رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۰
هر دو با دیدن عکس رهام خشکشان زد
این اتفاق به پسر همسایه هم مرتبط بود؟
قطعا مرتبط بود!
آرمان عکس هارا داخل داخل پاکت ریخته و لب زد :
_ بریم
ارمیا کمر راست کرد و نگاهش به چهره پر اخم آقا نریمان افتاد
پرنیا چسبیده به پدرش و گوله گوله اشک می ریخت
بی هیچ حرفی از اتاق منحوس خارج شدند
پله هارا پایین آمدند
عمه که تا آن لحظه در آشپزخانه روی صندلی نشسته بود با صدای پایشان خودش را مانند ببری زخمی از آشپزخانه بیرون انداخت
با صورتی عصبانی مقابل برادرزاده هایش ایستاد و گفت :
_ پیش خودتون چی فک کردین که به پسر من تهمت می زنین ؟
پسر من هرکارم کنه آدم ربایی بلد نیس
هرچند بعید میدونم پسرم خواهرتونو دزدیده باشه
چرا ماجرا رو عکس نمی کنین ؟ ها؟
آرمان پوفی کشید و هوای دهانش به صورت عمه خورد
از کنار عمه اش رد شد و جوابش را نداد
فعلا باید به پسر همسایه می رسید
در ماشین را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست
ارمیا پشت فرمان قرار گرفت و بعد از استارت ماشین با سرعت به سمت خانه رهام راند
ماجرای خواهرش و رهام زیادی پیچیده بود !
سر به پنجره تکیه داد و لب زد:
_ چرا همیشه یه طرف ماجراهای آتوسا به رهام بر می گرده؟
سوالش توجه ارمیا را جلب کرد
ادامه داد :
_ حس میکنم تموم این دردسرا زیر سر این پسره رهامه
و بعد رو به برادرش کرد و گفت :
_ حتی دانیال!
ترمز ناگهانی ماشین هردو را به جلوی ماشین کوباند
ارمیا با بهت لب زد :
_ چی میگی تو هی ور ور ور ؟
توپید:
_ دوستای آتوسارو من می شناسم هیچکدومشون سرطان نگرفتن حتی ازدواجم نکردن که بخوان بچه داشته باشن !
انگار با حرف هایش مهر تائیدی بر فرضیه اش زد
چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود؟
ارمیا دستی به دور لبش کشید و ماشین را دوباره به حرکت درآورد
آرمان _ تند برو
ارمیا داد زد :
_ دارم تند میرم
به محض رسیدن به خانه رهام قبل از توقف ماشین خودش را پایین انداخت
دستش را متوالی روی دکمه آیفون گذاشت
صدای اعتراض ریحانه بلند شد:
_ اوووو چه خبرته؟
بلند گفت :
_ بگو داداشت بیاد پایین
ریحانه خیره به صفحه آیفون با تردید پرسید:
_ شما ؟
آرمان کلافه گفت :
_ داداش آتوسام بگو بیاد پایین
با دیدن ارمیا در صفحه ترس بر جانش افتاد
غیب شدن آتوسا
بهم ریختگی برادرش
حضور برادرانش جلوی در خانه
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
گوشی آیفون را سرجایش گذاشت و با نگاهی به راه پله دوباره نگاهی به آیفون انداخت
بلاخره قوتی به پاهایش داد و خودش را به طبقه بالا رساند
تقه ای به در اتاق رهام زد و داخل شد
با دیدن او در تراس اتاقش نفسش رفت
با قدم های تند سمت تراس رفت و تا خواست لب باز کند که رهام لب زد:
_ فهمیدم
بعد هم بدون نگاه به او با عصاهایش از اتاق بیرون رفت
خواهر بود و حق داشت نگران برادر باشد
با این وضعیت برادرش و خشم مشهود در چهره دو برادر انگار اضطراب و استرس هر لحظه محکم تر به دلش چنگ می زدند
با صدای عصا از حیاط نگاهش را به پایین دوخت
رهام خود را به در رساند و قبل از اینکه در را باز کند به تراس نگاه کرد
با اخمی گفت :
_ برو تو !
