نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۱

4
(26)

شنیدن صدای سهراب باعث شد نگاه از تتوی مشکوک پوریا بگیرد

سهراب بر روی صندلی سمت چپش نشست
کلا میز چهار نفره بود هرچند پوریا و سهراب با آن هیکل های عظیم جایی برای نفر چهارم نمی گذاشتند

سیاهی روی گردن سهراب توجه اش را جلب کرد
اوهم تتوی بزرگی روی گردنش زده بود و در آن عدد چهار به طور محوی دیده می‌شد

این عدد گذاری ها چه بود ؟

پوریا از پشت میز بلند شد و لیوان های کاغذی را پر چای کرد
فکرش را معطوف به فرار کرد
ندایی در دلش میگفت که حتی بعد از دریافت محموله هم آزادی برای او درکار‌ نیست!

همینطور‌ که مشغول فکر‌ بود سهراب ضربه محکمی به دستش زد و گفت:

_ هوی پرنسس پاشو

پوریا _ سهراب!

نگاه تیز سهراب به روی او چرخید:

_ چیه؟قرار نیس مهمون داری کنیم!

بهتر دید موقعیت را ترک کند
با خروجش بحث میان سهراب و پوریا بالا گرفت

اگر پسرعمه اش نمی شناخت به راحتی خام محبت هایش می شد
او کارش را خوب بلد بود !
اعتماد را به راحتی جلب می کرد و بعد با اطمینان خاطر مقصد را به نفع خودش تغییر می داد

سهراب از روی صندلی بلند شد و با عصبانیتی ظاهری فریاد کشید:

_ به من هیچ ربطی نداره فک و فامیلته اینجا کار مهمه نه یار!

پوریا با فک منقبض شده اخمی کرد و گفت:

_ صداتو بیار پایین من زیر دستتم اون که نیست

هرچند دعوایشان کم از واقعیت نداشت اما نباید هدف را فراموش می کردند
طبق قانون سازمان هدف مهم ترین اصل بود
هدف را باید مهر می کردند در چشمانشان تا هیچ مسیری جز آن راهی که آنها را مقصد می رساند نشان ندهد

بعد از دعوای آن روز ارتباطش با سلطانی بیش از پیش شد
باید محموله را از گردن خودشان خلاص می کردند تا اینگونه پوریا و سازمانش با سلطانی و موزه بزرگ ایران طرف شوند

تا روی کاناپه نشست گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد

_ ریحانه؟..ریحانه؟

نبود.

با زحمت قد بلندش را با عصا بالا کشید و سمت اپن رفت

گوشی در حال شارژش را از برق کشید و با تکیه بر اپن آیکون سبز را کشید

_ بگو

سپهر بی هیچ مقدمه ای گفت:

_ پیداش کردم یه خونه ای حوالی کرج

_ چ..چی گفتی؟

سپهر _ باورکن راست میگم الان لوکیشنو واست میفرستم

سریع پاسخ داد:

_ نمیخواد بیا دنبالم

سپهر _ اومدم

بهتر دید این خبر را به ارمیا و آرمان بدهد اما به خود نهیبی زد
اگر پیدا نمیشد فقط امیدواهی داده بود!

سپهر با پر کردن باک ماشین سمت خانه رهام به راه افتاد
تمام مدتی که پیش سارا وخاله اش بود اما فکر و ذهنش درگیر پیدا کردن دختری بود که بخاطر آن دو گیر افتاده بود

حالا چطور به رهام کل قضیه را می گفت؟

نچی کرد و راهنما زد
عزمش را جزم کرد برای گفتن حقیقت
بلاخره باید می فهمید که در قبال چه چیزی قرار بود آتوسا آزاد شود

جلوی در خانه ترمز کرد و دستش را کوتاه رو بوق ماشین نگه داشت

رهام از خانه خارج شد و نگاه نگران و اشک بار ریحانه بدرقه راهشان شد

بعد از نشستن رهام روی صندلی شاگرد پایش را روی پدال گاز فشرد
از خیابان های کرج با سرعت عبور می کردند

آب دهان قورت داد و گلویش تازه شود
می دانست امکان اینکه راه حلش باب میل رفیقش نباید خیلی زیاد است اما باید می گفت

لب باز کرد و بدون‌نگاه کردن، رهام را مخاطب قرار داد:

_ قبل رفتن باید یه چیزایی رو بت بگم که آمادگی داشته باشی

رهام چشم از خیابان گرفت و به او دوخت

زبان روی لب کشید ادامه داد:

_ من با پوریا همون شب حرف زدم
امروز آدرسو فرستاد ینی قرار بود فردا بفرسته

رهام از پیچش بیخودی درون صحبت های سپهر خسته لب زد:

_ نتیجه؟

سپهر حلقه فرمان را مشت کرد و آرام گفت:

_ محموله رو …محموله رو باید بدیم

حتی نمی‌توانست نگاهی هرچند کوتاه به رهام بیاندازد
توقع واکنشی تند داشت اما هیچ خبری نبود

رهام با بهت زمزمه کرد:

_ مح..محموله..دست سلطانیه!

فشردن ناگهانی ترمز و رفتن در جاده خاکی باعث شد سر هردو به در و دیوار ماشین کوبیده شود

بی اختیار و حتی بدون توجه به خون جاری شده از پیشانی اش داد زد:

_ تو‌ چیکار کردی؟

رهام _ من چه بدونم تو همچین حرفی میزنی آخه یه زری میزنی قبلش بنال

سرش را آرام بر روی فرمان گذاشت
صدای نفس ها فقط سکوت ماشین را مختل می کرد

رهام دستی بر صورت یخ زده اش کشید و نگاهش را به پنجره کنارش دوخت

آرام پرسید:

_ حالا چیکار…

هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود که سپهر با چهره ای برزخ سر از روی فرمان برداشت و غرید:

_ هیچکاری!

با همان عصبانیت استارت زد و دنده را طوری جا به جا می کرد که انگار میخواست از جا بکندش!

ادامه مسیر را گرفت
محموله که بدرک واصل شد
باید از تمام قوای استفاده می کردند

رهام آرنجش را به پنجره تکیه داد و چشم بست
هجوم افکار مغزش را به دردآورده بود
از یک طرف محموله و پوریا و از طرف دیگر آتوسا و حس عجیبش

او اسم این حس را عشق نمی گذاشت
در واقع نمی‌خواست این حس را بپذیرد
دلایلش را خودش به خوبی می دانست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
9 ماه قبل

من احمق داشت باورم میشد دعواشونو ودلم برا پوریا میسوخت نگو نمایشی بود تقریبا اون سلیطه ها طبق یکی از قوانین سازمان ابو العجایب عمل میکرد🤔🤨🤣 آی رهام خنگ چلاق مردشور حست من نمیدونم چی رو دیدم تواین بشر روش کراش زدم آهههههه خوشحال بودم آتوسا نجات پیدا میکرد جاشو سپهر جون پیدا کرد واین خنگه بفهمم عاشقشه ولی حیف نشد 🫠😁😆 راستی اون اعداد چی بودن حتی خودم کنجکاو شدم چه جالب خسته نباشی نویسنده جون چه معما درمعما شده سوپرایز وهیجان احساس های مختلف حس کنجکاوی که با قلم زیبایی منتقل میکنم فوق العاده وبینظیر احسنت بانو 😊👏👏👏👏👏

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی خوب نوشتی👌👏 تو این پارت یه‌کم دلم واسه رهام سوخت😕 چه دردسری شد. خدا ازت نگذره پوریا😑🤬

مائده بالانی
مائده بالانی
9 ماه قبل

عه دعوا ساختگی بود.
ای عجب پوریا جلب
خسته نباشی عزیزم❤️

Fateme
9 ماه قبل

سلام به دوستان گلم و خانوم صفر پور عزیز
ببینید کی برگشتهههه

Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

شرمنده ام واقعا
امتحانا پدر مارو دراورده

Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

یه فیلمه بود دانش اموزه میگفت خانوم صفر پور عزیز
آره نمونه ام
دهم

Fateme
9 ماه قبل

چیکار داری میکنی نرگسییی عالی بودی عزیزممم

Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

😂😂یه پارت طوولاااانییی ارسال کردم و منتظرم ادمین ها تایید کنن

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

آخرش نگفت صفر پور کیه😂😂

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

سرچ کنید
سلام به دوستان گلم و خانوم صفر پور عزیز میاره
خیلی خوبههه😂😂

Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

😂😂

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x