نه یذره صدام گرفته
ریحانه _ آها ..زنگ زدم ازت تشکر کنم دیروز خیلی اذیت شدی انقدر ناراحت بودم اصن نمیدونستم به کی زنگ بزنم شرمنده مزاحمت شدم
آب دهانش را قورت داد
_ نه اشکالی نداره بازم اتفاقی افتاد خبرم کن حالشون خوبه؟
ریحانه نفس عمیقی کشیده و گفت:
_ الحمد… بهتره فعلا خوابه وای به وقتی که بیدارشه دیگه همه نوکر و چاکر آقا باید بشن
لبخند محوی روی لبانش شکل گرفت
ریحانه با حرص ادامه داد :
_ حیف که ناقصه وگرنه با تمام قوا تیکه تیکه اش می کردم هنوز چشماشو باز نکرده ریحان آب بیار ریحان گشنمه ریحان کوفت ریحان زهر ریحان…آدم بمیره اسیر این نشه
لبخندش هر لحظه بیشتر کش می آمد
چقدر دوست داشت خودش آنجا بود و دورش می چرخید
اما انگار زمانش قرار نبود هیچ وقت فرا برسد !
_ اشکالی نداره فعلا مدارا کن بعدا جبران میکنی همرو
ریحانه _ آره بابا اصلا محبتاشو بی جواب نمیزارم
با ریحان بلندی که گفته شد او حتی از پشت گوشی به سالم ماندن گوش هایش شک کرد !!!
ریحانه هول خداحافظی کرده و تماس قطع شد
نگاهش به بالای سرش افتاد و صاف در چشمان زینب
_ چیه؟
زینب با لبخند کشداری گفت :
_ بوی عاشقی میادااا
چشم ریز کرد و سر برداشت از روی پایش
_ تو مگه شوهر نداری ور دل من نشستی؟ پاشو ببینم میخوام تنها باشم پاشو
زینب بر گونه هایش کوبید و گفت:
_ خاک بر سرم شوهرمو بخاطر تو یادم رفت ارمیااااا
از روی تخت پایین پریده و از اتاق خارج شد
با بسته شدن در گالری اش را باز کرد
عکس را آورد
عکس همان شب
کمی زل زد به صفحه که نوتیف پیام ریحانه آمد
کلیپ را باز کرد
رهام بود که داشت آبمیوه و کیک و پفک را باهم میخورد
اصلا حواسش نبود ریحانه از او فیلم می گیرد
ریحانه _ رهام داری چی میبینی ؟
رهام _ ساکت شو صحنه حساسشه
با دقت داشت فیلم می دید و بدون چشم برداشتن از صفحه گوشی خوراکی هارا می خورد
ریحانه _ دردی نداری ؟
رهام _ نه پاشو این آشغال اینایی که خوردمو جم کن
ریحانه _ من جمع کنم ؟
رهام _ یه لیوان آبم بده
صدای ریحانه زمزمه وار آمد :
_ اینم از پرستاری من هعییی
خنده ای کرد
این پسر عجیب با نمک بود
دیکتاتور بانمک!
چند بار کلیپ را باز کرده و نگاه کرد
بعضی قسمت هایش توقف کرده و زوم می کرد
(چه کردی که این طور دیوانه وار خواهانت شدم؟
ای کاش هیچ وقت وارد قلبم نمیشدی …
چیزی به از دست دادنت نمانده
صبر میکنم
صبر میکنم
صبر میکنم )
گوشی را خاموش کرده و بلند شد
لباس هایش را از تن خارج کرد
سلام ادمین من فک کردم ارسال نشده دوباره فرستادم لطف کنین تائیدش نکنین
آخ قلبم آتوسا عزیزکم😢 خیلی دلم براش سوخت لیاقتش این نیست انشالله به زودی دست این پوریای عوضی برملا بشه الهی که بخوره به زمین یه کامیون ازش عبور کنه لهش کنه با تبر قشنگ دونصف بشه پسرهی هیز عوضی اشک دخترمو درآورد آخ که چقدر عاشقی دردناکه امیدوارم هرچه زودتر این روزای سخت بگذره واین دو کفتار عاشق به هم برسن ممنون نرگسی پارت خییییییییلی زیبا وپراحساسی بود عالیه🙂🥲😊
فعلا که پوریا داره میتازونه ولی یه جایی حالشو میگیرم😂
چه نفرینایی میکنی🤣🤣🤣
بچه هام به این قشنگی لااقل بگو کفتر کفتار چیه 😍😂🤣🤣
خواهش میکنم عزیزجان❤😍
خوب حالشو بگیریاااااااا نتونستی بفرست دنبالم از بس که این پسره متنفرم😡
اشتباه تایپی بود متوجه نشدم🤣🤣🤣🤣🤣🤣عجب دقتی لامصب
ای جانم چه عشقییییی🤩🤩🤩
خیلی زیبا نرگس جانم
خسته نباشی💝💝💝
عشق دردناکیه اما خیلی خوبه مخصوصا اگه یه طرف کسی مثله رهام باشه🤣🤣🤣
ممنون گلم😍
خیلی خوب نوشتی، مرحبا👏🏻👏🏻 با اینکه دلم واسه آتی سوخت ولی این قضیه جوری نیست که مخفی کنه، کاش به خونوادهاش حقیقت رو بگه وگرنه دستیدستی خودش رو میندازه تو هچل!
استاد این دفعه همه نکاتو رعایت کردم؟😁
ببین خیلی سعی کردم اونجور که بم گفتی مثلا بنویسم گفت:
_…..
قشنگ بنویسم دیگه نمیدونم چقدر موفق شدم 😂
نه این یکم موضوع پیچ تو پیچه واسه همینه
بیا ایتا، آره واقعاً منظم و زیبا بود✨ خب راحته دیگه نمیگما، جملاتی که آخرش گفت، پرسید، غرید یا به حرف آمد … . میاد دونقطه کنارش میذاریم و یه خط پایینتر دیالوگ با خط تیره کوتاه – ؛ مثلا یه جا میگیم زینب با کنجکاوی پرسید:
اینجا دیگه اسمش آورده نمیشه.
شیرفهم شد؟😂
ها شیرفهمممم شیرفهم شد 😂
استاد کلاس نمیذارین؟
چرا انقد این پوریا رو مخههه
پسره ی عنتر…فلان😂😒
قلمت زیباست گلم
خسته نباشیی
خیلی رومخه حالا رو مخیش به کنار خیلیم پروعه 🤣🤣🤣
ممنون قشنگم😍❤
ایی خیلی بیرحمن ارمان و ارمیااا🥲🥲گناه داشت بچمم
امیدوارم یا این عشق بیصاحاب بپره یا برسه بهش خیلی حس بدیه این حس🥲❤
خسته نباشی گشنگممم❤
هعیییی طفلک آتوسا بچم تلف شد🥲💔
ممنون قشنگم🫂🤍
چه بانمک بود این پارت.
رهام برادر خوبی برای ریحانه است.
ولی فکر کنم به آتوسا نرسه .
فعلا که پوری جون اومده