قفلش را که باز کرد در با شدت به دیوار پشت سرش برخورد کرد
ارمیا با چشمان به خوننشسته اش دست به یقه او رساند و به در چسباندش
پس بلاخره فهمیدند آنچه نباید می فهمیدند
ارمیا بعد از داد زدن های بلندش که تمام همسایه هارا از پنجره آویزان کرده بود یقه اش را آزاد کرد و گفت :
_ آدرس و تلفن هر کوفتی از اون…داری بده تا دستم به خونت آلوده نشده
آرام لب زد :
_ ندارم
آرمان عصبی گفت :
_ عکس تو رو داشت چطوری نداری؟
با شنیدن واژه”عکس”آنتن هایش فعال شد و رو به آرمان پرسید:
_ کدوم عکس؟
آرمان با حرص پاکت را از داخل ماشین آورد و به سینه اش کوبید
پاکت را باز کرد و از میان ده ها عکس،عکسی آشنا دید اما هرچه فکر می کرد چیزی به خاطر نداشت
روی گردن آن مرد تتو زده شده بود اما انگار عکس یهویی بود
این عکس هارا چرا پوریا با خود داشت ؟
عکس هارا یکی یکی برد و به مرد بوری رسید
روی کتش علامت طلایی رنگی سنجاق شده بود
این علامت های مانند هم چه معنی داشت؟
اولینکلمه برای حل پازل به ذهنش رسید و زمزمه کرد:
_ سازمان.. سازمانی که پوریا…
حرفش را نزده خورد !
نگاه ارمیا و آرمان هر لحظه وحشت زده تر می شد
حال دیگر ریحانه نگران برادرش نبود و اوهم مانند دو برادر خیره بر دهان رهام بود
حرفش را اگر ناتمام می گذاشت زنده نمیماند برای همین ادامه داد:
_ یه جای خطرناک با قوانین عجیب غریبه من خیلی نمیدونم
فقط میدونم کشتن آدما واسشون راحته
تا همینجا کافی بود تا بفهمند خواهرشان دست آدم های خوبی نیست
اولین قطره از چشم آرمان چکید
شاید چون او از همه بیشتر خواهرش را می شناخت
زانوان ارمیا شکست و تکیه بر دیوار به پایین سر خورد
ریحانه دست روی دهان گرفت تا هق هقش بلند نشود
ا…………
پلک هایش را چند بار باز و بسته کرد
استخوان گردنش بخاطر کج بودن سرش خیلی درد می کرد
آرام بدن گرفته اش را از روی زمین سرد بلند کرد
چراغ ها خاموش بود و فقط هوای گرگ و میش بیرون کمی سالن را روشن کرده بود
از کنار مبلی که پوریا رویش خواب بود گذشت
نگاهش به در نیمه باز افتاد
خواست برود اما صدای دو مرد که باهم حرف می زدند او را متوقف کرد
صدای خش داری مردی آمد که گفت:
_ دختره بدبخت کاش بتونه از چنگ اینا فرار کنه
صدای مرد دیگر در جوابش بلند شد:
_ فرار کنه من و تو بدبخت میشیم
نگاهی به در نیمه باز انداخت
قطعا برای فرار باید از چند در عبور می کرد و این در اصلی نبود
با صدایی ترسیده به عقب برگشت
سهراب از دیدن در نیمه باز و فاصله کم او با در اخم غلیظی کرد
با قدم های بلند سمت در رفت و آن را محکم بست
با صدای بلندش رو به او گفت:
_ یکی از یکی کله شق ترین ورو باید تو همون آشغال دونی پشت ویلا نگه داشت افسار پاره نکنی حیف که دست و بالم بستس وگرنه چنان بلایی به سرت میاوردم که مادرت به عزات بشینه
پوریا از سروصدای ایجاد شده از خواب پرید و با تعجب به سهراب سرخ شده خیره شد
از روی مبل بلند شد و به سمتشان رفت و گفت:
_ چه خبره؟
سهراب _ پاتو از اینجا بزاری بیرون مطمئن باش زنده نمیمونی
آخرین جمله اش را رو به آتوسا زد و رفت طرف اتاق فرید و سرکان
_ میخواستی فرار کنی؟
نگاه کوتاهی به چهره بهم ریخته پسرعمه اش کرد و هیچ نگفت
پوریا پافرش را گرفت و او را به سمت آشپزخانه کشید
صندلی برای او عقب کشید و خواست بنشیند
چه کسی را تا به حال انقدر محترمانه گروگان گرفته بودند؟
او قطع به یقین اولین نفر بود !
