نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۶

4.4
(33)

پوریا جسم بی هوشش را قبل از افتادن گرفت و سریع داخل ماشین انداخت
گازش را گرفت و رفت
آنقدر سرعتش زیاد بود که گاهی از لایی هایی که می کشید ماشین نزدیک بود چپ کند!

وارد اتوبان شد و با عبور بی خطر از اتوبان نفس راحتی کشید

قانون سازمان را داشت به خوبی اجرا می کرد

《اگر چیزی رو به راحت نتونستید به دست بیارید به زور حتما می تونید》

با زنگ موبایلش تماس را برقرار کردو ایرپاد را در گوشش قرار داد

تمام ماجرا را تعریف کرد
هرچند از مرکز دور بود اما باید هر روز گزارشی از فعالیت هایش می داد
این یکی از شروط ماندن در سازمان بود !

فقط کافی بود یک روز بی خبر بمانند تا حکم مرگش امضا شود

چاووش نفس را رها کرده و گفت :

_ خیله خب پس بی خبرمون نزار جایی هم زیاد توقف نکنین خطر داره

آهسته لب زد :

_ بهم اعتماد کنین

با لبخندی که ناشی از تصور رویاهایش بود ادامه داد :

_ اون محموله الانشم تو چنگمه

چاووش _ امیدوارم

با قطع شدن تماس ایرپاد را از گوشش خارج کرد
نگاهی از آینه به پشت سر انداخت
ماشین را به سمت خاکی جاده هدایت کرد

با دیدن پژوپارس نوک مدادی و سهرابی که تکیه بر کاپوت سیگار می کشید ماشین را خاموش کرد و پیاده شد

دست سمت سهراب دراز کرد و گفت:

_ سوئیچ

سهراب با تک خنده ای نگاه از او گرفت
ته سیگارش را زیر پا له کرد و دستش را کف دست پوریا گذاشت
تکیه از ماشین گرفت و چشم در چشمان او گفت :

_ توقع نداری که با ماشین تو برم؟

پلک های پوریا از حرص روی هم کوبیده شد و بعد تیز به سهراب خیره شد :

_ این کارو تنها شروع کردم تنها هم تموم میکنم

سهراب با دو انگشت اشاره و وسط گونه او را کشید و با نیشخندی پرسید:

_ اطاعت از مافوق جزو قوانینه درست میگم آقای زند؟
برو دختره رو بیار

دستش از روی صورتش پس زد و سمت ماشین رفت
دلش می‌خواست این کتاب قانون را زیر پا له می کرد و آتشش می زد

در ماشین را باز کرد زیر سر و پاهای آتوسارا گرفت
بعد از انداختنش در صندوق روی صندلی شاگرد نشست

سهراب بطری نفت را روی ماشین خالی کرد
با فندکی که زد ماشین در کسری از ثانیه شعله ور شد

داخل ماشین نشست و سیگار را از گوشه لب برداشت و میان انگشتان دست چپش گرفت

فرمان را چرخاند و به سرعت از محل دور شدند

ساعتی که گذشت ماشین از دود سیگار پر شده بود

شیشه هارا پایین داد

سهراب _ عطر مورد علاقتو آوردم بوش کن ببین چطوره؟

با شنیدن این جمله داشبورد را باز کرد و جعبه مشکی را از آن درآورد

قبل از آنکه فکری کند عطر به مچش زد و نزدیک بینی کرد

با جرقه ای که درون مغزش خورد مچش را با دستمال پاک کرد و بطری آب نصفه را به صورت پاشید

نگاه پر نفرتی به سهراب انداخت :

_ عوضی !

دست به گلویش را تا خفه اش کند
خفه کند شخص پیش رویش را که سالهاست مانند غده سرطانی به او چسبیده !

شوکری که سهراب به او زد باعث شد دستانش شل شود و سرش روی بازوی سهراب بیافتد

سهراب سر او را هل داد و روی داشبورد انداخت
حتی یک درصد هم برایش مهم نبود که ضدقوانین سازمان عمل کرد!

پی در پی سیگار می کشید و شیشه هارا پایین کشیده بود

فلش آهنگ های خارجی به ضبط زد
صدای ضبط را بالا برد
به جسم بیهوش پوریا نگاهی کرد
پوزخندی زد

تیشه به ریشه خودش زده بود!
او را باید از همان بدو ورودش به سازمان می کشت
نفس کشیدن برای او حرام بود

صد حیف که دیر شناخته بود
بدتر از همه این بود که طبق قوانین بلایی بر سر او می آمد مافوقش بازخواست می شد

پایش را از روی گاز کمی برداشت تا دوربین ها او را برای سرعت غیرمجاز شکار نکنند

فقط دو ساعت مانده بود و هوا رو به تاریکی می رفت

تاریک می شد
این سایه نحس قرار بود مدت ها مهمان ناخوانده شود
این تاریکی با خون روشن می شد
اما خون چه کسی ؟
یا چه کسانی؟!

با دیدن چراغ روشن ویلا از دور دستی به چشمان خسته اش کشید
نگاهی به ساعتش کرد
یک شب بود .

با بوقی که زد در ویلا باز شد
ماشین را وسط محوطه خاموش کرد
سِرکان و فرید دو جان بیهوش را بلند کرده و به داخل ویلا بردند

سیگار آخرش را کشید و وارد ویلا شد
با چند قدم خودش را به کاناپه رساند و دراز کشید
تن خسته اش تاب نیاورد و به سرعت خوابش برد

ا……………

سر از میان دستانش برداشت و نامطمئن رو به سپهر برای هزارمین بار گفت :

_ مطمئنی خودش بود ؟

سپهر کلافه لیوان پر آب را روی میز کوبید و اوفی کشید

_ خب شاید شبیهش بوده

سپهر پرید وسط حرفش :

_ دارم میگم خودش بود با چشمای خودم دیدم به بینایی من شک داری؟ دارم میگم خودم دیدم دختره رو انداخت تو ماشین

چشم بست و سر زانویش را با ناخن می کشید و پوست پوست می کرد

جواب پدر و مادرش را چه می داد؟
چرا پای این دختر را به دردسر هایش باز کرد؟
اشتباه کرد!
به خودش چه جوابی می داد؟
دلیل این آوار بدبختی بر سرش را نمی دانست
تقصیر خودش بود
خود احمقش که آن عتیقه را پیدا کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

اوه چه مرموز عالیه هیجان خونم روهزاره چه معمااندر معما شده خیلی زیبا وقشنگ فوق‌العادست نرگسی بی‌صبرانه منتظر حل تمام معماهام امیدوارم هم برا آتوسا ورهام اتفاقی نیفته چه سازمان مخوفی با قوانین جالب😅😁

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

آخخخخ منکه عاشق چنین چیزام منتظرم خییییلی جالب شد بی صبرانه منتظرم😁👍🤩

مائده بالانی
10 ماه قبل

به به پارت جدید.
خسته نباشی
بریم ببینم چخبره

لیلا ✍️
10 ماه قبل

واقعاً خداقوت دختر، دارم کم کم ازت می‌ترسم🙁 این پوریا…. . نمی‌دونم فحشش بدم یا دلم به حالش بسوزه🤦‍♀️ فقط می‌تونم بگم بی‌چاره آتوسا و خاک بر سر رهام😑 دختری که به خاطرش اون بچه رو نگه داشت حالا توی دردسر افتاده و عین خیالش هم نیست! حالا خوبه سپهر هست.

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x