نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۹

4.5
(31)

صدای قدم های دزد تشنه نزدیک شد
نفسی کشید و خواست بزند که به آنی شوکه شد !

سپهر سریع دست روی دهانش خواهرش گذاشت و گلدان را از دستش چنگ زد

سارا نفس عمیقی کشید و دست برادرش را از روی دهانش پس زد و پچ زد :

_ می مردی یه خبر بدی؟

سپهر هم مانند او گفت:

_ وقت نشد یهویی شد حالام برو بخواب

گلدان را سرجایش گذاشت و سمت کرسی وسط خانه رفت
کرسی‌برقی را به برق زد و بعد از درآوردن کت و پیراهنش زیر ملافه خزید

به سارا که هنوز در آستانه آشپزخانه خیره اش بود نگاهی کرد و گفت :

_ برو دیگه

سارا _ خاله ببینتت سکته میکنه

هنوز جمله اش تازه تمام‌شد که صدای پای خاله فاطمه در خانه پیچید

سپهر خودش را به درون کرسی انداخت

سارا رنگ پریده سمت خاله برگشت و دستپاچه زمزمه کرد :

_ عه.. شما بیدارین؟

خاله فاطمه مشکوکی نگاهی به اطراف و پرسید:

_ با کی حرف می زدی؟

سارا متعجب و با لحنی انکار کننده جواب داد:

_ کی؟من؟نه داشتم فاتحه می خوندم واسه بابابزرگ امشب جمعه بود یادم رفته بخونم

سپهر از زیر کرسی لب گزید تا نخندد به پرت وپلاگویی های خواهرش

خاله فاطمه نگاهی به عکس پدر خدابیامرزش کرد و آهی کشید
بعد از نگاه عمیقی به چشمان پدر ناخودآگاه نگاهش به پایین سوق داده شد

کت طوسی و پیراهن سفید مردانه چه می گفت؟!

داد زد :

_ اینا چیه؟

سارا ناخن در کف دست فشرد
اگر خاله اش بیمار نبود و هیجان برای او سم نبود همان لحظه اول می گفت سپهر آمده

سپهر نفس کم آورده بود
عرق از سر و رویش می ریخت
دیگر این خفقان را نمی توانست تحمل کند

ملافه را کنار‌ زده و بیرون آمد

_ سلام خاله

ا……………

کسری گوشه ای کز کرده و خیره نقطه ای نامعلوم بود
آرمان که تازه به خانه رسیده بود و همان دم در نشسته بود
بلاخره قلش گم شده بود !
دیشب طوری گریه می کرد که دل همه را به آتش کشید

ارمیاهم از دیروز در کوچه پس کوچه های شهر می چرخید به دنبال نشانی از خواهرش
این خانواده به کل از هم پاشیده بود
فقط زینب بود که نقش امداد را داشت
کیسه قند را تمام کرده بود انقدر آب قند درست کرد

نگاهی به پدرشوهرش انداخت که در همین چند ساعت به اندازه ده سال پیر شد

مادرشوهرش که گوشه ای نشسته بود و خسته لب زد :

_ الهی خیر نبینه

آقا فرهاد کلافه گفت :

_ از کجا معلوم کار‌ پوریا باشه ؟

با حرص در جواب همسرش غرید:

_ ازون پسرخواهرت عوضیت دفاع نکن این دم آخریا اون پرسه می‌زد دم خونه الان چرا نیس ؟

همه با این حرف الهه خانوم به فکر فرو رفتند
بیراه نمی گفت چون از وقتی که آتوسا ناپدید شد پوریاهم ناپدید شد!

آرمان با شنیدن اسم پوریا دوباره کتونی های خاکی شده اش را پا کرد و از خانه بیرون زد

نفهمید با چه سرعتی خودش را به سرخیابان رساند و با موتوری به خانه عمه عجوزه اش رسید

مشتی محکم به در کوبید
پرنیا از سرکوچه او را دید و با اشتیاق به سمتش دوید اما او عصبانی گفت :

_ داداشت کدوم گوریه؟

تمام ذوق پرنیا برای بغل کردن او به یکباره پر کشید و آهسته گفت:

_ نمیدونم

انگشتش را تهدید وار جلوی دخترک تکان داد و با چشمان ریز شده گفت :

_ خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم مو به موشو میرسونی به گوش اون داداش نجست بهش میگی دستش به خواهر من‌ فقط انگشتش بهش بخوره تیکه تیکش میکنم

چشمان ترسیده پرنیا هر لحظه بیشتر و بیشتر پر می شد

ارمیا که با تماس زینب چیزهایی فهمیده بود قبل از اینکه برادرش حرکتی بزند خودش را به خانه عمه رساند

از ماشین پیاده شد و یقه آرمان را کشید
دختر بدبخت را به هق هق انداخته بود

_ چیکار داری میکنی ؟

آرمان با عصبانیت بیش از پیشش به طرف پرنیا رفت و کلید را از دستش گرفت

در را باز کرد و داخل شد

او هم به پیروی از برادر کوچکش وارد خانه شد و پرنیا دوان دوان از آنها جلو زد

درون خانه قیامت شد
دو نفری اتاق پوریا را منهدم کردند

آرمان کشوی عسلی کنار تخت را بیرون کشید و روی تخت ریخت

ارمیا خسته از تلاش بیخودی مشتی به دیوار کوبید
صدای ایجاد شده توجه هر دو را جلب کرد

دوباره مشتی زد و زمزمه کرد :

_ تو خالیه!

آرمان هول به دنبال شئ برای تخریب دیوار گشت

آقا نریمان که تا دقایقی پیش داد و فریاد می کرد حال خاموش به نمایش دو برادر خیره بود

آرمان با برداشتن مجسمه ای به طرف دیوار رفت
فقط چند ضربه کاری کافی بود تا مربع حلبی که بی شباهت به طرح کاغذ دیواری نبود گود شود

ارمیا گوشه های حلب را گرفت و بیرون کشید و روی زمین انداخت
نور گوشی اش را روشن کرد تا داخل را ببیند

آرمان _ یه چیزی توشه

دستش را داخل برد و با لمس پاکت انگشتانش را بهم چسباند و پاکت را بیرون کشید

پاکت را با احتیاط پاره کرد و روی زمین نشست

ارمیا نور گوشی اش را خاموش کرد و خم شد
چند عکس بیرون ریخت
عکس آتوسا و پوریا
و عکسی که آنها را شوکه کرد عکس یک نفر بود

آرمان _ ای..این اینجا چیکار میکنه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
10 ماه قبل

من تیکه آخرش نفهمیدم
عکس آتوسا و پوریا؟
کدوم عکس
چطور عکسی

لیلا ✍️
10 ماه قبل

وای چه اوضاعی شد😱😰 بی‌چاره آتوسای بدبخت. پوریا تا چه حد می‌تونه نامرد باشه🤒 گل کاشتی نرگس‌جان❤🌺 این وسط دلم واسه پرنیا هم سوخت. خیلی مظلومه😞😟

Batool
Batool
10 ماه قبل

اوهو چه شده فوق العلاده بود داره هیجان وهیجانیتر میشه ابن دو دادش چقدر بامعرفتن وهوای تک خواهرشوهر دارن وای قلبم فکر کنم اگه حدسم دردست باشه اون عکس عکس رهام باشه نرگس خانوم چه خوابایی برامون دیدی شیطون 😁😉😅خسته نباشی نازنینم قلمت پایدار😍😊😊

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😂😂😂😂😂چرا مظلوم گیر اوردیمون ملعون که میخواین چنین کنی 😅

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x