به پوریا که مشغول درست کردن چای بود خیره شد
موهای قهوه ای تیره اش بلند شده بود
ریش هایش جوری نیمه صورتش را پر کرده بودند که پوست سفیدش اصلا دیده نمی شد
ابروهایش را در بهترین آرایشگاه شهر بر می داشت و به خیال خودش جذابیتش را بالاتر می برد
بینی صافش هم حاصل دست رنج دکتران کانادایی بود که او را جدی تر نشان می داد
با نگاه پوریا مسیر چشمانشان را به کابینت های مشکی سوق داد
چقدر تم آشپزخانه اش دلگیر بود!
یخچال و گاز مشکی
میزی که پشت آن قرار داشت مشکی بود
همه چیز مشکی و طوسی!
خیره به دختردایی کاوشگرش روی صندلی مقابلش نشست و کش مشکی بسته دور مچش درآورد و موهایش را از پشت بست
آتوسا با دیدن شماره بالای گوشش ابروهایش بالا پرید
پنج یعنی چه؟
کولاک کردی دختر عاللللللللی بود اصلا حتی کلمات قابل توصیف نیست خیلی زیبا خیلی عاشق این دو داداشم🤣 چه سازمان خوفناک منم با رهامم هم عقیدم با قوانین عجیب غریب 😅😅آخ آتوسای بیچاره نمیدونم چرا هرچه دردسر باید سر این دختره آوار شه 😬خسته نباشی نویسنده ی جوان🫡🥰
تو فقط عاشق شو😂👈🏻❤
ممنون که خاندی گلم😎💯
این سازمانش زاده ذهن پیچیده خودمه و اصلا وجود نداره ولی خیلی عجیب غریبه😂
زیرا او شیفته رهام گردیده و این شیفته بودنش او را بیچاره کرده بدبخت کرده🥲
من نوجوونم😌
باتشکر بسیار ا همراهی شما دوست گرامی🙏🏻🫂
این پارت خیلی از گره های ذهنی من رو باز کرد
خسته نباشی نرگس بانو
خوشحالم که گره هاتون باز شد حالا چی بود؟😁❤
فدات قشنگم😎🫂
چشم های وحشی نمیزاری؟
انگیزهام رو برای پارت دادن از دست دادم🫤☹️
وای چرا؟🤒😞 زود بذار اینقدر عصبیم نکن. من تا اون دایان خیرندیده به هفت قسمت تقسیم نشه نمیتونم آروم شم
ماشالله زورو تشریف داری🤣🤣🤣
سرعت عوض کرن نامکار بریتو دوس دارم🤣
چرا؟حمایت پایین؟
ببین اگه بخواب ملاکتو این چیزا قرار بدی خیلی زود تو هرچیزی پا پس میکشی تو واست مهمباشه کیا میان میخونن نظر میدن الان تو رمان دادنو متوقف کردی به حال کسی سود و ضرری نداره جز اینکه خودت ضرر میکنی تازه اگه بعد یه مدتم بخوای پارت بدی بازدیدت از همیشه کمتر میشه پس تا رمانت خیلی فراموش نشده بزار لااقل تمومش کن😁❤
اونی که نمیخونه ضرر میکنه نه اونی که میخونه😎
حق گفتی😀
بهبه چه پارت طولانی و قشنگی😊 صحنهها رو جوری ترسیم میکنی که میشه لمسشون کرد. یک نکته کوچولو که خودمم قبلنها زیاد باهاش درگیر بودم و الان کمتر شده. زیاد از کلمه با استفاده نکن
مثلا: با اخم، با قدمهایی. میتونی این حرکات رو نشون بدی. به جاش بنویس: چینِی وسط پیشانیاش افتاد. یا قدمهایش را تندتر برداشت.خودت میبینی همین تغییر کوچولو چه تاثیر زیادی داره
چشمات قشنگه که قشنگم میبینه😁💅
اوه مای الله😃🤩😍
وای من دقیقا با همین درگیرم ینی لیلا یاد یه رمان افتادم پسره ارباب بود و معروف و کم حرف😂
وقتی باهاش حرف میزدن اینجوری بود:
با شنیدن این حرف از مادرم…
باشنیدن این حرف به سمت اتاق رفتم…
با شنیدن این حرف از پدرم…
تو یه صفحه پنجتا تقریبا با شنیدم این حرف بود🤣🤣🤣🤣
ان شاءالله در پارتای های مستقبل …🙂🙏🏻
عزیزم اصلاً چیز پیچیدهای نیست درگیرش نشو. یه لحظه کیبورد گوشیت رو کنار بذار و خودت به جای شخصیت توی ذهنت صحنهسازی کن. مثلا:
هر دو از دیدن عکس رهام خشکشان زد
این اتفاق به پسر همسایه هم مرتبط بود؟
قطعا مرتبط بود!
