رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۷
دست از پوست پوست کردن سر زانویش برداشت و رو به سپهر گفت:
– محموله رو میدیم بهش.
سپهر تک خندهای کرد و طعنه زد:
_ مال باباته!
مثه اینکه حالیت نیس اون ماله موزه ایرانه بدیم به اون کفتار می بره کانادا
_ خب ببره من چیکار کنم ؟
جون یه آدمو قربانی کنم واسه چهارتا آهن پاره
سپهر _ عجله نکن راه حل بهتر پیدا میشه
_ چه راه حلی میخواد پیدا بشه اون محموله رو می خواد ندیم میکشه دختره رو
سپهر از اتاق خارج شد و او سرش را به تاج تخت تکیه داد
از کی تا حالا آتوسا انقدر برایش مهم شده بود ؟
چرا انقدر نسبت به او واکنش عجیب داشت ؟
فداکاری های آتوسا هر لحظه بیشتر به او ثابت می کرد که حسش به او چیست
زبان آن را نداشت که بگوید از او فاصله بگیرد
نمی توانست بگوید که با او هر لحظه بیشتر خطر تهدیدش می کند
حال که نمی توانست به او بگوید باید خودش دور می شد
خودش را به زور سمت عسلی تخت کشاند و موبایلش را برداشت
از میان مخاطبینش پوریا را پیدا کرد
بوق ها پشت سرهم میخورد و کسی پاسخگو نبود
چندبار زنگ زد
در آخرخواست پیام بدهد اما بی خیال شد
به قول سپهر باید راهی پیدا کردند
به سلطانی زنگ زد
بلاخره این ماجرا را او در زندگی اش انداخته بود
سریع جواب داد و با صدای شادش گفت :
_ بهبه آقای پارسا چه عجب یادی از ما کردین؟!
_ این روزا بیشترم به یادتونیم
سلطانی _ چه خبرا؟
_ خبر که زیاده فقط وقت دارین بیاین خونه
سلطانی _ آره وقت دارم کی بیام؟
_ الان خوبه
سلطانی _ باشه
خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد
سپهر با آماده شده و وارد اتاقش شد
با تعجب پرسید :
_ کجا؟
سپهر در حالی که موهایش را داخل آینه درست می کرد لب زد :
_ خونم
_ علی داره میاد یکم بشین
سپهر با شنیدن اسم علی سوالی رو به او گفت :
_ سلطانی؟
_ آره
سپهر _ چرا اون؟
_ اون بود که گف محموله رو جمع کنیم
هرچند راه حلش باب میل سپهر نبود اما چیزی نگفت و روی صندلی نشست
نیم ساعت گذشت و سلطانی رسید
ریحانه او را به سمت اتاق رهام راهنمایی کرد و سینی شربت و شیرینی را هم به دست سپهر داد
از زینب ماجرای غیب شدن آتوسا را شنیده بود
صدای گریه های زینب حالش را خراب می کرد
میگفت تمام شهر را از ظهر با ارمیا و آرمان زیر رو کردند
پدرش تمام کلانتری هارا سر زده
مادرش به همه کس زنگ زده
صدای ناله و شیون های الهه خانوم حتی از پشت تلفن هم شنیده می شد
سپهر با دیدن چهره ماتم زده او که خیره به نقطه ای و سرش را تکیه بر نرده پله زده بود کنارش نشست
با زبان لب خیس کرد و آرام گفت :
_ یه چایی واسه ما نمیاری؟
بی حال گفت :
_ سپهر اذیت نکن حالم بده
سپهر _ یا خودش میاد یا خبرش نگران نباش
چشمان خشمگین ریحانه دور از انتظارش بود
توپید به او :
_ حرف دهنتو بفهم آتوسا یه چیزیش بشه تو میخوای جواب بدی؟
با همان جمله پر خشمش او را شوکه کرد
پس او هم ماجرای آتوسا را فهمیده بود
ریحانه عصبی بلند شد و از پله ها پایین رفت
فشاری به انگشتانش داد که تق تق صدا کرد
از روی پله ها بلند شده و سمت در رفت
بی هیچ خداحافظی از خانه خارج شد
باید آتوسا را پیدا می کرد
بلاخره او قربانی کار آنها بود نباید اتفاقی برایش می افتاد
سوئیچ را از جیبش درآورده و بعد از باز کردن قفل ماشین نشست
در حین رانندگی گوشی را روشن کرده و به پوریا زنگ زد
نمک به حرام حرمت رفاقتشان را به کل شکست
دیگر مدارا با او فایده ای نداشت
بعد از چند صدای خمارش آمد:
_ هااا
_ ها و مرگ کجایی؟
