نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۲

4.3
(31)

با چنگ های کوچکی که به صورتش می خورد چشم باز کرد
دانیال جیغی از سر ذوق زده و دستش را چند بار تند تند تکان داد

حالا که او را بیدار کرده بود در جلوی چشماش کل اتاق را بهم ریخت

دست به لبه کشوی نیمه باز گرفته و لغزان ایستاد
تمام لباس هایش را یکی یکی بیرون آورده و پرت می کرد

بعد از هر پرت کردن هم نگاه او می کرد

_ نکن بچه مگه مریضی؟

دانیال اَ اُ نامفهومی گفته و دوباره مشغول کارش شد

_ دانیال با تواما!

کمی خیره اش شد

_ الان لباسامو کی جمع کنه؟

متفکر نگاهش می کرد
کمی بعد چهار دست و پا روی زمین نشسته و سمت لباسی حرکت کرد
آن را برداشته و سمتش آمد

با خنده گفت:
_ بچه پرو من جمع کنم؟!

دانیال جدی به کارش ادامه داد
لباس هارا تا کرد و کنارش گذاشت

در اتاق باز شد و آرمان داخل شد
جوری دانیال ذوق زده شده دست زد که خود آرمان هم ذوق کرد

از بین همه شان آرمان را خوب می شناخت
با کوچیکترین حرکت او می خندید

تشک هارا جمع کرده و گفت:

_ کی نتایجو میگن؟

آرمان بدون نگاه کردن به او در حالی دانیال روی پاهایش نگه داشته بود تا راه برود گفت :

_ ساعت چهار

بالشت را روی تشک های جمع شده انداخته جلوی میز آرایشش ایستاد

شانه اش را برداشته و موهای ژولیده و بهم ریخته اش را مرتب کرد

ا……………………….

دائم سایت را رفرش می کرد اما هنوز نتایج اعلام‌نشده بود

_ ساعت؟

زینب با نگاهی به ساعت مچی اش گفت :

_ سه و پنجاه و هشت

آرمان که از دیدن صفحه کامپیوتر خسته شده بود چشم بسته و سر روی شانه خواهرش گذاشت

پوست لب میکند و رفرش می کرد

_ اومددددد

جیغش به همراه بلند شدن از صندلی برق از سر آرمان پرانده و زینب را سمت میز کشاند

همه داخل اتاق جمع شدند

همین اول اسم زینب را دیدند و بعد هم یگانه و بقیه دوستانش …

در ادامه به دنبال اسم خود گشت

_ آتوسا..آتوسا..آتوسا کیانفر!

همه سرها بهم‌ چسبیده و نام آتوسا را دنبال می کردند

قبول شده بود آن هم در دانشگاه تهران !
اما آرمان نه …
برخلاف انتظارش آرمان با ذوق گفت :

_ جان من؟ وای خدایا شکرت!

اگر می دانست از قبول نشدنش انقدر خوشحال می شود زودتر میگفت
ارمیا بچه بغل و شیرینی به دست وارد اتاق شد
جعبه را روی میز گذاشته و بچه را به او داد

با شنیدن قبول نشدن آرمان خنده کرده و گفت :

_ ای بابا اونم مث منه هوشش اقتصادیه!

_ آره تو این سالا با هوش اقتصادیت ده بار خواستیم راهی گداخونه بشیم

ارمیا _ تو نمیتونی دهنتو ببندی نه؟

ابرویی بالا انداخته و نوچی کرد

در حالی که بچه را بغل آرمان می گذاشت تا در پهن کردن سفره کمک کند رو به زینب گفت :

_ ها راستی میدونی اسم شوهرت چیه؟

ارمیا مانند عقاب خود را به آشپزخانه رساند

دستانش را سپر کرد

_ باشه نمیگم

ارمیا با قدم های بلندش دنبالش راه افتاده بود در آشپزخانه او می دوید از چنگال برادرش

_ نیا ميگما میگم عه نیا عععع

یقه اسیر شده اش از پشت باعث شد هرهر بخندد
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت

_ زینب حلوا هویجی یادت نره یادت میکادو زینب گل رز مشکی زینب گوشیم زینب لپتاپم زینب زیر تختم زیر تو کمدم زینب زیر فرش

زینب با اخم چاقو را روی میز انداخته و گفت :

_ ای زینب و کوفت هی زینب زینب توام ولش کن

ارمیا با نگاهی به دلبرش و سپس به خواهرش کمی مکث کرده و یقه اش را ول کرد
اما بعدش پس کله ای محکمی زد

بشقاب هارا برداشته و به همراه بطری های دوغ و نوشابه سمت سفره رفت

تا بر سر سفره نشست لباسش از پشت چنگ زده شل و دانیال مانند کسی که صخره نوردی می کند چنگ به کمرش زده و بالا می آمد

بعد از روی چهار دست ماند
نگاه خیره کرده و بشدت سرعت گرفت
اگر کنترل نمی کرد دقیقا از وسط سفره رد میشد

او را بلند کرده و به دست آرمان رساندش

_ بچه رو معتاد خودت کردی

آرمان با دهان پر گفت :

_ جاذبه ..دارم

نوچ او و ارمیا باهم بلند شد

ارمیا _ اگر تو جاذبه پس جاذبه چیه؟

آرمان سرفه ای برای صاف کردن صدایش کرده و گفت :

_ جاذبه زمین تو زمینه من جاذبه رو زمینم

پدرش در حالی لیوان پر نوشابه می کرد :

_ احیانا جاذبت شامل دختر خشایار نجار نمیشه ؟

آرمان _ نمکدون نیاوردی نه ؟ بزار برم بیارم

با بچه بلند شده و به کل غیبش شد !

انگار که چیزی یادش آمده باشد به سرش زد

_ ای وای !

زینب قاشق نرسیده به دهان را پایین آورد :

_ چیشد؟

_ تولد عاطفس امروز !

زینب _ خب باشه! میریم خرید کاری نداره که

و ریلکس به خوردنش ادامه داد
مشکل او عاطفه نبود مشکل او ریحانه بود

ریحانه ای که در گیردادن کپی برادرش بود
در کسری از ثانیه طوری گند میزد که هزار نفر را باید استخدام می کردند تا جمع کنند

بعد از شستن ظرف ها لباس پوشیده و ارمیا به بازار رساندشان

وارد اولین مغازه شد
کت و شلوار یاسی رنگی برداشته با کراپ سفید

حالا نوبت به کادو بود که در این مرحله صفر می زد

زینبی که داشت با دقت مغازه ها را دید میزد صدا کرد

– زینب!کری؟

بلاخره نگاه گرفت از مغازه :

_ بله؟

_ چی بخرم واسش ؟

زینب با لبخندی جلوجلو رفت
دستش را روی یک گردنبند و گوشواره و دستبند ست گذاشت
۹۵۰تومن!

چاره ای نبود باید عجله می کرد

سریع کارت کشیده و از مغازه خارج شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

مرسیییییییی قشنگ خیییلی قشنگ بود وای دانیالی این بچه چه باحال ونازه عاشقشم عززززیزدلم آخ آتوسا خانومو مبارکشششش باشه پس قبول شد بی صبرانه منتظر نتایج بودم وای یعنی منم امسال عین آتوسا قبول شم راحت شم😍😍😍😍😍😍😍😍

ALA
ALA
10 ماه قبل

خسته نباشی
عالی بود🥰😍

مائده بالانی
10 ماه قبل

زیبا بود عزیزم
خدا قوت❤️

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی خوب بود😂 دانیال یه گوله نمکه😊🤗

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

ارمیاا فقد😂قبول نشده تازه خوشحالم هس بچه پرووو😂
نرگسی اولن خیلی خسته نباشیی ❤❤❤دوماا قصد نداری کاوه رو پارت گذاری کنی؟ بیژنمت یا پارت میدی؟ 🥺🔪😂😂

آماریس ..
10 ماه قبل

طبیعیه کراش زدم رو دانیال؟😂
رو بچه کراش نزده بودم که زدم..
خسته نباشی عیزم😀💙

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x