آرمان عکس هارا داخل داخل پاکت ریخته و لب زد :
_ بریم
ارمیا کمر راست کرد و نگاهش به چهره پر اخم آقا نریمان افتاد
پرنیا چسبیده به پدرش و گوله گوله اشک می ریخت
بی هیچ حرفی از اتاق منحوس خارج شدند
پله هارا پایین آمدند
عمه که تا آن لحظه در آشپزخانه خودش را چپانده تا صدای پایشان را شنید. تحمل نیاورد و مانند ببری زخمی از آشپزخانه خارج شد. 《انداخت غلطه》
آرمان و ارمیا چشمشان که به عمه خورد سرجایشان مکث کردند. تا به آنها رسید مثلِ اسپند روی آتش منفجر شد.
_ پیش خودتون چی فک کردین که به پسر من تهمت می زنین ؟
پسر من هرکارم کنه آدم ربایی بلد نیس
هرچند بعید میدونم پسرم خواهرتونو دزدیده باشه
چرا ماجرا رو عکس نمی کنین ؟ ها؟
آرمان پوفی کشید و هوای دهانش به صورت عمه خورد
از کنار عمه اش رد شد و جوابش را نداد
فعلا باید به پسر همسایه می رسید
در ماشین را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست
ارمیا پشت فرمان قرار گرفت. سریع به سمت خانه رهام راند.
ماجرای خواهرش و رهام زیادی پیچیده بود !
سر به پنجره تکیه داد و لب زد:
_ چرا همیشه یه طرف ماجراهای آتوسا به رهام بر می گرده؟
سوالش توجه ارمیا را جلب کرد 《زد غلطه》
نگاهِ مستقیم و غمگینش را به چشمان ریز شدهاش داد.
_ حس میکنم تموم این دردسرا زیر سر این پسره رهامه
ارمیا بهتزده خواست دهان باز کند که سریعتر از او زبانش جنبید.
_ حتی وجود دانیال هم شکبرانگیزه!
از شنیدن این حرف کنترل ماشین از دستش خارج شد. وحشتزده پدال ترمز را فشرد که هر دو محکم به جلو پرت شدندگ جای شانسش باقی بود که کمربند بسته بودند.
《ببین بعضی جاهه خیلی خوب به تصویر میکشی جوری که آدم خودش اونجاست پس میتونی، حرف الکی نزن ک تلاشت رو بیشتر کن😂》
《اینجا ارمیا بیشتر عصبیه تا متعجب با توجه به دیالوگی که واسش به کار بردی.》
ارمیا برزخی به طرفِ برادرش برگشت و تمام حرص و خشمش را سرش خالی کرد.
_ چی میگی تو هی ور ور ور؟ از چی حرف میزنی؟
من که دیگه دسترسی ندارم همسن تیکه ارمیا رو واسم ویرایشش کن اگر وقت آزاد داری و زحمتی نیس❤😁
سه تا که داره تو یه قسمتش
وحشتزده پدال ترمز را فشرد که هر دو محکم به جلو پرت شدندگ جای شانسش باقی بود که کمربند بسته بودند
به جان خودت حال ندارم🤒 موردی نداره حالا
⛔ چگونه نویسنده شویم؟
چه موقع کوتاه بنویسیم؟
– هنگام توضیح دادن پیرنگ یا طرح داستان
– هنگام نوشتن اطلاعات فنی
– هنگام نوشتن توصیفهای صح*نه
هنگام نوشتن صح*نههای عاشقانه و پر سوز و گداز
#
🖇☔|• دفترچه مشخصات شخصیت!
همیشه باید دفترچهای به نام فترچه مشخصات شخصیت داشته باشیم به این صورت که باید همه چیز را در مورد شخصیتهای داستان در آن وارد کنید مثل:
– نام و نام خانوادگی
– نقش شخصیت در داستان
– نوع ارتباطش با دیگر شخصیتها
– نوع لحن شخصیت
– ظاهر شخصیت
– سلیقه ها و علاقه مندی ها
– سن
و یک تاریخچه کوتاه سه خطی از ابتدای تولد تا زمانی که وارد داستان ما میشود.