پوریا با گنگ گوشی را از گوشش فاصله داد و بعد از کمی مکث گفت :
_ به به آقای سلیمی اشتباه نگرفتین؟
سپهر عصبی گفت :
_ کجا بردیش؟ برشگردون باهم حرف می زنیم
پوریا _ دِ نَ دِ جیگر من فهمیدم با تو اون رفیق پا شکستت نمیشه مذاکره کرد
سپهر لب روی هم فشرد و با بوق ماشین پشت سری ماشین را کمی به چپ متمایل کرد
پوریا _ هستی ؟
_ یه لحظه
ماشین را کناری زده و خاموش کرد
پوریا _ بدو دیگه
با شنیدن صدای کلافه پوریا کمربندش را باز کرد و گفت :
_ این موضوع بین من و تو رهامه پس آدمای دیگرو وارد نکن بزار بره دختره
پوریا _ اصن ب تو چه دخترداییمه بخوام میکشمش تورو سننه دایه شدی واسش؟
_ پوریا خریت نکن بزار بره محموله رو بهت میدم
پوریا پوزخندی زد
اینهمه سال خوب این دو موجود را از بر داشت
هرچند سپهر زبانش به دروغ نمی چرخید اما از وقتی با رهام می چرخید نمیشد به او اعتماد کرد
رهام اسطوره کلک بود
هنوز کلک های دوران رفاقتشان را یادش نمی رود
آه کشید و رو به سهراب گفت :
_ میگه محموله رو میدن
سهراب فنجان قهوه را از لب فاصله داد و لب زد :
_ محموله میدن دختر میگیرن
گوشی را به گوشش چسباند:
_ شنفتی دیگه؟ محموله بده دختر بگیر معامله خوبیه ها!
سپهر سریع پاسخ داد :
_ آدرسو بفرست
سهراب خیره به فنجان خالی اش لب زد :
_ قرار برای چند روز دیگه تنظیم کن
طبق قوانین باید برای تشنه کردن دشمن از هر روشی استفاده می کردند
_ دو روز دیگه
اعتراض سپهر را نشنید چون جلوتر از آن تماس را قطع کرد
چشمان خواب آلودش را مالید و اولین تیکه اش را انداخت :
_ عطرت مستم کرد نفهمیدم کجا افتادم !
سهراب همچنان خیره به فنجان خالی بود
ادامه داد:
_ دختره کو؟
سهراب _ فرید و سرکان بردنش انباری پشت ویلا
کمی سرش گیج می رفت اما بلند شد و تلو خوران خودش را به انبار رساند
سرکان با دیدن او در را باز کرد
داخل انبار تاریک و سرد شد
بدن سستش افتاد روی پتو
کلا دو پتو پهن کرده بودند و جسم بی هوش آتوسا رویش بود
با تمسخر گفت :
_ دختر دایی نمیخوای پاشی؟
آتوسا با صدای پوریا پلکان لرزانش را از هم فاصله داد
چیزی جز تاریکی و نمی دید
حتی نمی فهمید صدای پوریا از کجاست فقط نزدیکی صدا را می فهمید
طبق قوانین باید برای تشنه کردن دشمن از هر روشی استفاده می کردند
_ دو روز دیگه
چرا انقد کوتاه بود
کامل فرستاده بودم
وات د…
وقتی من خوندمش انقد نبودفک کنم چشام مشکل پیدا کرده
درستش کردم عزیزم پارت ویرایش شد
وای فک کردم کور شدم
باید بگم این پارت بینظیر بود. خیلی قشنگ به تصویر کشیدی واقعاً دست مریزاد داری صحنهها زنده و جوری جریان داشت که مخاطب خودش رو در اون وضعیت تصور میکرد. بیچاره آتوسا کارت عالیه، پرقدرت ادامه بده دخترم
عزیزمی
دست بزنین واسم
واقعا؟
پس به قول خودت پیشرفت چشم گیری داشتم
چشم حتما با قدرتم کودتا میکنم
مرسی از اینکه خوندی و نظر دادی
لیلا این تیکه آخرو ار اونجا طبق قوانین دوبار تکرار شده
اوه عالیییییی بینظیر خیلی زیبا نوشتی تمام لحظاتو حس کردم ولمسشون کردم خیلی قشنگ بود خسته نباشی عزیزدلم میگم این علی احیانن همون علی خودمون که نیست هست؟
عزیز دلم آتوسام گناه داره بچشم چقدر زجرش میدی نرگسسسسسسس
راستی ببخشید برا تاخیرم نتونستم زود بیام
ممنون قشنگ من
نه این علیه یه علیه دیگس
حاح حاحا دیگه من خبیثم دیگه
اگه نت تموم کردی از کیسه خلیفه تغذیه کن
اره همین کارو میکنم تا به جرم مشهود گرفته بشم که اون موقع حسابم با کرامو الکاتبینخواهرت به فنا میره
حساب با باباته
کرام الکاتبین باباته؟
خسته نباشی نرگس بانو جان
ممنونم مائده خانوم گل