امضا : Saba.N
#نکته_نویسندگی 🗒
خوانندهها از تهدید و خطر یا درگیری خوششان میآید. بنابراین، در همان پردهی اول یک چیزی باید وضع موجود را آشفته و بحرانی کند. یک اتفاقی باید بیفتد تا خواننده حس کند چیزی در خطر است یا شخصیتها قرار است درگیر یک مبارزه شوند. اگر فوری اتفاقی در قسمتی از داستان نیفتد، آن قسمت از داستان ملالآور است(و باید آن را حذف کرد).
با این حال لازم نیست این بحران، بحران بزرگی باشد. فقط کافی است اتفاقی باشد که زندگی آرام و معمولی شخصیت را به هم میریزد.
“>#بدانیم📌
♥️👀در داستانهای عاشقانه همیشه چیزی مانع شخصیتهاست؛ چیزی که کشمکش به وجود بیاره. در این پست با موانع مختلفی آشنا میشیم که میتونن سر راه عاشقان قصه قرار بگیرن.
🕊| موانع احساسی
۱- صادق نبودن
۲- مشکل داشتن با لمس
۳- بیثباتی
۴- بیاعتمادی
۵- رقابت اجتماعی یا کاری
۶- فدا کردن عشق برای چیزی دیگر
۷- ترجیح به دوست ماندن
۸- خود نبودن
۹- غم و اندوه
۱۰- احساس بیارزش بودن
۱۱- آزار دیدن در گذشته
نبخشیدن
۱۲- ناامید شدن
۱۳- ر*اب*طهی ممنوعه
۱۴- ناتوانی در برقراری ارتباط
۱۵- رقابت
۱۶- مقایسه کردن
۱۷- تحت سلطه گرفتن
۱۸- محبوب نبودن
۱۹- عاشقِ قبلیِ حسود
۲۰- رازها
۲۱- ناتوانی در بخشش
۲۲- ناتوانی در انتخاب
۲۳- همکاری نکردن
۲۴- با وجدان نبودن
۲۵- ر*اب*طهی ظاهری و جعلی
۲۶- والدین مخالف
۲۷- تفاوت سنی
۲۸- ترس از رها شدن
۲۹- ترس از متعهد شدن
۳۰- ترس از ر*اب*طه نامشروع
۳۱- ترس از صمیمیت
۳۲- ترس از رد شدن
۳۳- ترس از بودن در جمعیت
۳۴- کشمکش و تضاد ارزشها
۳۵- کشمکش و تضاد فرهنگی
۳۶- کشمکش و تضاد مذهبی
۳۷- کشمکش و تضاد کاری
۳۸- کشمکش و تضاد نژاد
۳۹- دعوا و بحث مداوم
۴۰- افسردگی
۴۱- وفادار نبودن
۴۲- ر*اب*طهی از پیش تعیینشده
۴۳- هویت جعلی
۴۴- غرورِ زیادی
۴۵- احساس گناه
۴۶- تعصب
۴۷- اضطراب
۴۸- وابستگی بیش از حد
۴۹- منعطف نبودن
۵۰- یکی فقیر و دیگری ثروتمند
۵۱- نپذیرفتن حد و مرزهای ر*اب*طه
۵۲- اختلالات ذهنی و روانی
۵۳- حسادت
۵۴- دست رد بر س*ی*نهی دیگری زدن
۵۵- اعتیاد به شخص یا عمل
۵۶- کلهشقی
۵۷- سوء تفاهم
۵۸- سوء ظن داشتن و بدگمانی
۵۹- تفاوت سطح کلاس و وقار
پیری برای بچهدار شدن
۶۰- سندرم «رام کردن زن سرکش»
۶۱- تاثیر منفی دوستان و خانواده روی ر*اب*طه
۶۲- در اولویت نبودنِ عشق
🕊| موانع فیزیکی
۶۳- بیریخت بودن
۶۴- مرگ
۶۵- جراحت
۶۶- جدایی فیزیکی
۶۷- کُما
۶۸- همزاد
۶۹- دزدیده شدن
۷۰- بیماری
۷۱- تغییر شکل و دگردیسی
۷۲- نداشتن تنِ فیزیکی
۷۳- گونههای متفاوت (انسان، خونآشام، بیگانه، پری دریایی، تغییرشکلدهنده)
۷۴- تغییر شکل دادن
۷۵- اعتیاد به مخدر
۷۶- زنده نماندن در محل زندگی معشوق
۷۷- درد / راحت نبودن
۷۸- شیوع بیماری
#کارگاه_رمان_نویسی
🤍🖇|× نویسندگی هم بایدها و هم نبایدهایی دارد.
📓🦭|× اگر بخواهیم که در مسیر نوشتن استوار باشیم، نباید از هیچ کدام از جنبههای آن غافل شویم.
نوشتن یعنی خواندن، یاداشت برداری کردن، نوشتن، بازنویسی کردن و در نهایت انتشار دادن.
- اگر بخواهیم نوشتههایمان خوانندگان زیادی پیدا کند:
1- نباید از خواندن کتاب های مختلف غافل شویم.
2- نباید خودمان را با دیگر نویسندگان مقایسه کنیم.
3- نباید از انجام تمرینات متفاوت شانه خالی کنیم.
4- نباید به دلیل سخت بودن، بازنویسی متن را پشت گوش بیندازیم.
#نکته_نویسندگی 🗒
صرفنظر از اینکه چه نوع کتابی مینویسید، زمانی را صرف پرداختن به گذشتهی شخصیتهایتان بکنید، حتی اگر مستقیما نیز اشارهای به پیشینهی آنها نمیکنید. حاصل این تلاشتان شخصیتپردازی عمیقتر میشود.
#نکته_نویسندگی 🗒
گفت و گو همان کارکردی را دارد که گفت و گوهای روزمرهی واقعی. ما حرف میزنیم، فکر میکنیم و عمل میکنیم. ما همهی این کارها را به طور ناخودآگاه انجام میدهیم. شما هم حتما دلتان میخواهد این طوری گفت و گوها را بنویسید، اما اگر هر لحظه نگران کارتان باشید، گفت و گوهایتان کاملا خشک و تصنعی و غیرطبیعی میشوند.
⛔ چگونه نویسنده شویم؟
-از زبان استیون کینگ!
🌚🐚|× استیون کینگ، نویسندهی مشهور آمریکایی، بیش از ۵۰ عنوان کتابنوشته و مردم زیادی را از سراسر دنیا مسحور نوشتههای خود کرده است. او در زندگینامهاش، با عنوان «در مسیر نویسندگی» نکات ارزشمندی را دربارهی بهتر نوشتن مطرح میکند.
🌤•• 1- در درجهی اول برای خودتان بنویسید.
🌤•• 2- سختترین موضوعات را برای نوشتن به چالش بکشید.
🌤•• 3- وقتی مینویسید، ارتباطتان را با دنیا قطع کنید.
🌤•• 4- از به کار بردن قیدها و پاراگرافهای طولانی خودداری کنید.
🌤•• 5- متظاهر نباشید.
🌤•• 6- زیادی خودتان را درگیر دستور زبان نکنید.
🌤•• 7- در هنر توصیف، استاد شوید.
🌤•• 8- بیش از حد دربارهی فضای داستان اطلاعات ندهید.
🌤•• 9- به جای تلویزیون نگاه کردن، هر چه میتوانید مطالعه کنید.
🌤•• 10- وقتتان را با تلاش برای راضی کردن مردم تلف نکنید.
🌤•• 11- برای شکست و انتقادی بیش از حد تحملتان آماده شوید.
🌤•• 12- ریسک کنید، احتیاط زیادی خوب نیست.
🌤•• 13- جرأت حذف کردن را داشته باشید.
🌤•• 14- از زندگی واقعی آدمها بنویسید.
🌤•• 15- نوشتن را نوعی تلهپاتی بدانید.
🌤•• 16- بدانید که برای خوب نوشتن به دوپینگ نیازی نیست.
🌤•• 17- از زبان خودتان صحبت کنید.
🌤•• 18- هر روز بنویسید.
🌤•• 19- پیشنویس اولیه را در سه ماه تمام کنید.
🌤•• 20- نوشتن را جدی بگیرید.
🌤•• 21- خانواده و سلامتیتان را حفظ کنید و از زندگی ل*ذت ببرید.
🌤•• 22- وقتی نوشتن را تمام کردید، یک قدم بزرگ به عقب برگردید.
برگرفته از انجمن.